امتداد
📖 #یک_لقمه_کتاب | گروه جهادی علم الهدی
وقتـی در هیئـت مراسـمی برگـزار میکردیـم از سـایر نقاط شـهر هم مسـتمع داشـتیم و بعضا مداح¬هـا و سـخنرانان کشـوری را بـه مراسـمات خـود دعـوت میکردیـم. در زمـان برگزاری مراسم و مخصوصا توزیـع غـذا، افـراد نیازمنـد زیـادی بـرای دریافـت غـذا جلـوی درب هیئـت تجمـع میکردنـد کـه مشـکلاتی از بینظمـی و شـلوغی گرفتـه تـا کـم آمدن غذا برای عزاداران ایجـاد میشـد. این وضعیت زیبنده نبود. تصمیـم گرفتیـم سیسـتمی طراحـی و اجـرا کنیـم کـه ایـن مشـکل را حـل کنـد. بـه ایـن نتیجـه رسـیدیم کـه جدا گانـه بـرای نیازمنـدان و هیئـت، غـذا درسـت کنیـم و غـذای نیازمنـدان را از درب پشـتی توزیـع نماییـم تـا تجمعـی در جلـوی درب هیئـت شـکل نگیـرد و بـه همه نیازمنـدان هم غذا برسد. رفتـه رفتـه گسـتره فعالیت هایمـان بیشـتر شـد. یکی می-آمـد میگفـت: «من بچه مریـض دارم، پـول دارویـش را نـدارم.» از بچه هـا یـا کسـانی کـه میشـناختیم پولـی جمـع میکردیـم و برایـش دارو میگرفتیـم. یکـی میگفـت: « مـن دو مـاه اسـت بـه بچـه ام گوشـت و مـر غ نـداده ام.» مـا هـم کـه پولمـان بـه ذبـح گوسـفند نمیرسـید، مرغـی ذبـح میکردیـم و بـه او میدادیـم. یـا مثلا متوجـه میشـدیم شـخصی میخواهـد گوسـفندی سـر ببـرد و نـذری بدهـد، میرفتیـم بـه او میگفتیـم: « مـا آدم¬های نیازمند سراغ داریم، میتوانی چندتایش را بدهی بینشان توزیـع کنیـم؟» بـا همیـن کارهـای سـنتی شـروع کردیـم و روز بـه روز مراجعـات مـردم بیشـتر میشـد. ما نه به عنوان خیریـه و گـروه جهادی بلکـه بـه عنـوان همـان هیئـت، محـل رجـوع بودیـم. چـون توانسـته بودیـم آن نیـاز اول یعنـی غـذا را برایشـان فراهـم کنیـم، حـالا از مـا درخواسـتهای دیگـری هـم داشـتند. تقاضا زیاد شـده بود اما عرضه ما کم بود. رسـمیت هم نداشـتیم و مردم بـرای کمـک، کمتـر بـه مـا اعتمـاد میکردنـد. کم کم این جرقه در ذهن ما خورد که باید به کار رسمیت بدهیم؛ پس سال 95 گـروه جهـادی «علـم الهـدی» را تاسـیس کردیـم.
#سعید_مستقیم
#راه_مستقیم
#امتداد
🆔 @mtedad_org
امتداد
📖 #یک_لقمه_کتاب | ماهیگیری با اشتغالزایی
سـال 95 بـا ثبـت گـروه جهـادی، به این فکر افتادیم که نباید فقط به نیازمندان ماهـی بدهیـم؛ بایـد بـه سـراغ راهـی رفـت تـا ماهیگیـری یادشـان داد. بچههـای عمـهام بـازار خانگـی داشـتند؛ یعنـی در خانهشـان کار تولیـد و فـروش محصـولات انجـام میدادنـد و هرکسـی محصولی تولید میکرد بـه خانه آنها مـیآورد و میفروخت. از طریق یک گروه مجازی نیز فروش داشتند. به ذهنمان رسـید همین کار را برای نیازمندان اجرایـی کنیـم. مثلا از میـدان ترهبـار بهصـورت عمـده سـیر میخریدیـم و بـه خانوادههـای نیازمنـدی کـه کاری بلـد نبودنـد میدادیـم و میگفتیـم اینهـا را پوسـت کنده و پـا ک کنیـد. بعـد ترشـی میانداختیـم و میگذاشـتیم مدتـی بمانـد. سـپس خودمـان بـه بـازار مراجعـه مینمودیـم و آنهـا را میفروختیـم. سـود حاصلـه را بـرای خیریـه برمیداشـتیم و دسـتمزد خانوادههـا را پرداخـت میکردیـم. یـا مثـلاً نـان تنـوری را افـراد قدیمـی و روسـتایی میتوانسـتند درسـت کننـد، اما طـرف میگفت من پول نـدارم آرد بخـرم. مـا یـک گونـی آرد برایـش میخریدیـم و نان را میپخـت. بازار فـروش هـم کـه بـا خودمـان بـود. وقتـی تعـداد کارهـا و خانوادههـا زیـاد شـد، برای ارسال محصولات پیـک میگرفتیـم، میبـرد و بـه خانوادههـای بالاشـهری میفروخـت یـا تحویـل مـیداد. یـک مـدل بازاریابی فروش هم داشـتیم کـه اسـمش را گذاشـته بودیـم «درجـه یکهـا». مـا خودمـان بیسـت، سـی نفـر اعضـای گـروه جهـادی بودیـم، هـر کـدام کلـی اقـوام نزدیـک مثـل عمـه، رفیـق، دوسـت، همدانشـگاهی و همسـایه داشـت. پـس هـر نفـر در شـبکه افـراد درجـه یـک شـروع بـه تبلیغـات کـرده و بـازار فـروش پیـدا میکـرد. حـدود یـک سـال ایـن کارهـا را انجـام دادیـم و تقریبـا بـرای پانـزده خانـواده اشتغالزایی کردیم. اما مشکل بودن توزیع محصولات، نیاز هر شبکه تولید به یک مسئول، رفـت و آمدهـای زیـاد، نداشـتن انبـار بـرای مـواد اولیـه و محصـولات، سـود نه چنـدان بـالا و مـوارد از ایـن دسـت باعـث شـد تـا ایـن کار را تعطیـل کنیم و به فکر تخصصیتر کـردن این جریان بیفتیم.
#سعید_مستقیم
#راه_مستقیم
#امتداد
🆔 @mtedad_org