.
📕 زنده به گور کردن الاغ بیچاره!
کشاورزی، الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی داخل یک چاهِ بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه کوشید نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس او و مردم روستا تصمیم گرفتند برای اینكه حیوان بیچاره زجر نكشد، چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد.
مردم با سطل روی سر الاغ خاك میریختند، اما الاغ هر بار خاكها را میتكاند و سعی میكرد روی خاكها بایستد.
روستاییها به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در میان بهت و ناباوری کشاورز و روستاییان از چاه بیرون آمد!
گاهی مشكلات، مانند کوهی از خاك بر سر ما میریزند و ما دو انتخاب بیشتر نداریم: یا مشكلات ما را زنده به گور كنند و یا اینكه از آنها پلهای برای بالا رفتن درست کنیم.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
.
📕 مداد سیاه
🖇 داستانی از تاثیر شگفت انگیز رفتار مادر روی آینده فرزندش
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت: "چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم.
آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشهام را عملی کردم.
هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
اوایل، خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم.
خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا حالا که تبدیل به یک سارق حرفهای شده ام!"
مرد دوم میگفت: "دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم.
مادرم گفت خوب چه کار کردی بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست.
مادرم گفت: پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
گفتم: چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت: دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.
با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود.
ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هم هستم."
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
🔹 بزرگی میگفت:
خشم ۳ حرف داره. عشق هم همینطور.
گریه ۴ حرف داره. خنده هم همینطور.
دروغ ۴ حرف داره. راست هم همینطور.
منفی ۴ حرف داره. مثبت هم همینطور.
دشمنی ۵ حرف داره. دوستی هم همینطور.
ناکامی ۶ حرف داره. پیروزی هم همینطور.
🚨 زندگی دو طرفهست،
طرف درست رو انتخاب کن...
#تلنگر #امام_زمان #انتخابات
•┈┈••••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
』
📚 خدایا مرا به میان فولادها پرتاب نکن...
آهنگری بود که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفته بود روحش را وقف خدا کند.
او سالها با علاقه کار کرد، اما با وجود پرهیزگاری هیچ چیز در زندگی اش درست به نظر نمی رسید، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شدند!
روزی دوستی به دیدنش آمد و پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:
“واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد.
او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!
اما نمی خواست سوال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.
آهنگر گفت: "در این کارگاه، فولاد خام
برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم.
می دانی چه طور این کار را می کنم؟ اول فولاد را تا حد خیلی زیادی حرارت می دهم تا سرخ شود.
بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا فولاد شکلی که می خواهم را بگیرد.
بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد.
یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم."
آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:
"گاهی فولاد نمی تواند این عملیات را تاب بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود. می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم."
آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
"می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که از او می خواهم این است:
“خدای من، هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!” 🙏👌
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
📚 پند حکیمانه عارف به جوان
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه
می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم.
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی.
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند: شیشه.
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن:
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشمهایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. 👌🌸
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
#داستان_کوتاه
⁉️از عارفی پرسيدند :
چرا اينقدر ذکر صلوات در منابع دينى ما تأکيد شده!
و براى آمرزش گناهان، وسعت روزى ، صحت و سلامتى، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟
🔸فرمود:
◽️ اگـر
به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجه خودش میکند
يعنى از انسان میخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند
و آن آيه اینست :
"انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما"
♥️خـداوند
و ملائکهاش براى پيامبر(ص) صلوات میفرستند ،شما هم بياييد و همراهى کنيد.
علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات همين است
که انسان را يکباره تا کنار خداوند بالا میبرد.
.
#حکمت_خدا
#داستان_کوتاه
☀ دهقانی مقداری #گندم🌾
در دامن پیرمرد فقیر ریخت👨🦳
پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
درراه با پروردگار سخن میگفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده➰
عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای😭
در همین حال،ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:😔
من تو را کی گفتم ای یار عزیز کائن گره بگشای و گندم را بریز!!!
آن گره را چون نیارستی گشود.
این گره بگشودنت، دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را، از زمین جمع کند،در کمال ناباوری دید!!!
دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!💎💰ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی، یا به چاه تو مرا بین، که منم مفتاح راه❤️
⭕️ @
در مسیر آرامش💞
#داستان_کوتاه
زني شوهرش مُرد.
براي اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد
شبهای جمعه غذایی تدارک می كرد
و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه
فقرا می فرستاد.
طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود ، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا مي رساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر می گشت و می خوابيد!
تا اينكه شبي كاسه صبرش لبريز شد
و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد!
آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او می گفت :
تنها غذای امشب به من رسيد .
زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی می دادي ؟
من ديشب پدرت را خواب ديدم كه مي گفت تنها غذای ديشب به او رسيده است .طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا مي بردم ، ولي ديشب چون زياد گرسنه بودم ، خودم خوردم و آسوده خوابيدم .
زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد
و از اينجاست كه در حديث است كه صدقه صحيح نيست در حالی كه خويشاوندان خودت محتاج و نيازمند باشند...
┄┅┅┅🌺🍃🌸┅┅┅┄
📜 عاقبت بز حسود
روزی روزگاری یک الاغ و یک بز در انبار
یک کشاورز زندگی می کردند. بز خیلی
حسود بود.
بز یک روز با خودش گفت:
احتمالا کشاورز و خانواده اش، الاغ را
بیشتر از من دوست دارند، چرا که بهتر از
من به او غذا می دهند.
تازه، الاغ همیشه به بیرون می رود و …
او برای اینکه جایگاه الاغ را تضعیف کند
به فکر حیله ای افتاد.
لذا رو کرد به الاغ و گفت:
خیلی برایت متاسفم. دلم برایت میسوزد.
الاغ متحیر شد. می دانست که بز خیلی از او خوشش نمی آید، اما حالا چرا دلش برای او سوخته بود؟!
به همین خاطر از بز پرسید:
چرا دلت برای من می سوزد؟
بز گفت:
چگونه غمگین نباشم برادر، تو سنگین
ترین کارها را انجام میدهی، تو را
به سنگ آسیاب میبندند، صبح تا غروب
با بار بر پشت، این سو و آن سو
می روی و …
تو هم حق داری آرامش داشته باشی؛
مثل من گوشهای بنشینی و فقط مشغول
علف خوردن و جست و خیز باشی.
سعی کن خودت را هر چه زودتر از این
وضعیت خلاص کنی.
الاغ کمی فکر کرد، بعد با خود گفت
که عجب! بز راست می گوید.
لذا الاغ رو به بز کرد و پرسید: به نظر تو
چه کار کنم؟
بز گفت:
فردا از کنار یکی از چالههایی که رد میشوی، خودت را به داخل گودال بینداز
و وانمود کن که پایت شکسته است.
احتمال می دهم که کشاورز بعد از این
اتفاق بگوید که چقدر من از این الاغ کار
کشیدم! لذا خیلی خسته شده است.
بهتر است به او استراحتی بدهم.
حتی ممکن است الاغ دیگری بخرد و کارهای تو بعد از آن خیلی کمتر شود.
الاغ آنچه که از دهان بز شنیده بود را
پسندید و باور کرد.
یک روز صبح در حالی که باری را حمل
میکرد، پای خود را به عمد در یکی از
چاله های جاده، انداخت.
این کار باعث شد تا پای الاغ بشکند و
همه جایش کبود شود.
کشاورز با دیدن وضعیت الاغ بسیار
ناراحت شد و بلافاصله دامپزشکی را برای
درمان او آورد.
کشاورز به دامپزشک گفت که تمام
زندگیاش با الاغ میچرخد و بدون الاغ
اوضاعش بهم میریزد.
از طرفی پولی هم ندارد که الاغی جدید
بخرد. دامپزشک الاغ را معاینه کرد و
گفت:
الاغ بیچاره چنان افتاده که با دارو درمان
نمی شود. با این حال اگر آنچه را که به
شما میگویم انجام دهید، الاغ شما بهتر
میشود.
کشاورز از دامپزشک پرسید:
بگو برای شفای الاغ چه کار کنم.
الاغ دست و پای من شده و بدون او
نمی توانم کارم را تمام کنم.
دامپزشک گفت:
باید جگر بزی پیدا کنی تا الاغت شفا پیدا
کند. جگر بز را بجوشانی و آب آن را به الاغ
بنوشانی. خیلی زود خوب خواهد شد.
به این ترتیب کشاورز بز خود را در انبار
سلاخی کرد تا الاغ خود را شفا دهد.
همیشه گفته اند که بار کج هیچ گاه به
مقصد نمیرسد!
#داستان
#داستان_کوتاه