هدایت شده از قدر معلوم | س.م.ا.گنجعلیخانی
وَ سَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا
خستهام، یک نوع خستگی خاص که قابل توضیح و تفسیر نیست. ظاهرش اینه که یک تکلیف نیمه نوشته دارم که باید کاملش کنم و ارسالش کنم، فردا صبح ساعت هشت و نیم صبح میانترم دارم از درسی که از اول ترم کتابش رو ورق هم نزدم و متن عربیه و بحث سنگین و باید یک کار محتوایی انجام بدم، باید یک دوره طراحی کنم با محتوا.
همهی اینها ظاهر قضیه است.
حس میکنم خودم هم باطن رو نمیدونم و نمیفهمم.
بچهی زیر دو سالی هم دارم که چند ساعت ازش دور بودم و حالا بداخلاق و بدعنقه. نمیتونم در اتاق رو ببندم و درس بخونم چون باید من رو ببینه. یکی از پاهام گرفته و نشستن برام سخته و همهی اینها حالتهای عادی یک زن بارداره.
یک حس خستگی عمیق دارم، خستگی که با خوابیدن یا کم شدن کارها هم فکر نکنم تموم بشه.
و همیشه در این موقعیت خداروشکر میکنم که من فیل نیستم. 🐘 والا چجوری باید ۲۲ ماه این حالتها رو تحمل میکردم. 👀
امروز فکر میکردم کاش بعضی آدمها تکثیر میشدند. کاش یک نفر نبودند، یک نفری که متاسفانه از دست رفتهاست و دیگر نیست. کاش همین آدمها تکثیر میشدند، نه آدمهایی شکل من.
از سال ۹۹ که گروه آوینیخوانی را ترک کردم، دیگر سراغ آوینی نرفتم، نه اینکه نرفته باشم. هر از چندگاهی یکی از کتابها را از بین کتابهای کتابخانه بیرون میکشیدم روی میز میگذاشتم تا تورقش کنم و چند صفحهای بخوانم، اما همیشه کتاب آنقدر روی میز میماند که دهتا کتاب دیگر رویش میآمد و وقت مرتب کردن میز برمیگشت توی کتابخانه.
این کتاب بین بازی سیدعلی با کتابها و کتابخانه وسط خانه افتاده بود. چند ثانیهای فهرستش را بالا و پایین کردم و اسم کتاب را پیدا کردم. رفتم سراغ همان مقاله میخواستم ببینم چرا از بین این همه اسم، این یکی سهم نام کتاب شده است.
مقاله را که خواندم حسرت خوردم، نه از اینکه سیدمرتضی آوینی نیست، از اینکه حتی کسی شبیه او هم پیدا نمیشود.
آوینی انگار در سال ۱۴۰۳ نشسته است پشت میزش و این مقاله را نوشته و من فقط حسرت خوردم برای اینکه نویسندهای مثل آوینی نیست.
فکر کردم من مدعی در فکر و اندیشه مثل آوینی نشدم که هیچ، حتی در نوشتن هم نتوانستم قدمی به او نزدیک شوم. و وای به حال همهی زمانهای از دست رفته.
°• @mtalebi76 •°
آغازی بر یک پایان
حتی اگر هیچ برهان دیگری در دست نداشتم، ظهور انقلاب اسلامی _ و بهتر بگویم، بعثت تاریخی انسان در وجود مردی چون حضرت امام خمینی(س) برای من کافی بود تا باور کنم که عصر تمدن غرب سپری شده است و تا آن وضع موعود که انسان در انتظار اوست فاصله ای چندان باقی نمانده است.
حقیقت دین را باید نه در عوالم انتزاعی، که در وجود انسان هایی جست که خلیفه اللهی مبعوث شده اند. فصل الخطاب با انسان کامل است و لا غیر.
°• @mtalebi76 •°
از شنبه تا پنجشنبه ظهر که با پسرم توی خونهام و کسی رو ندارم که بچه رو بسپرم بهش میخوام خودم رو حلقآویز کنم، همسرم که خونه باشه حاضر نیستم پسرم رو نگهدارم میفرستم بره پیش باباش.
پنجشنبه و جمعهها که چندساعتی میذارمش پیش مامانم یا مامان همسرم و میرم دنبال کارهام؛ یا امروز که خونهی داییمه، همین چند ساعتی که دور از منه حالت دیوونگی و جنون دارم.
میدونم جاش امنه، با بچهها بازی میکنه ولی حال من بده.
چقدر بده این حال و روز 😵💫
۲۵۶ 🌌
عذاب آورترین قسمت تنبل بودن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
باطری گوشیام دو درصد است، چند دقیقهای است که میدانم باید وصلش کنم به شارژر اما حوصلهاش را ندارم.
من خودم را آدم حسودی نمیدانم، فکر میکنم هیچجای زندگیام به موقعیت و تواناییهای کسی حسادت نکردهام، امروز که نه اما چند وقتی است که نسبت به یک دسته از آدمها حسادت میکنم، حتی نمیدانم این حسم حسادت است یا چیز دیگری، ولی دوست دارم حسادت باشد.
شارژ گوشی یک درصد است. متن را کپی میکنم....
گوشی خاموش میشود، چند ساعت گذشته و دوباره نشستهام پای نوشتن. رشتهی نوشته از دستم خارج میشود چون نگران پریدن متن بودم.
میخواستم دربارهی این بگویم که آدم حسودی هستم نسبت به یک دسته از آدمها. آنهایی که خسته نمیشوند. آدمهایی که همیشه حوصله دارند. آدمهایی که بدون هیچ اجباری صبحها بدون خستگی بیدار میشوند و کارها و وظایفشان را پیش میبرند. آدمهایی که احساس کمبود وقت و اراده و عزم ندارند و همیشه در حال کارند.
اینها برای من یک دستهاند نه چندتا. من به این آدمها حسادت میکنم.
همیشه از خودم میپرسم که "چرا تو این شکلی نیستی؟" نمیفهمم این بیحوصلگی این خستگی در یک کلام این تنبلی ریشهاش از کجاست؟! کجای زندگیام باید کاری میکردم، باید عادتی ایجاد میکردم باید دارو یا غذایی میخوردم که نکردم و حالا این شکلیام.
مدتی است که میدانم این ویژگی همان "تنبلی" است. چندماه قبل یا چندسال قبل شاید نمیتوانستم به این ویژگیام اعتراف کنم، اگر کسی میگفت تنبلی، عصبانی و ناراحت میشدم؛ اما حالا میتوانم راحت عنوانش کنم، این ویژگی را پذیرفتهام.
فکر میکنم این مرحلهی پذیرش مرحلهی خوبی است. هنوز هم به فکر اصلاحش نیستم، شاید هنوز فاصلهی زیادی دارم تا از نقطهی اصلاح بالا بروم. فکر میکنم عجله کردن در اصلاح، کار را خراب میکند و باید قدم قدم پیش بروم.
این روزها فقط خودم را مجبور میکنم که از کارهایی که باید انجام بدهم، یک لیست داشته باشم و یک خط روی کارها بکشم و تظاهر کنم که تنبل نیستم.
کارها سادهاند، کارهای معمول یک روز یک زن خانهدار یا یک زن شاغل، کارهایی که هیچ پایانی ندارد. و همین من را غمگینتر میکند، کارهای سادهای که تمام نمیشوند و برای همه مثل آب خوردن است و برای من نه.
حس بدی که دارم مثل پنیرپیتزا کش میآید، میترسم از اینکه همین شکلی بمانم. حتی نمیتوانم "همین شکلی بودن" را توضیح بدهم. و به این فکر میکنم که چه کسی قرار است کارهایی که تیک نمیخورند مثل درسخواندن یا شنیدن صوتکارگاههای عقب مانده و کتابهای نخواندهام را تیک بزند. حتی این کارها هم سادهاند، کارهای بزرگتر و عمیقتر را باید چه کنم و باز به این فکر میکنم که نمیتوانم آن دنیا به خدا بگویم:" ببخشید که تنبل بودم." و این عذاب آورترین قسمت "تنبل بودن" است.
°• @mtalebi76 •°
خار و میخک
یحیی السنوار
اگر میخواهید قضیه فلسطین را از دید یک فلسطینی بدانید این کتاب را بخوانید.
داستان زندگی احمد و خانوادهاش که درگیر مبارزهاند، مبارزه در زندگیشان جریان دارد. این کتاب پر است از شخصیتهای مختلف فلسطینی که برای فلسطین مبارزه میکنند.
بریدههایی از کتاب
"همان موقع فهمیدم درگیری روی دیگری غیر از آنچه ما قبلاً فهمیده بودیم دارد و مسأله فقط ملتی که از این سرزمین طرد شدهاند نیست، بلکه مسأله نبرد عقیده
و دین و معرکه ،تمدن تاریخ و وجود است."
"آن لحظه یقین کردم ملت ما نیرویی عظیم است که نمی توان آن را شکست داد، به عقب برگرداند یا روحیهای عجیب درون هستی ما جاری شده که من عمق آن را نمیشناسم و آن آمادگی عجیب برای فداکاری و ایثار،ارزشمندترین داراییمان را
به ما می دهد."
"وقتی برای نماز صبح بلند شدم در حالیکه سعی میکرد لبخند بزند، آهسته در گوشم گفت:" آیا آدمهایی مثل ما میتوانیم زندگی کنیم و این چیزها را ببینیم و عاشق شویم و کسی را دوست داشته باشیم احمد؟ آن موقع بود که تصمیم گرفتم قصه عاشقانهام را تمام کنم؛ اگر بشود به آن گفت قصه عاشقانه!
و فهمیدم قصه ما، قصه فلسطینی تلخی است که فقط برای یک عشق جا دارد."
۱۹ از ۴۵
#چند_از_چند
°• @mtalebi76 •°