گالری گوشیام یک پوشه دارد به نام ماهگرد.
پانزدهم هر ماه یک عکس معمولی مینشانم تویش تا ماه بعد. تعداد عکسهای این پوشه هنوز از انگشتان دست کمتر است.
من هر بار که هرکدام از این عکسها را میبینم، یکماه گذشته و ماههای گذشته تا وقتی که نیمهشب سرد بهمن ماه، پسرک روی شکمم قرار گرفت؛ توی ذهنم پخش میشود.
من قطره قطره، نمیدانم ذره ذره یا شاید لحظه لحظهی این رشد توی ذهنم تجسم میشود.
من میبینم که مهارتهایش، تواناییهایش چطور رشد میکند، چطور بزرگتر که میشود توانمندتر میشود و ...
فکر میکنم که چقدر این لحظات قشنگاند، فقط لفظ "قشنگ" به این رشد میآید.
"فتبارکالله احسن الخالقین"
به این فکر میکنم که خدا هم تمام لحظات رشد من را یادش است، به من فکر میکند، به اینکه از کجا به اینجا رسیدم. چهقدر خوشبختم که خدا میبیند مرا. خدا چقدر مهربان است که زبونی مرا میبیند و اینکه چهقدر کم و کوچکم نسبت به آنچه باید باشم و از من میگذرد.
هفتمین ماه هم تمام شد، پسرک هفت ماهه، منِ هفت ماهه؛ چقدر زندگی سرعتش زیاد است، بدون جریمه، بدون توقیف، بدون ایست.
2.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا مالهای بلند و شیشهای، کافه کتابهای پر رونق ندارد.
کوچههای اینجا سنگفرش نشده، درختهای اینجا، چنار سر به فلک کشیده نیست.
باد بین درختان چنار نمیپیچد و بوسهای خنک بر گونه نمینشاند.
اینجا تا چشم کار میکند بیابان داغ است، یکجاده صاف و بدون شانه آسفالت شده و روستایی بیانتها. اینجا آفتاب داغ صورتت را میسوزاند و باد سیلی پر حرارتی بر صورت مینشاند.
زیباترین درخت اینجا همیناست که میبینید.
شب اینجا ولی زیباست. آسمان دامن بلند و سیاهش را پهن میکند؛ سنگهای ریز و درشت دوخته شده چشمنوازند. هیچ پروژکتور و نور اضافی جلوه آسمان را نمیرباید.
اینجا محروم است، محروم از امکانات اما مردمش محروم نیستند.
مردم اینجا رحیماند، برعکس مردم شهرهای آسمانخراشهای سر به فلک کشیده.
نیمهشب ۲۴شهریور ماه ۱۴۰۲
روستایی از توابع رودبارجنوب_کرمان
هدایت شده از 🌱 تشکیلات توحیدی 🌱
🌱🌱
مرحوم فِهری زنجانی میفرمودند:
در مشهد، آیت الله بهجت را دیدار کردم، پرسیدم:
«یادتان هست پنجاه و پنج سال قبل، نجف با هم در مدرسۀ سید بودیم، دوست بودیم، اگر چه هم درس نبودیم، شما پرواز کردید و ما را جا گذاشتید.
ما که سید بودیم. چه میشد دست ما را هم میگرفتید؟!
اکنون که مهمان شما هستم، تا عنایت خاصی از امام رضا (علیهالسلام) برای من نگویید، از این جا نمیروم!»
آیت الله بهجت سرشان را پایین انداختند، آن گاه سر را بالا آوردند و فرمودند:
یک بار که به حرم مشرّف شدم، حضرت مرا به داخل روضه نزد خودشان بردند، ده مطلب فرمودند.
یکی این بود:
«مگر میشود، مگر میشود، مگر ممکن است کسی به ما پناه آورد و ما او را پناه ندهیم؟!»
#تشکیلات_توحیدی
┏━━━〰️〰️━━━┓
@tashkilat_ir
┗━━━〰️〰️━━━┛
پایگاه فرهنگی بعثت
➖➖➖➖➖➖
محکم با شانه به دیوار بتنی میزنم، هر چهقدر بیشتر ضربه میخورم و درد میکشم، دیوار مقابلم محکمتر میشود، بتن خوبی برایش استفاده شده، حتما.
به بنبست رسیدهام. بنبست زمان. وقت ندارم، وقت دارم اما مناسب نوشتن نیست. میخواهم از خوابم بزنم اما چشمهایم خشک است، چشمانم میسوزد و دلم را میسوزاند.
داشتم مطلبی میخواندم، مادری نوشته بودم، هرچهقدر میگویند به خودتان برسید رها کنید، با نوزاد زیر یکسال فقط بخوابید؛ خوابیدن همان رسیدگی است.
میخوابم، داستانم را خواب میبینم. پیش میرود، بیدار میشوم، وقت نیست، وقت هست و شرایط نیست.
داستان دود میشود هوا.
به دو سه ساعت آخر روز دلبستهام.
من مادر همهکارهام؛ مهمانی میروم، میخوابم، جلسه میگذارم، فیلم میبینم، نوشتن را هم میخواهم.
من آدم اولویتهای زیادم. 🫣
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای سیدحمیدرضا هاشمی
یکسال گذشت، چه زود، چه سخت.
باورم نمیشه یکساله که توی گلزار کرمان خوابیدی.
سیدحمید حواست به ما هست؟!
چهقدر دور شدیم، حالا فاصلهمون کرمان، زاهدان نیست.
اون که فاصلهای نبود، این فاصلهست.
یکسال پیش، پشت میز نشسته بودم. شکمم میان من و میز فاصله انداخته بود. نمیتوانستم راحت روی جزوه بیوفتم و بنویسم. استاد جملات را پشت سر هم ترجمه میکرد و توضیح میداد. جملات عربی جلوی چشمم رژه میرفتند.
پرسید:" اگر یکی بمیره واکنشت چیه؟"
استاد را استپ کردم. فکر کردم. تعجب نکردم، ما از این مکالمات عجیب و غریب زیاد باهم داریم.
_اوومم بستگی داره کی باشه. نمیدونم الان.
از اینجایش را خوب یادم نیست. ولی یادم است، گفت یکی شهید شده.
آشوب بود.
افتادم توی افراد فامیل.
شغلها را بالا و پایین کردم، آدمها را مرور کردم. از چهرهاش میفهمیدم که آدم نزدیکم را خط بزنم.
آنی، کمتر از آنی قلبم ریخت. اسمش را آوردم. سرش را تکان داد. اشکهایم سرازیر شد. بهیاد ندارم توی زندگی اینقدر اشک ریخته باشم، بیاختیار اشک ریختن را تازه فهمیدم.
به شب قبل فکر کردم، وقتی گفت معاون سپاه زاهدان را شهید کردهاند، به اسم سیدعلی موسوی. خواستم عکسش را ببینم گفت رد شدهام، توی یک کانال دیدم. چقدر خوب شد که همان شب ندیدم، فردایش با مقدمه چینی فهمیدم. چقدر آرام به من گفتند.
چه خوب شد اخبار را پیگیری نمیکردم.
چه خوب که تلویزیون همیشه خاموش بود.
ولی بد شد، افتادم توی اخبار زاهدان هر خبری که میخواندم تکان میخوردم، یک ضربه به قلبم یک ضربه به شکم بزرگم.
میخواست آرامم کند، سردرگم بود. گفت گریه کن. راه دیگری نداشت، راه دیگری نداشتیم.
هنوز اسم سیدحمید که میآید اشک گوشهی چشمانم مینشیند. دلم واقعا میسوزد.
از آشنایی تا آخرین دیدارمان مثل فیلم از ذهنم میگذرد، هر روز، چندبار.
اولین لحظه، آخرین لحظه.
آخ از این غم.
فاتحهای برای سیدحمیدرضا هاشمی و آرزوی آرامش و صبر برای همسر عزیزش.
این هفته برای من هفتهی متفاوتی بود.
چیزهایی رو تجربه کردم که مدتها ازشون دور بودم یا اصلا امتحانشون نکرده بودم، یا موقعیتش پیش نیومده بود.
آخرین تجربهی این هفته که مدتها بود منتظرش بودم و تازه تیک خورد، بیرون رفتن با سیدعلی بود. بیرون رفتن دونفره، کاری که فکر میکردم خیلی سخته. از چیزی که فکر میکردم سادهتر بود.
○لباس پوشیدیم.
●اسنپ گرفتیم.
○توی جشنواره ملی نون کرمان دور زدیم.
●نشستیم گوشهی خیابون که سیدعلی میوه بخوره.
و برگشتیم خونه.
وی از نوزادی به دفتر دستک مادرش علاقهای زیاد داشت، یا پاره میکرد یا میخورد، یا هر دو. :)
هدایت شده از کاوان
مثلاً زلزله تو افغانستان بیاد ولی تلآویو رو بلرزونه.
#طوفان_الاقصی
@kavann | کاوان
ساعت یک و بیست دقیقه بامداد است.
پدر و پسر خوابیدهاند، مثل هم به پهلوی راست. سیدعلی هر از چندگاهی تکانی میخورد، به پشت میخوابد و دوباره به پهلو برمیگردد.
من به داستان ویرایش نشدهام فکر میکنم و به پنجشنبه و جمعهی شلوغ پیش رویم.
برای هرکس که پنجشنبه و جمعه روز تعطیل باشد برای من برعکس است، پر از کار، مشغله و درگیریم.
به یک روز خالی فکر میکنم، روزی که هیچکاری برای انجام دادن ندارم اما پر از حسرتم.
حسرت اینکه چرا قدر ثانیهها را بیشتر ندانستم، همینطور که الان حسرت ثانیههای از دست رفتهی گذشته را میخورم.
#شبواگویه
میتوانم تا خود صبح اشک بریزم. بند اول انگشتان دستم گزگز میکند. یک طرف پتو را من گرفته بودم و طرف دیگر را بابا. صدای تیکتیک ساعت و پیسپیس گفتن من موسیقی زمینه بود. یک نور کم مهتابی فضا را روشن میکرد. پتو به راست و چپ میرفت، صدای علیایهمای رحمت خواندن بابا تا ته شعر شهریار و بعد پیسپیس کردن من تا سیدعلی آرام بخوابد.
میتوانم تا آخر عمر اشک بریزم، وسط تکان دادن پتو دستم لغزید، به این فکر کردم اگر نوری آسمان شب را روشن کند و بعد بخورد وسط حیاط بابا، تا کجا را خراب میکند. ما تکهتکه میشویم یا زیر آوار میمانیم و زنده پیدا میشویم.
به درخت نارنج روی حیاط فکر کردم، به درختی که از سال ۸۱ توی باغچه کاشتیم اما اولین شکوفهاش را یک روز بارانی در بهار ۹۴ دیدیم. به اینکه وقتی بمب بخورد وسط حیاط از نارنجهای سبز چیزی میماند.
پیسپیس پیسپیس، به مادری فکر میکنم توی غزه، یک پسرهشت ماهه دارد، مثل سیدعلی میخندد، دوتا دندان پایینش که تازه درآمده با نمکش میکند. گوشههای چشمهایش وقتی میخندد چین میافتد و آدم دوست دارد بهخاطر معصومیتش بغلش کند و فشارش بدهد.
این مادر اهل غزه چطور پسرکش را میخواباند، با نور و صدای انفجار؟!
کرکرههای همنویس از شش آبان پایین آمده. من دقیقا از شش آبان هیچچیز ننوشتهام. هیچچیز یعنی دست به کیبورد نشدهام، دست به قلم نشدهام. یعنی هیچ چیز.
برای کسی که میخواهد نویسنده شود این یک افتضاح است. کلمهها و جملهها توی سرم ریشه میزنند اما میوه نمیدهند.
من حالم بد است. واقعا به نوشتن احتیاج دارم به خواندن احتیاج دارم و نیاز دارم که کسی باشد و من را بُکسُل کند.
حسرت روزهای فشردهام را میخورم. روزهایی که زمان مثل پنیرپیتزا کش نمیآمد و من دنبال لحظهای بودم که سیدعلی آویزانم نباشد و یک جمله بنویسم، گوشهی کتاب، توی ورد یا روی کاغذ تا بتوانم با آن یک جمله داستانم را پیش ببرم. چه جملههایی که از وسط انگشتانم سرخوردند توی ظرفشویی، بین لباسها، روی زمین و لا به لای اسباببازی ها. مشت کوچک سیدعلی آنها را برداشت و توی دهانش گذاشت.
دلم شنبههای مهمانی را خواست که با هزار مکافات سیدعلی را میخواباندم تا بتوانم به مهمانی برسم. کارگاههایی که نصف و نیمه میشنیدم و بینش دهدور خانه را بچه بغل وجب میکردم و همراه با پسرک بَبَ، دَدَ میگفتم.
من تا آخر عمرم به یک همنویس احتیاج دارم تا همین نیمبند نوشتنم را به آب یا باد یا خاک نسپارم.
البته که قرار نیست همه نویسنده شوند، اما من به نوشتن محتاجم.
#همنویس