eitaa logo
مجله فرهنگی ترنم مهر
385 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
181 ویدیو
11 فایل
فرهنگی،ادبی،هنری و تربیتی سال هشتم مدیر کانال: غلامرضا محمدپور راه ارتباطی: @mmtaranom
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله فرهنگی ترنم مهر
‍ 🥀 رفتنش اندوهی شد در دل دوستدارانش... شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد  خبری از دل پر درد گل یاس نداشت  باید این‌طور نوشت  هر گلی هم باشی چه شقایق  چه گل پیچک و یاس  زندگی اجباریست... زندگی در گرو خاطره‌هاست خاطره در گرو فاصله‌هاست فاصله تلخ ترین خاطره‌هاست وقتی خبر فوت غیرمنتظره حامد، این جوان دوست داشتنی و محبوب ،همنوا با باد پاییزی گوشها را الحان بخشید، اینجاست که دیگر ،واژه‌ها به یاری ذهن نیامدند ، آنگاه بود که حجم اندوه راه نفس را بست و راهی پیش رویمان گشوده نشد جز گریستن... حامد برای فامیل، دوستان و همنوعانش الگوی شخصیت بزرگ منشی بود ، دارای روحی عمیق ، نگاهی نافذ و دلی به وسعت اقیانوس بی کران بود که همگان را بدان غرق می کرد. او با دوستدارانش وداع کرد و آنچه برای ایشان به یادگار ماند محبت ، مهربانی ، غیرت و شخصیت  و مهمتر از همه، علیرضای کوچک ۷ ساله اش بود. علیرضا در سنی نیست که بتواند واقعیتها را آنطور که هست تحلیل کند، در سنی قرار دارد که بیشتر از همه به پدر نیاز داشت ولی بازی روزگار، مسیر زندگی اش را دستخوش فراقی تاثربرانگیز قرار داد. اکنون جای خالی حامد در دل شهر خودنمایی می کند  و این فراق با هیچ چیز دیگری در مقام مقایسه بر نمی آید. رنگ فراق حامد با هیچ رنگ و صبغه ای برابری نمی کند و با رنگهای حزین و عجین شده پاییز هزاران خاطره را در اذهان متبادر می کند. حامد در زمستانی زیبا و دل انگیز طلوع کرد و با حضورش به خانواده اش رنگ و روحی نو بخشید و با پاییز غروب کرد، بعد از او  برگها دیگر عشوه گری و طنازی نمی کنند  و دیگر درختان زیبایی رنگ برگهایشان را به رخ کسی نخواهند کشید. گرچه بهارسبز و عطرانگیز اقاقیای زندگی‌ با طوفان قهرآمیز مرگ در هم می آمیزد و درست است که دست‌های پرمهرش از خاک تیره مملو گشته ، دریغ باد اگر باور کنیم توسن روح سرکش و مقدس او اسیر خاک است، او اکنون میهمان حضرت حق بوده و در افلاک جای دارد. بی شک شخصیت والای این جوان وارسته تا نسلها در یاد و خاطره همه ما خواهد ماند. 🔹 اول اسفند ۱۳۶۴ - مهربان 🔸۱۰ آذر ۱۴۰۳ - مهربان 🌺 یادش گرامی و نامش ماندگار ✍ غلامرضا محمدپور           ۱۱ دی ۱۴۰۳ @mtaranom
برگزاری تمرینات کشتی در تربیت بدنی سابق مهربان در اوایل دهه ۶۰ در دوران ریاست احمد خسروی آذرمهربانی در تربیت بدنی، ۷ هیئت  ورزشی در مهربان فعال بود. @mtaranom
🕯 شب یلدا بود. باران می‌بارید عین چی! وسط این باد و باران و گرومپ گرومپ رعد و برق، بابام نصیحت‌کردنش گرفته بود: «اون قدیم ندیم‌ها آدم‌ها دل‌رحم‌تر بودن، مهربون‌تر بودن… شب یلدا شب دورهمی و مهربونی بود… حتی اگر یک پیره‌زن خونه‌ش قد یک غربیلم بود، دلش اون‌قدر بزرگ بود که باز هرچی جونور تو عالم بود، تو همون خونه پناهش می‌داد… ولی امروز چی؟ اگه تو همین شب یلدا و کولاک و بارون، یه حیوون بخت‌برگشته بهت پناه بیاره، عمرا کسی در خونه‌ش رو به روش باز کنه…» – تق تق تترق… @mtaranom
💢 بدن ما با ما حرف میزنه @mtaranom
نشانه های افرادی که از لحاظ عاطفی برای شما مناسب هستند: @mtaranom
اولین نقشه مترو تهران در سال 1353 که قرار بود فرانسوی‌ ها درست کنند. @mtaranom
♦️چای کیسه‌ای میلیاردها میکروپلاستیک آزاد می‌کند 🔹یک مطالعه جدید که توسط محققان دانشگاه بارسلونا (UAB) در اسپانیا انجام شده، نشان می‌دهد که هر عدد چای کیسه‌ای، می‌تواند میلیاردها ذره میکرو و نانوپلاستیک (MNPL) را در هر میلی‌متر آبی که در آن غوطه‌ور می‌شود، آزاد کند. 🔹میکروپلاستیک‌ها قطعات پلاستیکی کوچکی هستند که می‌توانند برای محیط زیست و سلامتی انسان‌ها مضر باشند. 🔹محققان در مقاله منتشرشده خود نوشته‌اند که پلیمرهای میکرو و نانوپلاستیک، تأثیر زیادی بر برهمکنش‌های زیستی دارد که منجر به اثرات متنوعی بر ارگان‌ها، بافت‌ها و سلول‌ها می‌شود و می‌تواند منجر به پاسخ‌های ایمنی و تأثیرات بلندمدت بر سلامت مانند سرطان‌زایی شود. @mtaranom
📗 قصه شب 🔹تونل قسمت اول نویسنده: ترجمه: 💎 مرد جوانی که آن بعد‌از‌ظهر یکشنبه سوار قطار همیشگی‌اش شد بیست و چهار ساله و چاق بود. چاق بود تا از خودش نگهداری کند، چرا که هر چیز نامعمولی می‌ترساندش. براستی، این بینش شفاف شاید تنها توانایی واقعی‌ای بود که داشت و حتی همین هم برایش گران می‌آمد. هرچند چاقی‌اش در کل از تنش نگهداری می‌کرد، نیاز می‌دید تا هر گونه سوراخ در تنش را که از آن اثرهای وحشتناک درون می‌شدند پر کند. سیگار می‌کشید (اورموند برزیل ۱۰). عینک آفتابی روی عینک معمولش می‌گذاشت. حتی گوش‌هایش را با تکه‌هایی از پنبه پر می‌کرد. در بیست و چهارسالگی هنوز به پدر و مادرش وابسته بود، در نتیجه‌ی درس خواندن بی‌پایانش در دانشگاه. و تا دانشگاه دو ساعت از خانه راه بود با قطار. ساعت حرکت پنج و پنجاه. رسیدن در هفت و بیست و هفت. پس این دانشجو، چاق و بیست و چهار ساله، سوار قطار همیشگیِ یکشنبه‌اش شد تا در همایشی در روز بعدش شرکت کند. اینکه تصمیم گرفته بود سر کلاس نرود بی‌ارتباط بود. هنگاهی که شهرش را ترک کرد، خورشیدِ بعد از ظهر از آسمانِ تابستانیِ بی‌ابر می‌تابید. هوای خوبی بود برای سفری که کمابیش از بر بود. مسیر قطار میان کوه‌های آلپ و یورا بود، از شهر و دهکده‌های ثروتمند می‌گذشت، از روی یک رود و پس از ۲۰ دقیقه حرکتِ بیشتر،‌ از درون تونلی کوچک پس از بورگدورف. قطار بیش از اندازه شلوغ بود و او از یکی از واگن‌های پیشین وارد شده بود. با دشواری فراوان خود را به انتها رساند. عرق‌ریزان، و با دو عینک، ظاهر کودنانه‌ای داشت. همه‌ی مسافران تنگاتنگ نشسته بودند،‌ برخی حتی روی چمدان. همه‌ی کوپه‌های درجه دو پر بود، و فقط کوپه‌های درجه‌ سه به نسبت خالی بودند. مرد جوان با کلنجار از غوغای خانواده‌ها و سربازان و دانشجوها و عاشقان می‌گذشت، با پیچ و تاب قطار روی این یا آن می‌افتاد، اتفاقی به شکم‌ها و سینه‌ها می‌خورد،‌ تا اینکه به صندلی‌ای در واگن آخر رسید. سرانجام آن اندازه جا پیدا کرده بود که نیمکت خودش را داشته باشد، غافل‌گیری دل‌چسبی بود، چرا که واگن‌های درجه سه کمتر به کوپه‌های نیمکت‌دار بخش می‌شوند. روبرویش، مردی را دید که با خودش شطرنج بازی می‌کرد و حتی از او هم چاق‌تر بود و روی همان نیمکت، کنار راهرو، دختر موسرخی نشسته بود و رمان می‌خواند. مرد جوان صندلی کنار پنجره در نیمکت خالی را با خرسندی برگزید. تازه یک اورموند برزیل ۱۰ را روشن کرده بود که قطار وارد تونل شد. البته از این تکه مسیر بارها گذشته بود، کمابیش هر شنبه و یکشنبه در سراسر سال پیش، ولی هیچ‌گاه پیش نیامده بود که تونل را از نزدیک وارسی کند. در واقع فقط به گنگی نسبت بهش آگاه بود. چندین بار خواسته بود که همه‌ی توجه‌اش را به آن بدهد، ولی هر بار به موضوع‌های دیگری می‌اندیشید، و این فرورفتن کوتاه در تاریکی هر بار با بی‌توجهی می‌گذشت، با آن تندای قطار و کوتاهی فروفتن در تاریکی آن تونل کوتاه. و حتی این بار هم به تونل نمی‌اندیشید و بنابراین فراموش کرده بود که عینک آفتابی‌اش را بردارد. بیرون تونل خورشید با همه‌ی نیرو می‌تابید و با نور طلایی عصر، تپه‌ها و جنگل‌ها و رشته‌ کوه دور یورا را غرق می‌کرد. حتی خانه‌های کوچک شهرهایی که از آنها به تازگی گذشته بودند هم انگار که از طلا ساخته شده بودند. بنابراین، این گذر ناگهانی از نور به تاریکی باید دلیل این می‌بود که تونل درازتر می‌نمود. با شکیبایی در کوپه‌ی تاریک منتظر بازگشت نور روز ماند. هر آن بود که نخستین سوسوهای کم‌رنگ خورشید بر قاب پنجره‌اش بتابد و مانند یک آذرخش به تندی گسترده شود، سپس با همه‌ی درخشندگی طلایی‌اش پیش بیاید. با این حال، تاریکی پایید. عینک آفتابی‌اش را برداشت. کمابیش همان زمان دختر سیگاری روشن کرد. با روشن شدن شعله‌ی نارنجی کبریت، پنداشت که در چهره‌ی دختر رنج بزرگی دیده است. بی‌شک، از بهم خوردن رمان خواندنش رنجیده بود. به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخت. صفحه‌ی شب‌نمایش شش و ده را نشان می‌داد. به پشت تکیه داد، خودش را در گوشه‌ی میان پنجره و دیوار جا داد  و اندیشه‌اش را به پیچیدگی‌های درسش متوجه کرد. هیچ‌کس باور نداشت که او درس می‌خواند. به همایشی اندیشید که باید فردا در آن حضور می‌داشت، و تصمیم داشت نرود. هر فعالیتی برایش به مانند دستاویزی برنامه‌ریزی شده بود تا در پس ظاهر کارهای روزمره، به نظم برسد. شاید آنچه می‌جست نظم نبود، بلکه فقط وانمودن به نظم بود. هنر بازیگری بود که از چربی، سیگارها و پنبه‌ی طبیعی‌اش به مانند آرایشی برای کمدی باشکوهی بهره می‌برد، در حالی که همیشه می‌دانست که بخشی از نمایشی لودگانه و سنگدلانه است. زمانی که دوباره به ساعتش نگاه انداخت، ساعت شش و پانزده بود. قطار هنوز در تونل بود. احساس کرد گیج شده. 👈 ادامه دارد... @mtaranom
عشق شعبه ی دیگری ندارد... به جز چشم های تو... تو با همین چشم ها پشت پیشخوان دوستت دارم... عاشقانه می ایستی... و راه به راه... برایم... ناز می فروشی... و هی ناز می فروشی @mtaranom
دیگر منتظر کسی نیستم هر که آمد، ستاره از رویاهایم دزدید هر که آمد، سفیدی از کبوترانم چید هر که آمد، لبخند از لب هایم برید منتظر کسی نیستم از سر خستگی در این ایستگاه نشسته ام ...! @mtaranom
☘ سخن روز @mtaranom
یک صبح دم به طرف گلستان گذشته‌ای شبنم هنوز بر رخ گل آب می‌زند... @mtaranom
ضمن سلام و خسته نباشید چند روز پیش که به علت بیماری به بهداری مهربان مراجعه کردم و پس از ویزیت پزشک محترم به داروخانه بهداری برای خرید داروها مراجعه کردم که متاسفانه لوازم جانبی سِرُم از جمله سِت سِرُم برای تزریق در داروخانه موجود نبود و بنده تب و لرز داشتم و امکان مراجعه به داروخانه های سطح شهر را نداشتم که خوشبختانه یکی از همشهریها رفتند و از داروخانه سطح شهر خریدند و برایم آوردند. از مسئولین مربوطه و همچنین آقای دکتر نادی عاجزانه خواهشمندیم به موضوع و مشکلات مشابه بهداری مهربان رسیدگی فرمایند.با تشکر 📨 کاربران @mtaranom
دکتر عادل الطافی مهربانی، موفق به دریافت پروانه پایه یک وکالت دادگستری از مرکز امور وکلا و مشاوران قوه قضائیه استان آذربایجان شرقی شد. این موفقیت را خدمت ایشان ،خانواده محترم و همشهریان عزیز تبریک گفته توفیقات روزافزون برای وی مسئلت داریم. دکتر الطافی دارای دکتری مبانی نظری اسلام و دانش آموخته سطح سه حوزه علمیه می باشند. @mtaranom
💐  از عرش و سما ندای حق می آید   جبریل امین با دو ملک می‌آید در ارض و سما پیچیده بوی گلشن چون امامِ باقر ز فلک می‌آید 🌺 فرا رسیدن ماه مبارک رجب المرجب و سالروز ولادت امام محمد باقر علیه السلام بر تمام شیعیان آن حضرت مبارک باد. 🌸 امام محمد باقر علیه‌السلام: نزدیکترین و سریعترین طاعت در ثواب، پیوند با خویشان است. @mtaranom
♦️۱٠ راهکار طبیعی برای خلاصی از سردرد ۱. آب کافی بنوشید ۲. منیزیم مصرف کنید ۳. مصرف الکل را قطع کنید ۴. خواب کافی داشته باشید ۵. مصرف غذاهای حاوی هیستامین ممنوع! ۶. عرقیجات طبیعی مصرف کنید ۷. از مصرف ب کمپلکس غافل نشوید ۸. یوگا را امتحان کنید ۹. چای زنجبیل بنوشید ۱٠. ورزش کنید @mtaranom
انا لله و انا الیه راجعون   بانهایت تأثر و تأسف اطلاع یافتیم، مرحومه صغری نظیری مهربانی، همسر سیدمحمد نظیری ، مادر بزرگوار سیروس و یونس به دیار باقی شتافته است. مراسم تشییع جنازه متعاقباً از طریق همین کانال به اطلاع خواهد رسید. 🏴 روحش شاد @mtaranom
فریب خورده ی عقلم، شکست خورده ی عشق!! @mtaranom
📗 قصه شب تونل قسمت دوم سرانجام لامپ‌ها سوسو زدند و واگن روشن شد. دختر موسرخ به رمانش برگشت و آقای چاق بازی شطرنج تک نفره‌اش را پی گرفت. همه‌ی واگن اینک در پنجره بازتاب داشت. ولی بیرون، آن سوی پنجره،تونل سرجایش بود. به راهرویی رفت که در آن مرد بلندقدی بی‌تابانه بالا و پایین گام می‌زد. متوجه بارانی روشن و شال سیاه دور گردن آن آقا شد. بی‌گمان نیازی به شال در این هوا نبود؟ شال سیاه؟ نگاهی به کوپه‌های دیگر در واگن پشتی انداخت. مسافران روزنامه می‌خواندند و گپ می‌زدند. عادی. به گوشه‌ی خودش برگشت و نشست. تونل باید همین دقیقه‌ها به ته برسد. همین ثانیه‌ها؟ ساعت مچی‌اش شش و بیست را نشان می‌داد. احساس کرد از خودش دلخوری مبهمی دارد که در سفرهای پیش بیشتر به تونل توجه نکرده بود. اکنون یک ربع بود که در تونل بودند. و بی‌گمان، با توجه تندای قطار، باید این یکی از درازترین تونل‌های سوئیس می‌بود. یا شاید قطار اشتباهی را گرفته بود. ولی هیچ تونل دیگری را با آن درازا و اهمیت در بیست دقیقه‌ای خانه‌اش به یاد نمی‌آورد.ناخودآگاه از شطرنج‌باز چاق پرسید که آیا قطار به راستی به زوریخ می‌رود. مرد تایید کرد.دانشجو دوباره با شک گفت که نمی‌دانست چنین تونل درازی در این بخش از راه هست. شطرنج‌باز کمی رنجیده بود که برنامه‌ریزی‌های دشوارش دوباره گسیخته شده بود. به تندی پاسخ داد که در سوئیس تونل‌های بزرگ فراوانی هست،در حقیقت، بی‌شمار تونل، و اینکه در واقع نخستین بار بود که در سوئیس سفر می‌کرد، ولی فراوانی تونل‌ها نخستین چیزی بود که هر کسی در سوئیس متوجه می‌شددو به راستی، تقویم آماری‌اش تایید می‌کرد که هیچ کشور دیگری مانند سوئیس این همه تونل ندارد! و افزود که اکنون پوزش می‌خواهد؛ بسیار متاسف است، واقعا، ولی دشوارترین مساله‌ی شطرنج درباره‌ی دفاع نیمزوویچ ذهنش را درگیر کرده و نمی‌تواند حواس‌پرتی دیگری را تاب بیاورد. واپسین سخنش باادبانه، ولی رک بود. آشکار بود که هیچ گفتگوی دیگری را نمی‌شد از شطرنج‌باز چشم‌داشت و به هر روی، او سود چندانی نمی‌توانست داشته باشد، چون مسیر برایش تازه بود. همان زمان مسئول بلیت سر رسید، و دانشجو امید داشت که بلیتش اشتباه باشد. مسئول، رنگ‌پریده و استخوانی بود. زمانی که به دخترِ نزدیکِ در گفت که باید در اُلتِن قطار عوض کند احساس می‌شد عصبی است. هرچند اُلتن هم ایستگاهی بود در راه زوریخ، مرد جوان امیدش را از دست نداد که باز هم شاید در قطاری اشتباه سوار شده باشد، آنقدر که باور داشت که هنگار سوار شدن قطار را اشتباه کرده است. شک نداشت که باید پول بیشتری می‌پرداخت، ولی آن هزینه را برای آرامشش می‌پذیرفت. بازگشت به نور روز برای آن بها ارزان بود. بنابراین بلیتش را به مسئول داد و گفت که مقصدش زوریخ بوده. توانست بی برداشتن اورموند برزیل ۱۰ از دهانش سخنش را بگوید. «ولی آقا در قطار درستی هستید» مسئول زمانی که بلیت را بررسی می‌کرد گفت. «ولی داریم از یک تونل می‌گذریم!» مرد جوان با خشم چشم‌گیری سخن گفته بود. می‌خواست پایانی بر این آشفتگی بگذارد. مسئول پاسخ داد که آنها تازه از هرتزوگنبوخسه گذشته بودند و به زودی به لاگنتال می‌رسیدند، جایی که قطار باید شش و بیست در آنجا باشد. مرد جوان به ساعتش نگاه کرد. شش و بیست. ادامه داد که ولی آنها بیست دقیقه‌ی گذشته را در تونل بوده‌اند. مسئول بلیت ابروهایش را بالا انداخت. گفت: «این قطار زوریخ است» و برای نخستین بار به پنجره نگاه کرد. دوباره با ناامیدی گفت: «شش و بیست». «به زودی در اولتن خواهیم بود. زمان رسیدن شش و سی و هفت است. احتمالا ناگهان به هوای بدی برخورد داشته‌ایم. طوفان. آره. برای همین تاریک است.» آقایی که مساله‌ی دفاع نیمزوویچ داشت، وارد گفتگو شد. مدتی بود بلیتش را بالا گرفته بود (و بازیش را نگه داشته بود) ولی مسئول بلیت هنوز متوجهش نشده بود. با اعتراض گفت: «بی‌معنی، بی‌معنی! ما داریم از درون تونل می‌گذریم. سنگ‌ها را خوب می‌بینم. مانند گرانیت است. سوییس بیش از همه‌ی دنیا روی هم تونل دارد. این را در تقویم آماری خوانده‌ام.» مسئول بلیتش را گرفت و با اصرار تکرار کرد که این براستی قطار زوریخ است. مرد جوان که آرام نشده بود درخواست کرد تا با مسئول ارشد سخن بگوید. مسئول بلیت احساس کرد شانش را زیر پا گذاشته‌اند. دانشجو را به جلوی قطار راهنمایی کرد، ولی با صدای بلند تکرار کرد که قطار به زوریخ می‌رود، که زمان اکنون شش و بیست و پنج است، که تا ۱۲ دقیقه‌ی دیگر (با توجه به برنامه‌ی تابستانی) قطار به اولتن می‌رسد، و اینکه مرد جوان دیگر نباید در این‌باره شک داشته باشد. او دست کم دوازده بار در ماه با این قطار سفر می‌کرد.با این حال، دانشجوی جوان رفت تا مسئول ارشد را بیابد. جابجایی در قطار شلوغ اکنون بیش از پیش دشوار به نظر می‌آمد. احتمالا قطار بسیار تند می‌رفت. به هر حال، سر و صدای وحشتناکی می‌کرد. 👈 ادامه دارد... @mtaranom
زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست در ضمیرت اگر این گُل ندمیده است هنوز عطر جان‌پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز دانه‌ها را باید از نو کاشت ... @mtaranom