eitaa logo
گاه گدار
2.6هزار دنبال‌کننده
230 عکس
60 ویدیو
4 فایل
گاه نوشت های یک طلبه ساده در گوشه‌ای از ایران که سال‌هاست دغدغه اولش فرهنگ است و دین. لیست صفحه‌های من در فضای مجازی: zil.ink/mrarasteh
مشاهده در ایتا
دانلود
17.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پشت صحنه ضبط روایت انسان . یک روزهایی ما دست‌مان از امکانات خالی بود، به زور دنبال یک جای خلوت می‌گشتیم برای ضبط روایت انسان، دست‌گاه درست و درمانی برای ضبط نداشتیم و با یک میکروفن یقه‌ای که بین من و آقای نخعی رد و بدل می‌شد، جلسات را ضبط می‌کردیم. توی همه آن شرایط سخت کار ضبط را متوقف نکردیم، همان موقع‌ها هم البته تلاش می‌کردیم سختی کار سمت ما باشد و خروجی کار با کیفیتی قابل قبولی به دست دوستان برسد. آن راه سخت، حالا کمی هموار شده. حالا که چهار سال است ما مدام درگیر روایت انسانیم تازه رسیده‌ایم به ضبط ماجراهای حضرت دانیال. توی همین فصل قرار است پیامبرهای نام آشنای دیگری هم مهمان روایت انسان بشوند و دست آخر کار این فصل را با حضرت عیسی تمام کنیم. خدا اگر یاری کند، فصل هفتم، فصل پیامبر اسلام است. دلم از همین حالا برای فصل بعدی می‌تپد. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از ت.م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢فرصت استثنایی!🟢 ترجمهٔ خواندنی قرآن ترجمهٔ روان و پیام‌رسان 🌱 سفارش از طریق: _ سایت ترجمه خواندنی قرآن https://qurantr.com/ _ پیام به آیدیِ @qurantr
۱۲۰ نفر آدم ساعت یک بامداد در حال گفتگو درباره کتاب‌ها و زیارت از راه دور خانه خدا ما در زمانه رواج نق‌زدن‌ها و ناامیدی‌ها، در جمع خوبی از دوستان، حال خوبی داریم و به آینده امیدواریم. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
🔰 ظرفیت باقی‌مانده نویسندگی خلاق این استقبال شما، بار روی دوش ما را برای رویای روایت سنگین‌تر می‌کند. 🖍دریافت صندلی دوره نویسندگی خلاق: https://b2n.ir/b99911 .
یک سوال ساده که دست از سر آدم بر نمی‌دارد. من یک بار نشستم آدم‌های بعد از پیامبر را گذاشتم روبه‌رویم، اتفاقات بعد از پیامبر را هم گذاشتم جلو دستم و نتیجه‌ای که رخ داده بود را هم مشخص کردم. این یک معادله حل نشدنی بود برای من. جلو من آدم‌هایی بودند که می‌گفتند ما در غدیر بودیم، خودمان حرف پیغمبر را شنیدیم اما وقتی اتفاقات بعد از پیغمبر را تماشا می‌کردم می‌دیدم توی مسجد دور خلیفه اول جمع‌اند و دارند دست در دست او می‌گذارند. بعضی وقت‌ها به اسم‌ها، به تاریخ‌ها، به نقل قول‌ها و به اتفاقات شک می‌کردم اما وقتی سراغ کتاب‌های تاریخ می‌رفتم یا خطبه‌های نهج‌البلاغه را می‌دیدم، شک‌ها بر طرف می‌شد و چهره‌ها واضح می‌شد و تاریخ‌ها ثابت می‌شد و حرف‌ها باز هم تکرار می‌شد. من ساده‌ترین سوال ممکن را داشتم: «چطور می‌شود مردم بلافاصله بعد از رحلت پیامبر، حرف پیامبر را بگذارند کنار؟» در تاریخ دیده بودم حرف رهبران بزرگ به مرور زمان تغییر می‌کند و تحریف می‌شود اما «بلافاصله» را کم دیده بودم. کتاب «حدیث غدیر از زبان امیرالمومنین» کتابی است که بخشی از ابهامات تاریخی را کنار می‌زند، بعضی گفتگوهای پنهان را روشن می‌کند و کمی ریشه‌های کنار گذاشتن دستور رسول خدا را مشخص می‌کند. من این کتاب را دوست داشتم. کتاب امیرالمومنین را دنبال می‌کند و هر جا حضرت در گفتگو با مخالفان و موافقان به غدیر ارجاع داده‌اند، فصلی باز می‌کند و آن موقعیت را برای ما بیان می‌کند. موقعیت‌هایی که از روزهای بعد از رحلت پیامبر شروع می‌شود و تا آخرین روزهای زندگی امیرالمومنین ادامه دارد. تازه از لابه‌لای ورق‌های این کتاب معلوم می‌شود دست‌گاه جعل حدیث دشمنان امیرالمومنین، حتی در روزگار زندگی پیامبر هم فعال بوده. معلوم می‌شود دل بعضی از مسلمانان شناسنامه‌ای عصر پیامبر، پر از کینه امیرالمومنین است. معلوم می‌شود آن زمان هم لابی‌های فراوانی در جریان بوده تا افکار عمومی را به سمت مخالفت با امیرالمومنین جهت بدهد. حالا برای من از همیشه معلوم‌تر است که غدیر، چه سنگ بزرگی پیش پای دشمنان پیامبر بوده و چه نشان درخشانی است که امیرالمومنین در همه سال‌های بعد از پیغمبر هیچ وقت از نمایشش دست بر نداشته.
مسلم بن عقیل مفسد فی الارض است. . این اولین یادداشت است از مجموعه یادداشت‌هایی با عنوان «ماجرای یک روایت جعلی». در این یادداشت نامه یزید را به ابن زیاد می‌خوانید. متن کامل نامه و توضیحاتی درباره چگونگی کارکرد روایی این نامه را در همین یادداشت تقدیم‌تان کرده‌ام. . پ.ن: تیتر این یادداشت عنوانی است بر گرفته از تحریفی که یزید درباره شخصیت حضرت مسلم ارائه داده والا ساحت بلند آن جناب کجا و عبارتی جسورانه و این‌چنین کجا. . متن کامل یادداشت را در ادامه بخوانید 👇 «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
مسلم بن عقیل مفسد فی الارض است مینی‌مالیست‌ها بلدند با کم‌ترین کلمات، بیشترین تصویرها و معناها را بسازند. مینی‌مالیست‌ها داستان اگر بخواهند بنویسند برای شخصیت‌پردازی، صفحه صفحه کلمه خرج نمی‌کنند، شخصیت‌هایشان را در دل اتفاقات و با کم‌ترین کلمه‌ها معرفی می‌کنند. مینی‌مالیست‌ها نامه هم اگر بخواهند بنویسند، کلمه‌ها را در حداقلی‌ترین شکل اما اثرگذارترین حالت استفاده می‌کنند. مثلا شاید «سلام» و حتی «احوال‌پرسی» را از اول متن‌شان حذف کنند. شاید «جناب آقای» یا «سرکار خانم» را هم حذف کنند، چون بود و نبود این‌ها تاثیری روی خط اصلی ماجرا ندارد. یک مینی‌مالیست در ۱۴۰۰ سال پیش نامه‌ای مهم و سرنوشت‌ساز را این‌طور شروع کرده: «اما بعد، فانه كتب الىّ شيعتي من اهل الكوفه» ترجمه‌اش می‌شود این‌که: «اصل مطلب این‌که، هواداران کوفی من برایم نامه نوشته‌اند» تا همین‌جای متن را ببینید چقدر محکم و جدی است. نویسنده نامه بی‌آن‌که لازم باشد جمله‌پردازی‌های فراوان کند، به خواننده متن حالی کرده که جای پایش در شهر کوفه محکم است، چون هوادارانی در آن‌جا دارد. بعد گفته تصمیمی که می‌خواهد بگوید، بر اساس حدس و خیال و توهم نیست، بلکه پشتوانه‌اش سند مکتوبی از شاهدان میدانی و یاران وفادارش در خود شهر کوفه است. حالا این سند تازه از کوفه رسیده چه چیزی می‌گوید؟ «يخبرونني ان ابن عقيل بالكوفه يجمع الجموع» یعنی این‌که «مسلم بن عقیل، دارد حزب تشکیل می‌دهد و جمعیت‌سازی می‌کند و همه را دور خودش جمع می‌کند.» نویسنده نامه، متن نوشتن را بلد است، بلد است ارجاعات فرامتنی بدهد تا خواننده بی‌آن‌که چیزی اضافه در متن بخواند، چیزهای زیادی به ذهنش اضافه شود. آوردن اسم «مسلم بن عقیل» کافی است تا مخاطب نامه حساب کار دستش بیاید. خواننده هم عقیل را می‌شناسد هم پسرش مسلم را و هم پدرش ابوطالب را. می‌داند مسلم از بنی‌هاشم است، می‌داند هر قدر جمعیت زیر پرچم بنی‌هاشم زیاد بشود، پرچم بنی‌امیه بی‌هوادارتر می‌شود. خب حالا این جمعیت‌سازی مگر خلاف قانون است؟ مگر ایرادی دارد؟ «لشق عصا المسلمين» هدف این آقای مسلم بن عقیل تخمِ پراکندگی کاشتن و شکاف مذهبی ساختن و از بین بردن وحدت ملی و ترویج اختلاف بین جامعه مسلمین است. این حزب‌بازی‌ها و یارکشی‌های جناب مسلم، خلاف امنیت ملی است. تا این‌جای نامه شرح وضعیت موجود در یکی از شهرهای استراتژیک جهان اسلام است. یک بار با عبارتی خودمانی‌تر مرورش کنیم: «من سند محکمی دارم که مسلم ابن عقیل در کوفه مشغول یارکشی است تا بین مسلمانان اختلاف بیاندازد و وحدت جامعه مسلمین را از بین ببرد.» انصافا اگر من و شما باشیم و این روایت، به نویسنده نامه و آن آدم با خبر که برای حرفش سند هم دارد، حق نمی‌دهیم نگران باشد؟ حق نمی‌دهیم اگر دستش می‌رسد و توانی دارد، به داد جامعه مسلمانان برسد؟ من و شما باشیم و این روایت، علیه بر هم زنندگان نظم عمومی تظاهرات نمی‌کنیم؟ می‌کنیم! آقای نویسنده با دو خط روایتی که ساخته، ما را نگران آینده جامعه اسلامی کرده. حالا باید کاری کرد. همان آقای نویسنده، می‌نویسد: «فسر حين قرأ كتابي هذا حتى تأتي اهل الكوفه» معنایش این است که تا این نامه را خواندی راه بیفت و به کوفه برو.» حق هم همین است دیگر. زمینی که در خطر است را که نمی‌شود با کنترل از راه دور نجات داد. باید یک فرمانده قوی در کوفه مستقر بشود بلکه توطئه اختلاف‌افکنی مسلم را بشود خنثی کرد. خب قدم اول حضور میدانی یک حاکم قدرتمند است، قدم دوم چیست؟ «فتطلب ابن عقيل كطلب الخرزه حتى تثقفه»، برو و دنبال ابن عقیل در کوفه بگرد، مثل کسی که دانه گوهری را روی زمین و بین سنگ‌ریزه‌ها جستجو می‌کند، آن قدر بگرد تا پیدایش کنی. نویسنده نامه در یک جمله هم اهمیت و نقش کلیدی مسلم را به خواننده نشان داده و هم از سختی کار حرف زده. بعد از آن‌که مسلم را پیدا کردی «فتوثقه او تقتله او تنفيه، و السلام.» ‌نوشتن یک پایان خوب، از سخت‌ترین کارها برای یک نویسنده است. پایانی که بتواند به ذهن مخاطب ضربه بزند و قابل پیش‌بینی نباشد. پایانی که بتواند مخاطب را به نقطه اوج هیجان برساند. نویسنده نامه پایان متنش را با ضرب‌آهنگی تند و جملاتی کوتاه و البته قاطع تمام می‌کند: «مسلم را یا به بند بکش، یا بکش، یا تبعیدش کن، والسلام.» نامه مهر کاخ ریاست‌جمهوری دارد. نویسنده‌اش شخص اول یکی از بزرگ‌ترین کشورهای جهان در سال ۶۰ هجری قمری است. یزید فرزند معاویه و نوه ابوسفیان در نامه‌ای سه چهار خطی، روایتی وارونه‌ای می‌سازد از فعالیت سیاسی اجتماعی نماینده امام زمان خودش در شهر کوفه. روایتی که جای شهید و جلاد تویش عوض می‌شود. روایتی که تویش مصلح اجتماعی تبدیل به مفسد فی‌ الارض می‌شود. روایتی که اگر آدم تاریخ ندانی بخواندش، حق را به یزید می‌دهد نه به مسلم بن عقیل و حزب امام. یزید در روایتش واقعیت‌های زیادی را نگفته، بعضی واقعیت‌ها را هم وارونه گفته و در
نهایت تصویری ساخته که خواننده متن را ‌همدل و همراه خودش کند. یزید کلمه‌ها را خوب می‌شناخته و ساختار روایت‌سازی را هم بلد بوده. یزید می‌دانسته می‌شود با کلمه‌ها هم آدم کشت بی‌آن‌که آب از آب تکان بخورد. پی‌نوشت. متن نامه: «اما بعد، فانه كتب الى شيعتي من اهل الكوفه يخبرونني ان ابن عقيل بالكوفه يجمع الجموع لشق عصا المسلمين، فسر حين قرأ كتابي هذا حتى تأتي اهل الكوفه فتطلب ابن عقيل كطلب الخرزه حتى تثقفه فتوثقه او تقتله او تنفيه، و السلام.» تاریخ طبری، ج ۵، ص ۳۵۷. ترجمه نامه «امّا بعد، همانا پيروان من از مردم كوفه به من نوشته‏اند و مرا آگاهى داده‏اند كه پسر عقيل در كوفه، لشكر تهيه مى‏كند تا در ميان مسلمانان، اختلاف اندازد. چون نامه مرا خواندى، رهسپار كوفه شو و پسر عقيل را همچون دُرّى [كه در ميان خاك گم شده باشد]بجوى تا بر او دست يابى. پس او را در بند كن يا بكُش يا از شهر بيرونش كن. و السلام»
. نویسنده، بازیگر و کارگردان: آقای ابن زیاد . این دومین یادداشت است از مجموعه یادداشت‌هایی با عنوان «ماجرای یک روایت جعلی». در این یادداشت اولین سخنراین ابن زیاد را در کوفه می‌خوانید. متن کامل سخنرانی و توضیحاتی درباره چگونگی کارکرد روایی‌اش را در همین یادداشت تقدیم‌تان کرده‌ام. . متن کامل یادداشت را در ادامه بخوانید 👇 «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
ابن‌زیاد‌ روی سن نمایشی تاریخ‌ساز کوفه ۱۴۰۰ سال پیش سالن تائتر نداشته، اما مسجدی داشته که محل اتفاقات و برنامه‌ها و یک‌طورهایی مرکز همایش‌های شهر بوده. ابن زیاد قبل از رسیدن به کوفه خبر دار داشته که شهر دارد زیر بیعت با مسلم بن عقیل می‌رود برای همین می‌دانسته که فرصت کار تدریجی و دیر بازده ندارد. ابن زیاد می‌خواسته ورق شهر را یک باره برگرداند. ابن زیاد می‌دانسته هیچ چیزی جز یک نمایش میدانی بزرگ نمی‌تواند کمکش کند. نمایش قبل از هر چیز سن و دکور و سالن می‌خواهد. مسجد جامع شهر، بهترین انتخاب برای این نمایش بوده. سالنی که به اندازه بیشتر مردم شهر جا دارد، دکوری که به چشم مردم شهر آشناست و فضایی که تویش حال مردم خاضعانه و مومنانه است. ابن زیاد نماینده‌ای فرستاد و همه مردم شهر را برای نماز به مسجد دعوت کرد. شهر یک‌باره تبدیل شد به شریان‌هایی از آدم که کوچه کوچه به مسجد وصل می‌شدند. مسجد پر شد و موذن اذان گفت. سالن پر بود، تماشاچی‌ها نشسته بودند، چشم‌ها منتظر بود و هیچ کس نمی‌دانست نمایش چطور شروع خواهد شد. ابن زیاد با تیمی از هوادارانش وارد مسجد شد. شما موقعیت را تصور کنید. خیلی از این‌ها که الان در مسجد منتظر شروع نماز هستند، دست‌شان در بیعت با مسلم بن عقیل است و پای نامه‌های فدایت شوم را برای امام امضا زده‌اند. مسجد نفس به نفس پر از آدم است. بازیگر نقش اول از در می‌آید تو، صدای کسی در نمی‌آید، می‌رود تا صف اول، همه نگاه می‌کنند، جلوتر از همه در جایگاه امام جماعت می‌ایستد، ذهن‌ها همه پر از گیجی است، اذان می‌گوید، اقامه می‌گوید، کسانی در صف اول در میانه‌های اقامه بلند می‌شوند و می‌ایستند، یکی یکی همه مردان مسجد بلند می‌شوند و بعد از الله اکبری که ابن زیاد می‌گوید، تکبیر می‌گویند و نمازشان را شروع می‌کنند. هیچ کس نمی‌داند همه مسجد شده است سن تئاتر و تک بازیگر نمایش همه تماشاچی‌ها را تبدیل کرده به جزئی از دکور و صحنه نمایش. ابن زیاد چیزی را تجربه کرد که قرن‌ها بعد اسمش شد «تئاتر تعاملی»، تئاتری که تماشاگران هم جزئی از بازیگرانش می‌شوند. از من اگر بپرسید می‌گویم همین‌جا کار تمام شد. ابن زیاد اگر بعد از نماز، راه آمده را برمی‌گشت هم برنده بازی بود. او در روز اول حضورش، همه را به مسجد کشانده بود، پیش‌نمازشان شده بود، در عملی‌ترین شکل ممکن از همه‌شان اقرار به عدالت و ایمانش گرفته بود و از فردا، هم حاکم شهر بود و هم امام شهر. ابن زیاد اما دلش به این راضی نبود، بیشتر می‌خواست. نماز که تمام شد، بلند شد و رفت روی منبر و نگاه انداخت به مردم شهر که جمع شده بودند روبه‌رویش. برای این‌که حال این نمایش را بهتر درک کنید، ماجرا را از چشم یکی از تماشاگران برای‌تان تعریف می‌کنم: آقای ابی وَدّاک یکی از تماشاچیان است، می‌گوید: «فَحَمِدَ اللّهَ و أثنی عَلَیهِ» ابن زیاد روی منبر مسجد حرف‌هایش را با حمد و ثنای الهی شروع کرد. نه این‌که فکر کنید برود بالای منبر و بگوید الحمدلله یا سبحان الله، نه. ابن زیاد یک خطبه خوانده در حمد و ستایش خدا. در این پرده از نمایش، ابن زیاد لباس عارفان را تن کرده و جمله‌هایی پر مغز و چند لایه تحویل جمعیت مومن پیش رویش داده. تاریخ هیچ جایی نگفته که ابن زیاد سر کلاس‌های نویسندگی بوده یا هنرهای نمایشی را از کسی آموخته، اما در قدم قدم نمایشی که در کوفه رقم زده، طلایی‌ترین دستورالعمل معلم‌های نویسندگی را رعایت کرده. قاعده «نگو، نشان بده» انگار سرلوحه لحظه به لحظه رفتارهای ابن زیاد است. ابن زیاد نمی‌گوید من از همه با تقواترم، وقتی امام جماعت مسجد می‌شود، این را به همه نشان می‌دهد. نمی‌گوید من یک مومن راستین هستم، این را با خطبه‌ای که می‌خواند و عبارت‌پردازی‌هایی که در ستایش خدا دارد به همه نشان می‌دهد. . ادامه متن را در پست بعدی بخوانید.
پرده اول که تمام می‌شود، انگار ابن زیاد لباس عارفان را در جامه‌دان می‌گذارد و لباس حاکم را می‌پوشد و حرفش را ادامه می‌دهد: «ثُمَّ قالَ: أمّا بَعدُ؛ فَإِنَّ أمیرَ المُؤمِنینَ أصلَحَهُ اللّهُ وَلّانی مِصرَکُم وثَغرَکُم». معنایش این می‌شود که: امیرالمومنین که خدا امورش را سامان دهد، من را مسئول شهر شما و مرزهای اطراف شما کرده. نمایشنامه‌نویس‌ها همیشه بهترین دیالوگ‌نویس‌های تاریخ بوده‌اند. جای نام ابن زیاد در بین نویسندگان قرن‌های گذشته خالی است. همین چند جمله را ببینید، چقدر عبارت‌پردازی‌ها دقیق است. اگر کسی بیاید و همچین حرفی را به ما بزند و نخواهیم حرفش را بپذیریم، چه عکس‌العملی نشان می‌هیم؟ به کجای حرفش ایراد می‌گیریم؟ بیشتر ما شاید بگوییم، حُکمت کو؟ چرا تو را فرستاده و دیگری را نفرستاده؟ کم‌تر کسی اما برمی‌گردد و می‌گوید کدام امیرالمومنین؟ چه کسی خلیفه خودخوانده حرام‌خوار را امیرالمومنین می‌داند؟ نوع جمله‌بندی‌های متن طوری است که گویی همه صفت امیرالمومنین را برای یزید قبول دارند، حالا بعد از این توافق، ابن زیاد خبر می‌دهد که همان امیر، حکم ولایت این شهر را به نام من زده. شهر همه گوش است، کسی حرفی در مخالفت نمی‌زند. حالا ابن زیاد باز لباس عوض می‌کند، این‌بار لباس رفاقت می‌پوشد و می‌گوید: «و أمَرَنی بِإِنصافِ مَظلومِکُم، وإعطاءِ مَحرومِکُم، وبِالإِحسانِ إلی سامِعِکُم ومُطیعِکُم» کارویژه من از طرف امیرالمومنین این است که هوای مظلوم‌های شهر را داشته باشم و به فقیران‌تان کمک کنم و با همراهان و موافقان خلیفه مهربان باشم. شما صدای ابن زیاد را می‌شنوید. این ابن زیاد چقدر با تصور شما از ابن زیاد فرق دارد؟ چند دقیقه بعد از همین کلمات، ابن زیاد نشان داد حرفش راست است. حاکم تازه آمده اشاره‌ای کرد و بازیگری فرعی از گوشه صحنه وارد شد و یک بغل کیسه پول به ابن زیاد داد و مردم دیدند شیرینی حرف‌های ابن زیاد خیلی زود سر سفره‌هایشان آمد. «وبِالشِّدَّهِ عَلی مُریبِکُم وعاصیکُم» البته هیچ مربی دل‌سوزی فقط تشویق نمی‌کند. ابن زیاد هم فقط برای آفرین گفتن نیامده. ابن زیاد دستور دارد با همه طغیان‌گرها و تردیدکننده‌ها سخت و جدی برخورد کند. ابن زیاد می‌گوید که یک سرباز است، «و أنَا مُتَّبِعٌ فیکُم أمرَهُ، ومُنَفِّذٌ فیکُم عَهدَهُ»، او یک ولایتمدار محض است. خودش را بر مدار ولایت بنی‌امیه تنظیم کرده و حالا هم که در کوفه است آمده تا حرف امیرالمومنینش را در بین مردم محقق کند و عهدی که با خلیفه دارد را در شهر جاری کند. مسجد از انبوه آدم‌ها لبریز است. کسی دم نمی‌زند. حاکم جدید شهر را از بین همین حرف‌ها باید بشناسند، از بین همین چیزها که می‌بینند، در دل نمایشی که از آن بی‌خبرند. ابن زیاد بین حرف‌هایش مکث می‌کند، حتما صدایش را بالا و پایین می‌برد، جایی اخم می‌کند و به این‌جا که می‌رسد حتما چهره‌اش گشاده است و لبخند می‌زند: «فَأَنَا لِمُحسِنِکُم و مُطیعِکُم کَالوالِدِ البَرِّ، و سَوطی و سَیفی عَلی مَن تَرَکَ أمری، وخالَفَ عَهدی» من برای نیکوکارها و آدم‌های سر به راه شما مثل یک پدر مهربانم و البته شلاق و شمشیرم برای آن‌هایی است که از دستوراتم سرپیچی می‌کنند و با پیمانم مخالفند. ابن زیاد احتمالا ساکت می‌شود، شاید به صدایی آرام‌تر از چیزی که تا الان مسجد را انباشته، مثل حرفی در گوشی شاید، می‌گوید: «فَلیُبقِ امرُؤٌ عَلی نَفسِهِ» هر کدام‌تان به فکر خودش باشد، مراقب خودتان باشید. بعد همان وقت که عبای کنار رفته از پایش را دوباره جمع می‌کند، نگاهش را روی جمعیت می‌چرخاند و می‌گوید: «الصِّدقُ یُنبِئُ عَنکَ لَا الوَعیدُ» این‌ها که گفتم همه نصیحت بود، کسی تهدید برداشت نکند. اهل مسجد در جای‌شان خشک شده‌اند، نفس هم کسی انگار نمی‌کشد و چشم‌ها ابن زیاد را می‌بیند که از منبر پایین می‌آید و از جلو صف اول می‌گذرد و می‌رود و از مسجد خارج می‌شود. پرده نمایش آرام آرام پایین می‌آید و تماشاگران در بهت اجرایی که دیده‌اند نمی‌دانند باید فریاد بزنند یا تشویق کنند. نمایش ابن زیاد، روایتی بود از ایمان، از مسئولیت‌شناسی، از ولایت‌مداری، از مردم‌داری و نوع دوستی. ابن زیاد در موقعیتی پیش‌بینی نشده برای مردم، همه را به انفعال کشانده بود و خودش تبدیل شده بود به قهرمان شهر. ورق برگشته بود، از فردا کوچه‌های شهر پر می‌شود از پچ‌پچ‌هایی درباره جلسه امروز، تحلیل سیاست‌مدارها و کنش فعالین اجتماعی همه بر محور حرف‌های ابن زیاد می‌شود. ابن زیاد با ساختن روایتی قوی و با کمک‌گرفتن از فرمی محکم، دست مردم شهر را از دست امام زمان‌شان در آورد و در دست طاغوت زمان گذاشت.