سال گذشته، در روزهایی مثل همین روزها ما اینجا جمع بودیم.
ما یعنی ۲۰۰ نفر از دوستان مدرسه نویسندگی مبنا، یعنی آدمهایی از سراسر کشور که مدتها بود گپ و گفت و کلاسهایشان مجازی بوده.
فردا (پنجشنبه) این قرارمان باز تکرار میشود. باز هم دور هم هستیم، این بار با یک برنامه جذابتر، با دوستانی بیشتر و گفتگوهایی عمیقتر.
مشتاق دیدار همه دوستان مدرسه نویسندگی مبنا هستم، همه قدیمیها، همه جدیدها.
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
📚از نمایشگاه کتاب چی بخرم؟!!
✨بسته کتاب پیشنهادی استاد جوان آراسته برای خرید از نمایشگاه کتاب تهران
راستی شما چه کتابی رو برای خرید از نمایشگاه پیشنهاد میدید؟
🔻اینجا برامون بنویسید:
📮@adm_mabna
📝@nevisandegi_mabna
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
تو در جنگلهای ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار میکنی مرد؟
صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟
میخواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟
خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله میشدی و چند نفر آدم را پیدا میکردی و از بینشان ردی میشدی و صدای شاتر دوربینها و تمام.
به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده.
به جهنم که روستای کهنهلو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد.
به جهنم که روستای کیغول یک درمانگاه ندارد و همین ماه پیش زن جوانی، قبل از رسیدن به زایشگاه شهرستان، بچهاش سقط شد.
اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار میرفتی سید!
عدل رفتی سراغ نقطهای که کل مملکت بسیج شدهاند برای پیدا کردنت؟
انصافت را شکر.
میگویند آنجا باران گرفته.
زیر باران دعا مستجاب است.
دعا کن برای خودت
دعا کن برای ما؛
پیرمرد روستای کهنهلو را که یادت نرفته؟
همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟
دعا کن سید!
شب عید است...
📝@nevisandegi_mabna
برای آدمهایی که در مختصات معادلاتشان «خدا» نقشگردان ماجراهاست، سختترین اتفاقات هم ریشه در لطف خدا دارد.
ایران بدون رییسجمهور جهادیاش، روزهای سختی را خواهد گذراند، اما روزهای سختی که قویتر و بزرگ و همدلترش خواهد کرد.
مرگ در میدان، آرزوی مردهای بزرگ است، خدا انشاءالله مرگ ما را هم آن زمانی رقم بزند که درگیر کاریم، داریم برای آرامش و رشد کشور تلاش میکنیم و عرق میریزیم.
خدا صحنهگردان این دنیاست و من به صحنهگردانی خیرخواهانهاش ایمان دارم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔖 روایت جمهور
{فراخوان دریافت روایتهای مردمی از شهید جمهور}
🔻روایتهای خود را مواجهه با "شهید آیتالله رئیسی" در طول سالیان خدمتگذاری ایشان و سانحه شهادت وی، برای مدرسه مبنا ارسال کنید.
📮 ارسال روایت جمهور از طریق شناسه @adm_mabna
در پیامرسان ایتا، بله و تلگرام.
#روایت_جمهور
#خادم_الرضا
📝@mabnaschoole
امام عکسی دارد در دیدار با شواردنادزه، نماینده شوروی، این عکس، تاریخیترین عکس امام است به نظر من. این خود انقلاب اسلامی است که چهره پیدا کرده و توی یک قاب جا گرفته.
امام خمینی در لیگی بالاتر از ادبیات امروز دنیا بازی میکرد.
این عکس هنوز هم که هنوز است برای تقریبا همه مقامهای سیاسی همه کشورهای دنیا قفل است.
بالاترین مقام سیاسی کشور، نشسته توی اتاق شخصیاش، لباس غیر رسمی تن کرده، پایش را روی چهارپایهای دراز کرده، لم داده به دسته مبل راحتیاش و روبهروی او، نماینده پهناورترین کشور آن زمان، یکی از دو قدرت بزرگ جهان، با لباسی رسمی، بدون کفش، روی یک صندلی ساده و دمدستی نشسته و دارد حرف میزند.
اگر فیلم این دیدار را دیده باشید، میدانید شواردنادزه هنوز همه حرفهایش تمام نشده که امام بلند میشود، حتی صبر نمیکند گفتگو سرانجام بگیرد، انگار با همه زبان بدن میگوید شما برای بازی در زمین خاکی دارید برنامه میریزید، من دارم از لیگ برتر حرف میزنم، خاک بر سرتان که هنوز بچهاید. امام بلند میشود و پشت میکند و دستش را به کمر میزند و میرود. وسط یک جلسه رسمی در برابر قویترین مردان عالم، امام همه جلسه را به هیچ هم حساب نمیکند و خداحافظی هم حتی نمیکند و میرود.
انقلاب اسلامی برای من این است. این قدر محکم، این قدر قوی، این قدر متکی به خدا.
شواردتانزه اول حرفهایش میگوید «این وضعیت تبادل پیامهای بین رهبران کشورهای ما یک پدیده منحصر به فرد است.» امام با صدایی بیحوصله میگوید: «انشاءالله موفق باشند.» یعنی خوشحالی هم اگر باشد در این تبادل ویامها برای شماست که دارید با ما حرف میزنید، ما حس خاصی به این نامهبازیها نداریم.
پیام گورباچف که تمام میشود، امام چند جمله حرف میزند، لطفا امروز دوباره فیلم را توی اینترنت پیدا کنید و ببینید، توی این چند جمله مدام یک لبخند روی لب امام است.
لبخندی شبیه لبخند یک پدربزرگ وقتی حرفهای بچگانه یکی از نوههایش را میشنود. امام به کوچکی دنیای ابرقدرتها لبخند میزند، وارد بازیشان نمیشود و میگوید «میخواستم جلو شما یک فضای بزرگتر باز کنم.»
مرگ برای همچین آدمی حتما، «مرخص شدن از خدمت» مردم است و رفتن به سوی «جایگاه ابدی» اما برای انسان معاصر، خلا مردی است که قاعدههای خاکبازی چند هزارساله انسان درمانده در زمین را برهم زد و نگاه آدمها را از زمین به سمت آسمان برد.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
ما توی مبنا در دنیای عجیبی داریم زندگی میکنیم.
همین الان، توی همین دقیقهها که من دارم این کلمهها را مینویسم، همه ما نگران یک دوست و همکار عزیز هستیم.
همکاری که همشهری خیلی از ماها نیست و تا به حال چهرهاش را هم ندیدهایم.
دوست عزیزی که از پر کارترین ها در جمع ماست و حضورش و دقت بالایش در کار همیشه اسباب خیال راحتی است.
این دوست عزیز این روزها در بیمارستان است، سطح هوشیاریاش پایین است و توی مراقبتهای ویژه بستری است.
ما نگرانش هستیم، مثل خانوادهاش.
من البته به خدا خوشبینم و میدانم که لطفش همیشه پیش پای ما بندههاست اما این را هم میدانم که گرههای زیادی در زندگی هست که باز شدنش به واسطه دعاهای ماست.
برای این دوست ما دعا کنید.
با هر کلمه و جملهای که بین شما و خدا صمیمیتر است، برای این دوست ما دعا کنید.
ما نگرانش هستیم.
هدایت شده از تربیت بنیادی - نگاهی متفاوت
🚫تلقین و شعار
🔻تا حجاب نگیری، آروم نمیگیگیریم ✊🏻😅
دومین ممنوعی در تربیت بنیادی، تلقینکردن و استفاده از شعاره🚫
شعارها شاید بتونن به صورت کوتاه مدت، فرزندان رو هیجانی کنند و اثرگذاری داشته باشند؛ اما این داغ شدن و احساساتی شدن، کوتاه مدت خواهد بود.
🔻ثبتنام تربیت بنیادی با ۲۵٪ تخفیف:
http://B2n.ir/f32087
http://B2n.ir/f32087
#تربیت_بنیادی
#محدوده_تربیت_ممنوع
.
بسم الله الرحمن الرحیم
من دوستی داشتم که وصیت کرد روی سنگ قبرش بنویسند: «مرگ پوسیدن نیست، از پوست در آمدن است.»
خانم رحمانی! حالا که دست شما بازتر است، حالا که رنج زندگی برایتان تمام شده است، حالا که چشم تان تیزتر میبیند و واقعیتهای دنیا پیش چشمتان روشن است، برای ما دعا کنید.
ما این روزها زیاد به یاد شما بودیم، نذر کردیم، صلوات فرستادیم، قربانی کردیم، از دوستان و آشنایانمان برای شما دعا طلب کردیم اما تقدیر خدا چیزی بود متفاوت از آرزوی ما.
من به صفای شما و تلاش بیوقفه شما و سلامت انگیزه شما شهادت میدهم. خاطرههای شما از بین ما نمیرود و یاد شما را فراموش نمیکنیم. شما شریک همیشگی مبنا هستید و در هر خیر و نیکی که ساختهایم و خواهیم ساخت، سهم دارید.
مهمان اباعبدالله باشید انشاءالله، همنشین دختر پیغمبر باشید انشاءالله، خدا مهربانی و مغفرت و لطفش را روزیتان کند، انشاءالله.
.
پینوشت. ما امروز یکی از همکاران خوبمان را در مبنا از دست دادیم.
لطف میکنید اگر به دعا و صلواتی و فاتحهای مهمانش کنید.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ و مسافرِ به سوی تو، مسافتش بسیار نزدیک است...
▪️تشییع خواهرمان، خانم رحمانی، فردا(یکشنبه)، ساعت ۱۰صبح در امامزاده حمیدهخاتون خواهد بود.
🔻نشانی محل تشییع:
گلزار شهدای باغ فیض
▫️https://nshn.ir/c4sbvoNc0x-NTZ
#تشییع
| @mabnaschoole |
چالشی گذاشته بودم برای پذیرش استادیار در مدرسه نویسندگی مبنا. بهترین هنرجوها تویش شرکت کرده بودند و من باید تعداد کمی را انتخاب میکردم.
چالش چهار مرحله داشت، یک مرحلهاش فرستادن یک صوت بود. باید یکی از تکنیکهای نویسندگی را درس میدادند تا ارزیابی کنم بلد هستند نکتهای را آموزش بدهند یا نه.
میثاق رحمانی پیام داد که نمیتواند صوت بفرستد. گفتم بدون صوت تدریس نمیشود توی چالش شرکت کرد. پرسیدم چرا نمیخواهد صوت بفرستد؟ گفت نمیتواند حرف بزند، گفت همیشه ماسک اکسیژن روی صورتش هست و صدایش جوهر ندارد.
فکر اینجایش را نکرده بودم. پرسید راهی ندارد؟ پرسید میشود تدریسش را تایپ کند؟
جوابم معلوم بود، نه. استادیار باید با هنرجوهایش حرف میزد و تعامل میکرد. متنها به اندازه صوتها جان نداشتند.
راستش را بخواهید ترسیدم بگویم نه، چیزی توی ذهنم میگفت اجازه نداری به خاطر بیماری فرصت شرکت در چالش را از کسی دریغ کنی.
قبول کردم اما همان وقت گفتم که متن باید به اندازه تدریس صوتی خوب باشد و هنرجو را توجیه کند، گفتم کار سختی است ولی اشکال ندارد، شما متن بفرستید.
من توی چالش استادیاری بیتعارف هستم، سختگیر میشوم و رودربایستیها را میگذارم کنار.
میثاق رحمانی توی چالش استادیاری ۸۵ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز گرفت که امتیازی واقعا بالا بود و وارد مصاحبه شد. مصاحبه ما هم به صورت متنی پیش رفت و بالاخره در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ عضو گروه استادیاری مبنا شد.
حالا در ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ایستادم روبهروی تابوت میثاق رحمانی و برایش نماز خواندم، رفتم پای قبرش و برایش تلقین خواندم، دست توی خاکهای قبرش فرو بردم و فاتحه خواندم.
من فکر اینجایش را نمیکردم.
در همه این روزهای همکاری که کار توقف و تعطیلی و مرخصی نداشته، میثاق رحمانی یکی از همراهترینها با مبنا بود.
میثاق رحمانی کار خودش را کرد، آجرهایی در ساختمان مبنا گذاشت و رفت. حالا من ماندهام با جمع خوبی از دوستان و همکارانم که باید راه را ادامه بدهیم. قلههای بزرگی هست که باید فتحش کنیم و آن بالا در روز افتخار جای دوستان از دست دادهمان را خالی کنیم و باز راه بسازیم تا قلههایی بلندتر.
من به خدا خوشبینم، میدانم هر چه برای ما و دوستانمان رقم میزند، خیر است. خیری که گاهی البته تلخ است و گاهی شیرین. ما خدای خوبی داریم، این را حالا عیانتر از هر وقت دیگر و هر کس دیگر، میثاق رحمانی میفهمد و حتما شهادت میدهد، ما ولی صدایش را نمیشنویم، مثل روزهایی که اینجا بود، با ما بود ولی صدایش را نداشتیم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
بسم الله الرحمن الرحیم
اسمش را گذاشتیم «عباس»، «عباس جوان».
آدمها به امید زندهاند، امید ما هم این شد که زیر سایه «عباس کربلا» نفس بکشد، زندگی کند و عاقبت به خیر بشود، انشاءالله.
شما هم از خدا برایش بخواهید:
«همتش بدرقه راه کن ای طائر قدس / که دراز است ره مقصد او نو سفر است».
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
📚حلقه در یک نگاه😇
توی این تصویر مسیر حلقه از ابتدا تا روز آخر براتون نشون داده شده✌️🏻
⏰ یک روز تا پایان ثبتنام حلقه...
پیوند ورود به جمع اهالی حلقه:
▫️http://B2n.ir/a92820
▫️http://B2n.ir/a92820
#حلقه_کتاب
| @mabnaschoole |
کلاسهای ترم بهارم امروز و اینجا تمام شد.
من توی ماشین بودن را دوست دارم. گاهی وقتها از خانه یا دفتر کارم میزنم بیرون و کلاسم را توی ماشین برگزار میکنم. هر بار میروم یک گوشه از شهر. این بار آمدم توی یکی از خیابانهای زیبای قم که سبز و آرام و پر سایه است.
کلاسم با بچههای دوره حرفهای نویسندگی بود و باید دو داستان از تمرینهایشان را نقد میکردم.
من بعد از کلاس خودم را مهمان کردم به دوری در شهر زدن و یک بستنی در عصر داغ آخر بهار قم خوردن.
سالهاست بخشی از کارم همین است، معلم هستم و نوشتن را به آدمها یاد میدهم. چیزی تقریبا نزدیک به ۱۷ سال است که مشغول این کارم.
حالا که این دوره تمام شده، یکی دو هفته فرصت دارم، قد راست کنم، به ذهنم استراحت بدهم، دنبال ایدههای کوچک اما تازه بگردم و بعد دوباره خودم را غرق کنم در کلاسهای بعدی. ترم تابستان همین بغل است، خیلی زود وقت سلام کردن به دوستان جدید و قدیم در دوره تابستانی میرسد.
بچههای دوره حرفهای که امروز کلاسشان تمام شد، توی تابستان راهی باشگاه نویسندگی مدرسه مبنا میشوند. جایی در کنار انبوهی از آدمهای به درد بخور و خوش قلم و با انگیزه که قرار است با هم خون ادبیات متعهد را توی رگهای این کشور تازه کنند.
من معلم بودن را دوست دارم، معلم آدمهای خوب بودن را بیشتر دوست دارم. شاید راز ماندگاری من در همه این سالها سر کلاسهای نویسندگی همین باشد، خدا آدمهای خوبی را سر راهم قرار داده.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh