•••─━━⊱✦◇﷽◇✦⊰━━─•••
✅برای ما #مدینه ندیدهها، فرصت بیشتری هست برای تخیّل و آرزو. ماها میتوانیم حرمی برای خودمان بسازیم که اثری از مظلومیت ائمّه و خفقان محبّینشان در آن پیدا نشود.
مثلاً من میگویم بیایید ورودی #بقیع را دهها و صدها متر پایینتر بسازیم و دیوارهایش را پر از روضههای #عباس کنیم تا مردم، آرام آرام آماده شوند برای زیارت مادرش. خوب که برای معلّم ِ«نصرت و یاری به معصوم» خاکساری کردند و با این خضوع، به ورود در «وادی ِ نصرت» امیدوار شدند، جلوتر بیایند تا برسند به یک دوراهی که کف آن، مرمر شده باشد.
راه سمت راستی برود به سمت مزار مادر ِ علی که بوی کعبه گرفته و راه سمت چپی برود به طرف قبر دختران پیامبر: #ام_کلثوم و #رقیه . همانها را میگویم که عروس ِ «بعضیها» شدند و در زمان حیات پیامبر کشته شدند و صدای هیچ کس در نیامد...! آنها که از سمت راست رفتهاند، نگاهشان به بیت الاحزان بیفتد و بمیرند و اینها که از سمت چپ آمدهاند، با روضههای ناموسی ِ پیامبر دق کنند.
بعد هر کسی که از این معرکه جان سالم به در بُرد، عزم ِ ضریحهای اصلی را بکند.
برای آنها که در آن دو راهی، سمت راست را انتخاب کرده بودند، درگاهی در سمت راست ِ ائمهی بقیع بسازند با اسم «باب البکاء» که هر کس از آن وارد شد، با یاد تنهایی #حسن و پارههای جگرش و اسارت #سجاد و دعاهایش گریه کند و ضجّه بزند. و درگاهی در سمت چپ بسازند به نام «باب العلم» تا در این وانفسای ابتلاء به علوم ِ آمیخته با جاهلیت مدرن، همه در برابر «خزّان العلم» استغفار کنند و از حضرت #باقر و #صادق ، نور علم و آگاهی بخواهند. بعد همه با هم یکی شوند ومفاتیح را باز کنند و زیارت ائمهی بقیع را بخوانند:
و هذا مقام من
اسرف
و اخطأ...
و أقرّ بما جنی
این جایگاه کسی است که ... به جنایتهایش اقرار می کند
و رجی بمقامه الخلاص
ولی بخاطر جایی که در آن ایستاده، امید خلاصی دارد
و أن یستنقذه بکم مستنقذ الهلکی من الردی
و اینکه نجات دهندهی هلاک شدگان،
به برکت شما
او را هم از نابودی نجات دهد
فکونوا لی شفعاء فقد وفدت الیکم اذ رغب عنکم اهل الدنیا و اتخذو آیات الله هزوا
پس من را هم شفاعت کنید
منی که به محضر شما آمدم؛ آن هم در زمانی که دنیاپرستان از شما روی برگرداندند و
آیات خدا را به مسخره گرفتند
و شما آیات خدا هستید...
🖊: #محمدصادق_حیدری
https://eitaa.com/msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✅سهگانهی «شرمندگی»
✳️قسمت سوم؛ شرمندگی عمیق✳️
سر سه تا چیز شرمندهی مامان و بابام شدم.
🔹 عکس بزرگ و منحصربفرد و بینظیری از آقامون #خمینی که وسط خونه و در مرکزیترین جای ممکن قرار گرفته بود و یه قاب ساده و قشنگ دورش طواف میکرد.
🔹پایینترین نقطهی عکس، بالاترین دکمهی لباس امام رو نشون میداد و بالاترین نقطهاش یه عرقچین کوچیک سیاه بود که با فضای مشکی ِ پشت سر آقا به اتّحاد رسیده بود. تمام اجزاء صورتش با وضوح قابل تقدیری در دسترس تماشاگر قرار گرفته بود و نگاهش ... [آخ، نگاهش] ... به یه افق دوردست خیره شده بود؛ چشمهاش احتمالاً همون جایی رو هدف گرفته بود که باید پرچم لااله الاالله رو اونجا کوبید.
کنار عکس هم یه نوار مشکی به صورت عمودی چسبونده شده بود و روی نوار، یه شعر در سوگ امام که با خط نستعلیق نوشته شده بود، خودنمایی میکرد.
🔹 اون عکس فیالواقع مرکز و محور و مبنا و بنای خونهی ما بود. اگر مامانم شش روز هفته رو تا حوالی ِ جاده ساوه میرفت و مدیر و بعد ناظم و بعد دبیر ِ یه مدرسهی سه شیفته با نهصد تا دانشآموز بود و بیشتر از گرد و غبار و گچ، حرص دخترای راهنمایی و دبیرستانی رو میخورد، فقط به عشق صاحب اون عکس بود.
🔹اگه پدرم تو اوج گرونی مجبور میشد عیدیهای من و خواهرم رو ازمون قرض بگیره ولی حوالههای تلویزیون رنگی و ماشین لباسشویی و هزار تا کوفت و زهرماری رو که به عنوان رشوه در خونهمون میاوردن تو صورت صاحباش بزنه، واسه خاطر ِ عزیز ِ همون پیرمرد بود.
🔹 مبدأ حرکت ما برا بیست و دو بهمن و روز قدس و انتخابات و نمازجمعههای آقای خامنهای، نگاه به همون عکس بود.
🔹 ما یکی از هزاران خانوادهای بودیم که بزرگشون #روح_الله بود و اون عکس، نمادی بود از جهت زندگی و جربزهی آزادگی و جنم ِ جنون و جدایی از سکون.
🔹 هویت خونه و حمیت خانواده طوری عکس رو دربرگرفته بود که نمیشد مثل دو تا مورد قبلی، تنبلی خودم و سوء استفاده از محبت پدر و مادر رو مبنا قرار بدم و سراغ اون عکس برم.
عظمت ماجرا، این سفلهی نفله رو هم به یه نیت خوب وادار کرده بود. نیت کرده بودم عکس رو ببرم و بزنم وسط تابلوی خوابگاه و دورش رو پر از نوشتههایی بکنم که عاجزانه سعی کرده بودن خمینی رو ستایش کنن؛ چون حوالی #سالگرد_امام بود. پدرم خودش عکس رو از شیشه و قاب جدا کرد و با احتیاط طوری توی روزنامه و مقوا پیچید که تو راه تهران تا قم هیچ آسیبی بهش وارد نشه. هیچی بیشتر از این خوشحالش نمیکرد که پسرش تو راه پیرمرد خرج بشه...
🔹حدسم درست بود. وقتی برگهها رو بر محور اون عکس روی تابلو زدم و خودم کناری ایستادم تا عکسالعمل بچهها رو ببینم، دلم غنج رفت. ابهت و هیبت عکس، اکثریت قریب به اتفاق بچهها رو مسحور میکرد، چشمهای گرد شدهشون با دهانهای نیمهبازشون همراهی میکرد و جولان ِ جاذبهی #جماران ، جلوی تابلو متوقفشون میکرد تا متنهای حاشیهی عکس رو هم بخونن. سادهانگارانه حسّ میکردم که حالا جوانی برای پیرمرد شدهام.
🔹اما امان؛ امان از اون روزی که تابلو رو جمع کردم و عکس و برگهها رو گذاشتم تو کمد مربوطه.
چند روز بعد در اوایل تابستون، وقتی وارد خوابگاه شدم و دیدم که دارن اساسکشی میکنن تا خوابگاه به جای دیگهای منتقل بشه، یکی از بچهها رو دیدم که دست انداخته تو اون کمد و همهی محتویاتش رو با خشونت و بیملاحظهگی خاصی داره میریزه تو کارتن.
وقتی جلو رفتم و اون عکس منحصربفرد رو در حالت مچالگی و شکستگی دیدم، درجهی عصبانیتم چسبید به سقف اما خودم رو کنترل کردم ... بنا به مسلک متداول انشاهای قدیم «برهمه واضح و مبرهن است که» از بین رفتن اون عکس چقدر برای پدر و مادرم تلخ بود و من در مقابل سکوتشون و اینکه به روم نیاوردن چقدر شرمنده شدم. اما از اون شرمندگی عمیق بگذریم ...
🔹 راستش را بخواهید پیرمرد چشم ما بود ...
🔅🔶🔆🔶🔅
🖊: #محمدصادق_حیدری
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
امام خمینی (ره)
🏴 این عکس، ترکیب عجیبی است از
آرامش توصیفناپذیر و طمانینهی بیمانندی که درست در وسط عکس نشسته و شلوغی و ازدحام و التهابی که دور تا دور ِ صحنه را پُر کرده و گرداگرد ِ یک محور جمع شده.
🏴 از این عمامهی سیاهی که پشت به عکس است و صاحبش احتمالا حاج سید احمد است که با آن نگاه ِ نگرانش دارد اوضاع را میپاید؛ تا این مردی که در سمت چپ، دست انداخته در یقهی نفر روبروییاش و سعی میکند او را دور کند. از آن دو نفری که رو به عکاس هستند و با اضطراب ادامهی مسیر را زیر نظر گرفتهاند که به خیال خودشان جلوی مشکل احتمالی را بگیرند؛ تا آن مردی که فقط پلیور سفیدش معلوم است و دو دستش را هر چقدر توانسته باز کرده تا همه را عقب بزند.
🏴 اما از بین همهی اینها من دوست دارم جای این جوان ِ دست راستی باشم. در عین حال که تمام توانش را بکار گرفته تا فشاری به امام وارد نشود، با چشمهایش مشغول یک تحسین ِ متواضعانه است و برای لذت بردن از این همه یقین و طمأنینه، یک لحظه را هم از دست نداده. با این که کارش را رها نکرده ولی انگار بیخیال ِ همه چیز شده و فقط مبهوت ِ ابّهت و مجذوب ِ جذبهی #خمینی است. وقتی این عکس را میبینم، یاد آن آدمهایی در این کشور ـ و یا حتی در این منطقه ـ میافتم که تنها دلیلشان برای زندگی کردن در این دنیای پر از کثافت و لجن و تمام دلگرمیشان برای به آب و آتش زدن در این زمانهی زمینگیر شده، مردی بود به اسم «خمینی» و مردی هست به نام «خامنهای». و بعد آرزو میکنم که کاش من هم با همین جماعت محشور شوم.
@msnote
⚫️ پینوشت:👇👇👇
⚫️ پینوشت: آنهایی که لطف میکنند و تگ #جمعهناک را دنبال میکنند، شک نکنند که این هم یک #جمعه_ناک دیگر است. نامردی و بیمروّتی است اگر از «عذاب غیبت» دم بزنیم و از «زندگی ِ بدون امام» فغان کنیم؛ اما به یاد کسانی نباشیم که حصنی برای مومنین درست کردند و در این دوران ِ بی «صاحب» ی، نگذاشتند موج ِ کفر و نفاق، محبین اهل بیت را هم با خود ببرد. که اگر از ایمان چیزی باقی مانده و از میانهی سنگلاخهای سماجت انسان، آبباریکهای از حق طلبی جاری است و در تاریکخانهی «ظلمات الارض»، هنور اشعهای از هدایت بر ما میتابد؛ بخاطر مردانی است که توانستند شعاعی از نور ِ «الشموس الطالعه» را به ما منعکس کنند.
آن کسی که در نوک پیکان کارزار است بجای آن که مثل بعضی از مومنین، سادهاندیش و سستعنصر و سرخوش باشد، میفهمد که همهجانبه بودن ِ هجمههای هواپرستان و پیچیدگی ِ حیلههای اهل طغیان تا کجا پیش رفته و خنجرشان چطور دارد پهلوی بیدفاع ِ ایمان را میدرد. همچین مردی است که عمیقتر از بقیه، فاجعهای به نام «فقدان معصوم» را درک میکند و اضطرار و سوز قلبش جنس دیگری دارد؛ وقتی زار میزند که :
این مستأصل اهل العناد و التضلیل و الالحاد
کجاست آن که اهل عناد و الحاد را به استیصال میکشاند؟
〰〰〰〰〰〰〰
🖊: #محمدصادق_حیدری
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✳️ تعادل قوا ✳️
▪️این روزها،
ذهنم مدام میدوَد طرف تو
و هی دارم به این فکر میکنم که الان در چه حالی هستی
و تخیّل ات میکنم که جایی در آن بالاها
به حالتی شبیه همین عکس
بر ارائک بهشتی ِ برزخ تکیه زده ای
و از پشت آن ابروهای پرپشت ات
با لبخندی ملیح داری به نتیجهی دسترنج هایت نگاه میکنی
حالا دیگر آن غیرتی که در رگهایت جوشید
خیلی از جوان های منطقه را هم به خروش درآورده وحتی اگر هنوز خیلی از حقائق را بلد نباشند
بر وحشت از مرگ غلبه کرده اند و یاد گرفته اند که آزادگی و کرامت، از زنده ماندن مهمتر است و دیگر یقین کرده اند که بقول خودت، دوران بن بست و ناامیدی و تنفس در منطقه کفر بسر آمده است
خیالت راحت که آن نظم لعنتی که دائما نگرانش بودی، بدجور بهم ریخته و
نفَست، از دالانهای زمان گذشته و تاریخ را درنوردیده و بعد از سالها، تعادل قوا را در جهان به هم ریخته؛ #خمینی !
▪️ کاش بلد بودم بگویم و لفظها قدرتش را داشتند برسانند که چقدر دلم را ربوده ای...
همیشه پیش خودم میگویم اگر پیرغلام ِاربابم، عظمت غیرتش و پولادین بودن ِ یقینش اینطور معجزه میکند،
▪️پسای دل! دریاب ارباب را
#امام_خمینی
#خمینی_زنده_است
#سالگرد_ارتحال_امام_خمینی
#خامنه_ای_خمینی_دیگر_است
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✳️به مناسبت سی و یک سال تمام پرچمداری توحید✳️
به برکت درس تفسیر «حاجآقا»، شبهای جمعه مشتریاش شده بودم؛ مشتری «سوره واقعه». همان سورهای که «ابن بابویه» از امامصادق، این فضیلت را برایش نقل کرده بود: «این سوره، فقط برای امیرالمومنین است و هیچکس در آن با ایشان شریک نیست و هر کسی شبهای جمعه آن را بخواند، از رفقای امیرالمومنین خواهد بود».
تفسیر بینظیر «حاجآقا» هم خیلی خوب، این روایت را با مضمون سوره تطبیق میداد: روز قیامت، واقعهای است که هیچکس نمیتواند تکذیبش کند و آنهایی را که در دنیا بالا بودند، پایین میآورد و آنهایی را که پایین بودند، بالا میبرد و بعد از به همریختن وضعیت دنیا، انسانها را سه دسته میکند: مقربین و اصحاب یمین و اصحاب شمال. و معیار همه این بالا رفتنها و پایینآمدنها و مقرببودن یا یمینیشدن یا شمالیماندن «علی» است و درجات بهشت و جهنم از او آب میخورد و با دوری از او یا نزدیکی به او تعریف میشود؛ همان کسی که به تعبیر زیارات، «الحاکم یوم الدین» است و حکمفرمای روز جزا.
روز قیامت، وقت جریان ولایت علی است بدون هیچ مانعی و سوره واقعه دارد آن دوران شیرین را برایمان به تصویر میکشد و «شیخ صدوق در أمالی» این وضعیت را با جزئیات برایمان نقل کرده:
وقتی پیامبر از هزار پلهای که فاصله بین هر کدامشان، مسیر یکماه دویدن یک اسب چالاک است، بالا میرود و در مقام «وسیله» قرار میگیرد، «رضوان» که فرشتهی مسئول بهشت و «مالک» که فرشتهی مسئول جهنم است، نزدیک میشوند و عرض میکنند:
_ «ما رضوان و مالک، خزانهداران بهشت و جهنم هستیم و اینها کلیدهای فردوس و دوزخ است که خدا آنها را برای تو فرستاده»
و نبیاکرم میگوید:
_ «آنها را پذیرفتم و ستایش خدای را که چنین فضیلتی به من داد. کلیدها را به برادرم علی بسپارید.»
و علی با کلیدهای بهشت و جهنم به سمت دوزخ میرود و بر در آن میایستد... و شروع میکند:
_ ای جهنم! این دوست من را رها کن و آن دشمن من را بگیر
و اطاعت جهنم از علی در آن روز، بیشتر از اطاعت بردههای شما از شماست...»
این جزئیاتی که همهشان حول محور علی میچرخیدند و با جزئیات سوره واقعه در توصیف بهشت و جهنم و مقربین و اصحاب یمین و اصحاب شمال ترکیب میشدند و بعد کنار وعدهی «رفاقت با امیرالمومنین برای قاری واقعه در شب جمعه» قرار میگرفتند، کلی عشق و حال و صفا درست میکرد که من را مشتری سوره واقعه کرده بود. البته این حالهای خیالی و عبادتهای گلوبلبلی با وضع خراب من جور در نمیآمد. یعنی یک جای کار ایراد داشت ولی دقیقا نمیدانستم کجا؟ تا وقتی به این روایتی رسیدم که کلینی عزیز از حضرت صادق نقل کرده بود و داشت آیات آخر سوره را توضیح میداد:
«پیامبر درباره آیهی «و اما إن کان من اصحاب الیمین فسلامٌ لک من اصحاب الیمین» به علی گفت: آنها شیعیان تو هستند؛ [آنها کسانی هستند که] فرزندان تو از اینکه توسط آنها کشته شوند، سالم و سلامت میمانند.»
یعنی آخرین چیزی که از ما بر میآید همین است که شما را نکشیم؟! یعنی ضعف و ناتوانی و جاهلی و کاهلیِ ما اینقدر زیاد است که به همین از ما راضی هستید؟! پس وضع مان این قدر خراب است که در مقابل این همه دشمنی و کینه و عناد و انکار و حمله و هجمه و تیر و شمشیر که دنیاپرستان به سمت شما روانه میکنند تا ظلمات لذتهایشان با نور خداپرستی شما روشن نشود، به کار نمی آییم؟! مثل اینکه جواب تمام این سوالها مثبت است و گرنه چرا در دعای ندبه باید درباره پسر و یادگار علی در بین ما بگوییم: «...تحیط بک دونی البلوی و لاینالک منّی ضجیج و لا شکوی» تو را _ و نه من را _ بلا احاطه کرده و در برگرفته اما هیچ ضجه و ناله و شکایتی که از من به تو برسد، ندارم...» شما غرق طوفان بلاها و مصائبی هستید که از جسارت کفار و منافقین به شما میرسد و ما هم آن کنارها، پناه گرفتهایم و فقط شما را نمیکشیم و البته دوستتان هم داریم و به این دوستی خوشیم و شکایت و نالهای نداریم جز از وضعیت دنیاییمان... این داستان ماست؛ بخشی از اصحاب الیمین
اما داستان «مقربین» و کسانی که به شما مقرّب و نزدیک شدهاند، فرق میکند؛ آنهایی که بخاطر اینکه دور و بر شما هستند، تیرهایی که به سوی شما روانه شده، سر و صورت آنها را هم خراشیده... مثل حبیب نجار که به روایت مرحوم طبرسی از امام باقر، یکی از همین مقربین بوده؛ همان که خدا در سوره یاسین درباره او صحبت کرده: «و جاء رجل من اقصی المدینه یسعی»... و مثل مردی که در دوران ما از گوشه کنار شهر و از فراسوی باور ما آمد و وجودش را سعی برای دفاع از خداپرستی فراگرفته بود؛ خمینی کبیر را میگویم که به لطف شما، باری از دوش شما برداشت و تمام عمرش را در امواج بلا سپری کرد و سپر تیرهای دشمنان شما به سمت محبین و شیعیانتان شد...
تقدیم به: ...👇👇👇
@msnote
_ تقدیم به شهید یک و بیست دقیقهی همهی شبهای جمعه که جانش را فدای حضرت ولیعصر و شیعیان او و خیمه او یعنی جمهوری اسلامی کرد و تقدیم به ابرمردی که سی و یک سااااال تمام است مثل مُرادش خمینی، نگذاشته تا واقعیت و طبیعت امریکایی، زانویش را روی خرخرهی مومنین بگذارد و مانع شده تا دین ما به خُرده فرهنگی که تابع تکنولوژی دنیاپرستان است، تبدیل شود و در فقدان محاسباتی که حوزه و دانشگاه باید به انقلاب میرساندند، با دستخالی در برابر محاسبات سرمایهسالارانهی دستگاه کارشناسی از ایمان ما و جهتگیری انقلاب حفاظت کرده. تقدیم به سید علی حسینی خامنهای؛ به امید آنکه وقتی در هنگامه قیامت و در روز واقعه، حضرت ولیعصر از وفای ما به نائب عامش پرسید، شرمنده نباشیم و تقدیم به مرحوم استاد که وقتی در کنارش بودیم، انگار در جبهه دفاع فرهنگی از حضرت صاحب راهمان داده بودند و حالا در فقدانش هر چند وقت یکبار، نوای حاج منصور را زمزمه میکنم: دنیا فریبم داد ای دادِ بیدااااد/ دیگر نمیآید گردان مقدااااد/جانم حسین جانم جانم حسین جاااان/جانم حسین جانم جانم حسین جااااان
🖊: #محمدصادق_حیدری
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✳️به هوای حمزه یا «لا یخسر من یهواکم»✳️
▪️شیر «ثُوَیبه» باعث شده بود که با هم برادر شیری شوند و حتی هنگام خواستگاری از خدیجه هم، برادرش را تنها نگذارد. به حبشه نرفت و حتی در شعب ابیطالب هم در کنار برادرزادهاش ایستاد.
▪️دهها سال بعد، حضرت #صادق شهادت داد که: «هیچ حمیت و تعصبی نیست که صاحبش را وارد بهشت کرده باشد مگر تعصّب #حمزه به نبیّاکرم.» در فضیلت «جعفر طیّار»، برادریِ «علی» کافی است اما پسر ابوطالب در هنگام نداریِ پدرش به حمزه سپرده شد تا لابدّ بالهای بهشتیاش را مدیون حمزه هم باشد.
▪️در سریّهی «سیفالبحر»، وقتی برای اولین بار مسلمین عازم جنگ شدند، #پیامبر پرچم را برای حمزه بست و عموی پیامبر، فرماندهی سپاه خدا شد. طوری برای تشکیل حکومت نبوی شمشیر زد که ابوسفیان سالها بعد و در دوران خلافت عثمان، نتوانست کینهاش را پنهان کند و به سراغ مزار سردار اسلام آمد و لگدی به آن زد که: «آنچه برای آن بر روی هم شمشیر کشیدیم، امروز در دستان کودکان ماست.»
▪️وقتی به قول حضرت #باقر «بر ستون عرش نوشته شده: حمزه؛ شیرخدا و شیر رسول خدا و سرور شهداء»، معلوم میشود که چرا پیامبر میگفت: «حمزه را از همهی عموهایم بیشتر دوست دارم و [یکی از] محبوبترین اسمها برای من حمزه است.»
▪️چه وقتی که #علی میخواست بر ضدّ غاصبان خلافت احتجاج کند و چه هنگامی حسن و حسین و علیبنالحسین میخواستند مکر بنیامیه را باطل کنند، میگفتند: «حمزهی سیدالشهداء از ما بود» و دشمن خفهخون میگرفت. چون ردپای عموی پیامبر در آیات قرآن هم باقی مانده بود و از «هذان خصمان اختصموا فی ربهم» و «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» تا «ام نجعل المتّقین کالفجار» و «فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء»، شجاعتهای حمزه بود که به #شأن_نزول ها رنگ بنیهاشمی میزد.
▪️فرقی نمیکند که بعضی گفته باشند پانزده شوال و عدّهی دیگری بگویند هفده شوال. به هر حال همین روزها بود که وعدهی پیامبر محقق شد. یکسال از جنگ قبلی گذشته بود؛ همان جنگی که کفار با شمشیر علی در بدر دربهدر شده بودند و پسر ابوطالب راضی نشده بود که کسی را به اسارت بگیرد و همه را از دم تیغ گذرانده بود یعنی علی از هفتاد اسیرِ کفار حتی یک سهم هم نداشت اما از هفتاد کشتهی مشرکین، بیستهفت تا را شکار شمشیرش کرده بود. همانجا بود که بعضیها به فکر برگرداندن پولهایشان افتادند و به پیامبر گفتند: «این اسراء از قوم تو هستند آنها را آزاد کن و در مقابل، فدیه بگیر.» نبیّخدا هم با این که میدانست بشر به عقلانیت خودش بیشتر از خبرهای خدایی ایمان دارد و باور نمیکند که کفر ذرّهای از دشنه و دشنامش نمیگذرد و در برابر فروختن اسیر، شهید میخرد؛ اجازه داد اما وعده کرد: «ولی هر تعداد اسیر دشمن را که در قبال فدیه آزاد کنید، به همان تعداد در جنگ سال بعد، از شما کشته خواهد شد.»
▪️ همین شد که سال بعد و در شبی که فردایش جنگ #احد آغاز میشد، پیامبر با عمویش خلوت کرد و از او خواست حالا که قرار است غیبت طولانی مدّتی داشته باشد، به توحید و نبوّت و امامت شهادت دهد و سپس گواهی کند که حمزه سیدالشهداست! آنجا بود که حمزه چشمان برادرزادهاش را بوسید و به گریه افتاد و با صورت به زمین خورد و با رضایت به تقدیر از خاک برخاست.
صبح، وقتی اشعهی خورشید روی قلب سپاه ـ جای همیشگی حمزه ـ افتاد، سایهی دو شمشیر روی زمین نقش بست؛ #اسدالله و #اسدالرسول با دو شمشیر میجنگید و در نزدیکترین نقطه به سپاه کفر ایستاده بود تا تنها کسی باشد که به جای پنج تکبیر، مهمانِ هفتاد تکبیر نبیّاکرم بر بالای پیکر پاره پارهاش شود.
▪️#فاطمه هم این پیکر پاره پاره را رها نمیکرد. از پدر شنیده بود که حمزه فقط سید شهدای احد نیست که سرور همهی شهیدان به جز انبیاء و اوصیاست. این شد که بعد از پیامبر، فاطمه مزار حمزه را ترک نکرد و طوری روی خاک عمویش اشک میریخت که محمود بن لبید گفت: «به خدا که رگهای قلبم را با گریهات قطع کردی!» البته ابن لبید نگفته که فاطمه در کنار قبر شیر خدا چه روضههایی میخوانده ولی کسی چه میداند؟ شاید فاطمه روضهی بیکسیِ علی را برای حمزه خوانده و به عمو گفته که در روزهای بعد از پیامبر چقدر جایش خالی است. شاید همان عباراتی را برای اسدالرسول نقل کرده باشد که اسدالله وقتی برای بیعت به سمت مسجد کشیده میشد، به زبان آورد : *وا حمزتاه ... و لا حمزه لی الیوم ...*
✅پینوشت:
امیدوارم که این نوشته را به حساب این بگذارید که هوای شما را کردهام و بخاطر همین، نگذارید که ورشکسته شوم؛ یا اسدالله و اسد رسوله! اصلا از زیارت خودتان یاد گرفتهام که: «انتم اهل بیت لایشقی من تولّاکم و لایخیب من أتاکم و *لا یخسر من یهواکم* ... هر کس هوای شما را کند، دچار خسران نمیشود...
🖊: #محمدصادق_حیدری
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✳️روایتی امروزی از
«یا ساتِر کُلّ مَعیوب»✳️
••─━⊱✦♦️✦⊰━─••
✅ یکوقت میگوییم «یا ستار العیوب» و پوشانندهی عیبها را صدا میزنیم و خب بعدش تصور میکنیم که عیب برای خودش یک چیزی است و ما هم برای خودمان یک چیزی و فقط حیف که بعضی وقتها این «عیب» میآید و مینشیند روی «ما» و با هم قاطی میشویم.
اما بعضی مواقع مثل موقعی که دعای جوشن کبیر میخوانیم، خدا را با «یا ساتر کل معیوب» صدا میزنیم؛ یعنی «پوشانندهی هر چیز خراب و عیبدار و ناسالمی». اینجا انگار «عیب» دیگر چیز جدایی از «ما» نیست و وقتی کسی بیاید و ما را جمعبندی کند، میگوید: رویهمرفته مال نیست، به درد نمیخورد، به کار نمیآید، خراب است، عیب دارد...
••─━⊱✦♦️✦⊰━─••
✅ اینجا کار بیخ پیدا میکند؛ چون اینطوری نه فروشنده داریم نه خریدار، بیقدر و قیمت میشویم و برای معامله نمیارزیم. فقط لطف و کرم خدا باید بیاید وسط و «ساتر کل معیوب» بشود و نقش مشتری را بازی کند و ما را بخرد و بپوشاند و پارچهی سترش را روی ما بیاندازد تا خوشگل بشویم و بیعیب و نقص به نظر بیاییم. دستش درد نکند. همین دستهایی که شبهای جمعه و بعد از شنیدن «یا باسط الیدین بالعطیه» باز میشود و به ما عطیه و هدیه میدهد و از این پارچههای ستر و خطاپوشی روی ما میاندازد؛ همین دستهای خدا، همین یدالله و فرزندانش. همین بزرگوارهایی که جنسهای خراب و ناسالم را توی دستگاهشان راه میدهند و با ما ها کار میکنند و فشارش را هم به جان میخرند؛ فشار جنسهای ناجوری که فقط پارچهی ستر و عیبپوشی رویشان افتاده و الا واقعا عیب دارند و هنوز خرابند و مشتریپَران و زیانده و آبروبَر...
••─━⊱✦♦️✦⊰━─••
✅ ...من دقیقا نمیدانم قضیه چه بوده اما بهرحال #عمران با این کارش، «خرابی» ما و «عیب»هایمان را دوباره به یادمان آورد. یادمان آورد که چطور فرق بین «مالکیت شخصی» را با «مالکیت خصوصی» نفهمیدیم و «الگوی تولید و اشتغال» را _ که سرنوشت جامعه را بدست میگیرد _ بیربط به خدا و پیامبر و دین و فقه تصور کردیم و آن را صرفاً شأن عقلاء دانستیم و اختیارش را به کارشناسان جهانی (این فقهای مذهبِ «پرستش پول» و «سرسامآور کردن سود») سپردیم و در نتیجه، «شرکتها» را که در روال جهانی، سلول اولیهی نظام سرمایهداری و اولین مرکز تجمع سرمایه و تکاثر ثروت برای سودپرستان هستند، به عنوان قاعدهی اقتصاد پذیرفتیم تا سرمایهسالاری وحشی با اهرم پرمنّت «کارآفرینی»، زانویش را روی گردن کارگران بگذارد و هم انقلاب عزیز ملت بدون نسخه جایگزین بماند و به فراموش کردن عدالت متهم شود و هم به کسانی که دغدغه عدالت دارند، انگ «کمونیست» بچسبد.
••─━⊱✦♦️✦⊰━─••
✅ ما عمدی نداشتیم ولی عیب داشتیم؛ عیب سادهانگاری. گمان میکردیم آدمهای خوب کافی هستند و تحت تسخیر مدلها و الگوهای اداره کشور در نمیآیند. فکر میکردیم کفر «پیچیده» نیست و «بتپرستی» مدرن نمیشود. تصورمان این بود که کفر فقط اعتقاد آدمها را با مجسمههای چوبی و سنگی خُرد میکند و نمی دانستیم میتواند اقتصاد را هم با زنجیرهی «شرکت» و «بانک» و «برنامه توسعه» به اسارت سرمایهداران در بیاورد و طناب دار را به گردن مستضعفین بیندازد... گناه خودکشی آشکار «عمران» و خودکشی پنهان ِ بقیه همکارانش به گردن نخبگان ماست اگر از این زنجیره انتقام نگیرند و آن را پاره پاره نکنند؛ انتقامی که نه با داد و بیداد یا فحش و ناسزا و مرثیهسرایی و مصیبتخوانی که فقط با «تولید نسخهی جدید الگوی تولید و اشتغال بر اساس دین و عدالت» گرفته میشود... دستت را باز کن و این عیب ما را بپوشان... یا باسط الیدین بالعطیه... یا ساتر کل معیوب...
••─━⊱✦♦️✦⊰━─••
✅_ تقدیم به شهید و یک و بیست دقیقهی همهی شبهای جمعه که همانند مقتدایش (که خامنهای بود) و محبوبش (که ملت ایران بود) گُردهی کفر و بتپرستی مدرن را در بخش نظامی و امنیتی شکست و با آن چشمان بیخواب از مجاهدت، نگران نخبگان ایران است که آیا راهش را در کمک به رهبری و ملت ادامه میدهند و گردهی بتپرستی مدرن را در بخش اقتصادی میشکنند یا نه؟
••─━⊱✦♦️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
#قاسم_سلیمانی
#عمران_روشنی_مقدم
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✳️نمونهی اولیهای از
«و ما أوفی عهدکم»✳️
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
همسایهای داشت که طرفدار خلیفه بود و با اموالی که از خزانه دربار به جیبش ریخته بودند، مجلس رقص و آوازی به راه انداخته بود که گوش فلک را کر میکرد. ابابصیر خیلی شکایت کرده بود، اما گوش همسایه بدهکار نبود تا اینکه یک روز و بعد از شنیدن شکایتهای همیشگی گفت: «من مبتلا به گناهم اما تو _ ای ابابصیر _ از گناه برکناری. حال مرا به جعفربنمحمد گزارش بده تا شاید خدا مرا هم بوسيله تو نجات بخشد»
حرف همسایه به دل ابابصیر نشست و وقتی به مدینه رفت و قضیه را برای اباعبدالله تعریف کرد، سعی کرد دقیقا این جملات حضرت را حفظ کند: «چون به كوفه باز گردى، نزد تو آيد. به او بگو جعفر بن محمد ميگويد: تو آنچه را بدان مشغولی واگذار، من از طرف خدا بهشت را براى تو ضمانت ميكنم.»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
هنوز ابوبصیر خستگی راه مدینه تا کوفه را از تنش نتکانده بود که جمعیت زیادی به خانه اش آمدند. آن همسایه را هم بین جمعیت دید که حتماً به امیدی آمده بود. او را نگه داشت تا بقیه بروند. خانه که خلوت شد و ابوبصیر پیغام را به مرد رساند، صدای گریه ی مرد، خلوتیِ خانه را شکست که:
_ واقعاً ابوعبدالله همین جملات را فرمود؟!
بعد از چند روز، کسی ابوبصیر را صدا زد که: «همسایه ات تو را می خواند.» وارد خانه اش شد. مرد را دید که پشت در، لخت و عریان نشسته است و می گوید: «هر چه در منزل داشتم بيرون كردم و اكنون چنانم كه ميبينى!» دقایقی بعد ابوبصیر با چند تکه لباسی که از برادران شیعه اش گرفته بود، درگاه خانه ی همسایه اش را پُر کرده بود.
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
چند روز بعد، پیک بعدی از قول همسایه نقل میکرد که: «بیمار شدم ابابصیر! به خانه ام قدم رنجه نمی کنی؟» تلاشش را برای معالجه ی مرد کرد اما وقتش رسیده بود. لحظات آخر به هوش آمد و بریده بریده گفت: «ابابصیر! آ...قا..یت..به..قول..ش.و..فا...کر..د» و جان داد.
موسم حج رسید و ابوبصیر دوباره راهی حجاز شد و مثل همیشه خود را در خانه ی ابوعبدالله پیدا کرد. هنوز یک پایش در صحن خانه و یک پایش در راهرو بود که از داخل اتاق، صدای جعفر بن محمد را شنید:
«ای ابا بصیر! به قولی که به همسایه ات داده بودیم، وفا کردیم...»
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
_ آقا جان! با اینکه همسایهی ابوبصیر هم فاسق و هم منافق بود، اینطور برایش آقایی کردید اما این تازه فقط نمونهی اولیهای از خوشعهدی و وفای شماست. ببینید که نه یک نفر منافق که یک امت مومن و دوستدار شما امشب منتظرند که ارادههایشان را طوری با هم ترکیب کنید که از ضعفها و عیبهایشان کَنده شوند و جلوی دشمنان شما مردانه بایستند تا ضمانت بهشتیشدنشان را از شما بگیرند. مگر آن مرد چیزی بیشتر از این گفت که: «حال مرا به جعفربنمحمد گزارش بده»؟ و شما آن طور دستش را گرفتید... امشب آمدهایم که حال و احوال خرابمان را به شما گزارش بدهیم... کاش حداقل این یک قلم کار را خوب بلد باشیم... قربان وفات یااباعبدالله... یا #جعفربنمحمد ایها الصادق یابنرسولالله...
••─━⊱✦▪️✦⊰━─••
🖊: #محمدصادق_حیدری
@msnote