نمیخوام رفتنت رو باور کنم. نمیخوام توی بعد از سال ۹۴ توی ذهنم پررنگ باشه. دوست دارم اون تصویری ازت رو به یاد بیارم که میرفتی سرکوچه، تاکسی میگرفتی، میرفتی بازار خرید. برای من و زینب دمپاییهای یک شکل با رنگ متفاوت میخریدی. میخوام اونتصویری یادم باشه که راحت ۲۰ تا پلهی بالاخانه رو میرفتی، پشت دارقالی مینشتی، نخ گره میزدی به دار قالی من و زینب هم کنارت مینشستیم. میخوام ازت روزهایی رو یادم بیاد که عصا نداشتی، که خودت آشپزی میکردی که عاشق این بودم وقتی میام توی آشپزخونه اشکنه روی گاز باشه، یا روزای عید و استانبولی ننبابایی.
من میخوام همون قدیما رو یادم بیاد، اون موقعی که سر پا بودی.
کاش میشد فقط یکبار دیگه فرصت اینکه دستت رو بگیرم داشته باشم. کاش سهشنبه که خونهتون بودم وقتی رو مبل خودت بودی و پتو روی پاهات بود بیشتر نگاهت میکردم ولی من این اواخر زیاد نگاهت نمیکردم از اینکه اینقدر ضعیف شدی ناراحت بودم.
کاش یکبار دیگه میتونستم دستت رو بگیرم. 🖤
منت بذارید و برای مادربزرگم فاتحهای بخونید.🙏🏻