هدایت شده از بیداری ملت
🔴نفوذی ها چه شکلی هستند؟/۱
✍🏻 #محمد_عبدالهی
🔰در نوامبر ۱۹۸۰ فیلم "تمساح" به کارگردانی "لوییس تیگو" روی سوژه ای دست گذاشت، که مصداق واقعی پروژه «نفوذ» در جوامعی مثل جامعه ایران است. پدر یک دختربچه در یک تعطیلات و سفر به مرداب های فلوریدا از دست فروشان بومی یک بچه مارمولک دوست داشتنی برای دخترش می خرد. پس از بازگشت به شیکاگو، پدرش مارمولک را در چاه دستشویی می اندازد؛ ۱۲ سال بعد این بچه مارمولک به یک تمساح بالغ فوق خطرناک تبدیل شده است و قتل های زنجیره ای بسیاری در شهر اتفاق می افتد که تا سالها کسی نمی داند کار کیست. در پایان فیلم معلوم می شود آن هیولای پنهان پشت قتل های زنجیره ای در زیر پوست شهر، همان بچه مارمولک بی آزار و دوست داشتنی اول فیلم بوده است.
🔰 #نفوذ در جمهوری اسلامی به همین فضاحت فرصت رشد پیدا کرده و جامعه به مثابه مصداق همان صورت مسئله قورباغه پخته شده است که اصلا متوجه این هیولا نیست؛ چون آرام آرام پخته شده و خطر را حس نکرده است.
🔰نفوذ دست روی احساسی ترین بدیهیات می گذارد.
💢با برانگیختن احساسات اجتماعی، به اعزام یک فروند هواپیمای نجات دهنده ۷۰ دانشجوی گرفتار #کرونا در ووهان #چین می اندیشد، و درگیر کردن یک کشور به یک بحران تمام عیار را در زمانی به تماشا می نشیند که در اوج گرفتاری اجتماعی حتی یک نفر هم نمانده که برگردد به عقب نگاهی بیندازد و از خود بپرسد کدام نفوذی شهرهای پاک ما را آلوده به #کروناویروس کرد.
🔰 نفوذ با نام #پلنگ_ایرانی به میدان می آید؛ احساسات نژادی را قلقلک می دهد؛ حس حیوان دوستی را بهانه می کند؛ رسانه ملی را با «بمب یوز ایرانی» اشغال می کند؛ گوشه لباس تیم ملی فوتبال را نشانه می گیرد و در یک فرصت طلایی... کیش و مات.
🔰در فرصت طلایی به دست آمده، در حاشیه امن ایده آل به دست آمده در زیر سایه قانونی ترین مجوزهای محیط زیستی، پیاده نظامان #جاسوس خود را در کمال آرامش در اقصی نقاط کشور پیاده و مستقر می کند.
🔰 اگرچه در سال 1358 #لانه_جاسوسی_آمریکا را تسخیر کردیم، ولی این کروکودیل، لانه اش را در دو دهه بعد در وسط بیابان ها و مناطق زیست محیطی ما دوباره احیا کرد. یک لانه جاسوسی به وسعت وزارت خانه ها و سازمان های دولتی و حکومتی گسترانیده شد.
🔰به موازات پروژه های خرابکارانه زیست محیطی که به قیمت نابودی #جنگل_های_هیرکانی، منابع بکر طبیعی کشور، توریسم شکار و نابودی ده ها گونه جانوری نایاب ایرانی تحت اسم "شکار" تمام شد، جاسوس فعالان محیط زیست، سربازان پیاده ی شناسایی محرمانه ترین موقعیت ها و پروژه های نظامی نظام شدند.
🔰 #اردشیر_راپورترهای_نوین، پشت لباس #فعالان_محیط_زیست، گرای حیاتی ترین اسرار نظامی و موقعیت های ژئوپولتیک #هسته ای و #نظامی کشور را به سرویس های جاسوسی مبدا داده اند و حالا برای چند سال حبس ناقص جاسوسانی که حیات و زیست ایران را تخریب کرده اند، ناله می کنند!
🔰 نفوذ، کت و شلواری دیپلماتیک با خط اتوی جهانی دارد. نفوذ، می داند کجای احساس ملی را آسان تر می توان قلقلک داد. نفوذ بدون پشتوانه فضای رسانه ای یک صفر مطلق است.
🔰نفوذ یک خط آتش پشتیبان نیز دارد. هر وقت نفوذ زیر سوال برود، خطوط پشتیبان به میدان می آیند و بدخواهان نفوذ را می کوبند و به سیخ و صلابه می کشند. با یک حرکت پشتیبان رسانه ای جای نفوذی و منتقد را فورا عوض می کنند یا چهره منتقد را در حد یک احمق به بیلبورد های رسانه ای شان علم می کنند (نمونه اش برچسب #دلواپس روی منتقدان #برجام) یا تا ذبح همه جانبه منتقد همه امکانات را وارد صحنه می کنند.
🔰نفوذ یک فعال فضای مجازی است که هرگز صفحات و اکانت های مجازی اش بسته یا مسدود نمی شوند. نفوذ به ریش دانشجوی ساده ای می خندد که اکانت اینستاگرامش فقط به جرم تعویض آواتار به عکس #سردار_سلیمانی حذف شده است.
🔰نفوذ در #توییتر گرا می دهد، کدگذاری می کند، و اسرار نظام را در بیشرمانه ترین #تکنیک_های_جاسوسی در دو خط #رمزگذاری شده توییتر به مبدا ارسال می کند!
متن کامل یادداشت من را در لینک زیر http://fna.ir/dfi4z6 ببینید.
🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe