دلبافته
مریم علیبخشی
روایت زندگی شهید پورجعفری از زبان همسرش
۳۱ از ۴۵
#چند_از_چند
°• @mtalebi76 •°
وَلَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَىٰ حَيَاةٍ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا ۚ يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ وَمَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَنْ يُعَمَّرَ ۗ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ
بقره۹۶
و بر تو (و بر همه) پیداست که یهود به حیات مادی حریصتر از همه خلقاند، حتی از مشرکان، و از این رو هر یهودی آرزوی هزار سال عمر میکند، ولی عمر هزار سال هم او را از عذاب خدا نرهاند، و خدا به کردار ناپسند آنان بیناست.
°• @mtalebi76 •°
هدایت شده از قدر معلوم | س.م.ا.گنجعلیخانی
وَاعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ وَأَنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ - سورهی مبارکه انفال آیه ۲۸
و بدانيد اموال و اولاد شما وسيله آزمايش است و پاداش عظيم (براي آنها كه از عهده امتحان برآيند) نزد خدا است.
✨ به اسماش که فکر میکردم، سید ابراهیم جزو گزینههای اصلی بود. اما بعدتر، سید اسماعیل حتی. و حتی بعدتر، سید یحیی. از بس که ۴۰۳، سال عجیبی بود. دست آخر، این سال، گزینهی آخرش را رو کرد؛ سید حسن.
اما کمی بعدتر، وقتی فهمیدیم که ممکن است در شب تولد کریم اهل بیت، به دنیا بیاید، دیگر دلیل اصلی انتخاب ناماش مشخص شد.
و حالا، الحمدلله، در آستانه تولد امام حسن مجتبی (علیهالسلام) افتخار داشتن فرزندی همنام سبط اکبر پیامبر به ما داده شد.
✨ ما شآءَ اللَّهُ لاحَوْلَ وَ لا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ
و ایمان آوردم به کلام مولا:" عَرَفْتُ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ اَلْعَزَائِمِ وَ حَلِّ اَلْعُقُودِ وَ نَقْضِ اَلْهِمَمِ."
۲۵۶ 🌌
هزار و چهارصد و سه
ابتدای سال ۰۳ که به چالش #چند_از_چند پیوستم، هدفم را ۴۵ کتاب گذاشتم. با توجه به حجم درگیری که سال قبلش داشتم و تعداد کتابهایی که خوانده بودم فکر میکردم هدف راحتی است.
البته که هدف راحتی هم بود اگر من حال مناسبی داشتم. شاید بیشتر از ۴۵ کتاب را شروع کردم اما ۴۵ تا را نتوانستم تمام کنم. حال جسمیام روی ارتباط گرفتنم با کتابها هم تاثیر گذاشته بود و هر کتابی به مذاقم خوش نمیآمد.
با این حال ۳۱ کتاب از ۴۵ کتاب را خواندم. بخش زیادی از نهجالبلاغه را هم خواندم.
در نوشتن هم میخواستم پرنویستر باشم، اما نشد؛ میتوانستم بیشتر بنویسم اما کمالگرایی نگذاشت. کلی نیوورد نصفه و نیمه از سالی که گذشت روی دستم ماند.
۰۳ برای من سال عجیبی بود، از آنجایی که تا توانسته بودم برای خودم برنامه ریخته بودم اما یک هدیه همه چیز را زیر رو کرد و سال من جور دیگری پیش رفت.
بیشتر به آينده فکر کردم به اینکه از خودم و زندگی چه میخواهم، هنوز هم نمیدانم، هنوز برای سوالهایم جوابی پیدا نکردهام اما یک قدم جلو آمدم و واضحتر فکر کردم و صحبت کردم با خودم. آنقدر واضح و صریح که خودم از خودم بدم آمد، که خودم را که شرایطم را که کارها و وظایفم را دوست نداشتم.
هزار و چهارصد و سه با همهی سختیها و چالشهایش تمام شد. اول ۰۳ فکر نمیکردم آخر سال مادر دو فرزند باشم. فکر نمیکردم مادربزرگم را از دست داده باشم. فکر نمیکردم دنیا این همه چرخ بخورد و بالا و پایین برود.
و ایمان آوردم به کلام مولا:" عَرَفْتُ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ اَلْعَزَائِمِ وَ حَلِّ اَلْعُقُودِ وَ نَقْضِ اَلْهِمَمِ."
به هزار و چهارصد و چهار فکر نکردم، برایش برنامهی خاصی ندارم فقط میدانم میخواهم بهتر زندگی کنم.
°• @mtalebi76 •°
هدایت شده از قلابهایی که صیدم کردند 🎏
دنیا یک چیز خیلی مهمی کم دارد. یک چیزی که هر موقع یادم میافتد که نیست، اعصابم را بهم میریزد. یک چیزی که هر وقت در رویاهایم وجودش را تصور میکنم، دیگر متوجه گذر زمان و اتفاقات مکان پیرامونم نمیشوم. چیزی که شیرینترین لحظات را برایم در عالم خیال میسازد. از نظر من دنیا یک «مغازه مرگفروشی» کم دارد. مغازهای که آدمها بروند آنجا و چگونگی لحظه مرگشان را سفارش دهند و البته بهایش را هم بپردازند.
مثلاً مغازه بزرگی را تصور کن پر از تصویرهای متنوع از لحظه مرگ افراد مختلف که قابل سفارش است و حتی میتوان آنها را شخصیسازی کرد.
در قسمت خاص و ویژهای از مغازه چندین تصویر خودنمایی میکنند که خیلی کمیاب هستند و برای عوام قابل سفارش نیست. هر کسی جرئت و طاقت دیدن این تصویرها را ندارد. مشتریهای این نوع مرگها خیلی کم هستند و تازه بین آنها هم هرکسی توانایی خریدش را ندارد. تصویری که در این قسمت بیشتر از همه خودنمایی میکند تصویر یک جسمی شبیه بدن انسان است که عریان و منهدم شده روی خاک پخش شده و سر هم ندارد. البته از دور پرهیب سری بر روی نیزه معلوم است که پشت سرش زنی دست به سر در حال تماشای آن است. زیر این تصویر درشت نوشته شده: «ابداً فروشی نیست! این شهادت انحصاراً متعلق به ارباب عالم، حسین ابن علی(ع) است».
یا مثلاً چند ردیف پایینتر از این تصویر، تصویر دیگری از یک مرد خسته و زخمی است که در یک خانه خرابه روی یک مبل خم شده و ابهت نگاهش عرق شرم روی پیشانیات میغلطاند. در زیر این تصویر نوشته شده: «انحصاراً برای معدود افرادی که همیشه در حال جنگ با ظلم بودند، مثل یحیی سنوار».
و من در خیالاتم مطمئن هستم که بر روی این دیوار تصویر احمد منصور هم هست. تصویری که احتمالاً او از روی تصویر یحیی سنوار برای خودش سفارش داده و شخصیسازی کرده. تصویر مردی در میان آتش، با هیبت روی صندلی نشسته، پشت یک میز کار در چادری سوخته، خسته از آدمهای بیخیال و شعاری دنیا که با نگاهی تحقیر کننده به زمین زیرپایش خیره شده.
راستی در این مغازه بزرگ، آدمهای دنیا کجا هستند؟ من مطمئنم در همان جلو مغازه، جایی که حراج مرگهای بنجل و به درد نخور و کم قیمت است جمع شدند و انتخابشان معمولاً «یک مرگ آرام در کنار ساحل در هنگام غروب آفتاب»، «مرگ آبرومندانه و شرافتمندانه در یک قصر با شکوه»، مرگی در یک هوای بارانی که در آن هنگام کسی روی پیادهرو ویولون میزند»، «مرگی در حضور افراد خانواده در حالیکه دست همسر و بچههایم را در دست دارم» و از این دست مرگهای بیمعنی و مسخره است.
من این خیال را با شما به اشتراک میگذارم. اگر خواستید بعضی وقتها شما هم در این مغازه بیایید و تصاویر را ببینید و سفارش دهید. شما که وضعتان خوب است. میتوانید بهای آن تصویرهای خوب و قشنگ را پرداخت کنید. من کجایم؟ زیاد مهم نیست، ولی به هر حال اگر خواستید من را هم پیدا کنید احتمالاً جایی در بین همان تصویر احمد منصور یا یحیی سنوار هستم که از فرط فقر و طمع به حالت التجاء روی زمین افتادم و آیه «یا أیها العزیز...» به سمت بالای سرم میخوانم.
#زندگی_کرد_به_امید_شب_پایانی