eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐دنیا رحم آخرت به هوش باشیم 🔸چه اندازه از دنیا برای آخرت بکوشیم 🔸استاد رائفی پور 👉 @mtnsr2
🌐اى مردم از خدا بترسید، هیچ کس بیهوده آفریده نشد تا به بازى پردازد، و او را به حال خود وانگذاشته اند تا خود را سرگرم کارهاى بی ارزش نماید، و دنیایی که در دیده ها زیباست، جایگزین آخرتی نشود که آن را زشت می انگارند، و مغرورى که در دنیا به بالاترین مقام رسیده، چون کسی نیست که در آخرت به کمترین نصیبی رسیده است. 📚حکمت 370 در نهج البلاغه 👉 @mtnsr2
➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰ 🌐زندگی دنیا، محل مجاهدت برای قیامت 💠امیرالمؤمنین در خطبه‌ی نهج‌البلاغه می‌فرماید: «الا و انّ الیوم المضمار و غداً السّباق»؛ این دنیا محل آماده شدن و تمرین کردن است. در این اردوگاه بزرگِ آماده‌ی ورود به میدان لقاء الهی که قیامت است خودتان را برای مواجهه با حساب و مؤاخذه‌ی الهی آماده کنید. امروز، روز تمرین کردن و آماده شدن و خودسازی است و فردا - یعنی روز قیامت - روز شتاب و مسابقه گرفتن به سوی سرانجامی است که ما در همین جا برای خود، آن سرانجام را مشخّص و منجز کرده‌ایم. «والسّبقة الجنّة والغایة النّار» ؛ 🔸چیزی که فردای قیامت به برندگان خواهند داد، بهشت است؛ و چیزی که بازندگانِ فردای قیامت دچار آن خواهند شد، جهنّم و آتش است. «افلا تائب من خطیئته قبل منیّته»؛ آیا کسی نیست که قبل از مرگ از خطاهای خود برگردد و توبه کند؟ 🔹 امیرالمؤمنین مردم را دعوت می‌کند به این‌که اگر خطایی از آنها سر زده است، آن را اصلاح کنند؛ راه هدایت را بیابند و در راه صلاح و سداد قدم بردارند. «ألا عامل لنفسه قبل یوم بؤسه»؛ ❓ آیا کسی نیست که قبل از روز بدبختی، برای خود کار کند و توشه ذخیره نماید؟ 🔺 زندگی ما، میدان توشه ذخیره کردن است. کسب و تحصیل و کار علمی و کار سیاسی و خانه و همه‌ی عرصه‌های زندگی ما، محلّ عمل برای خدا و تلاش و مجاهدت برای فرداست 👉 @mtnsr2 ➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰➰
4_5814169336801132780.mp3
944.3K
🌐زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه 🔸 با نوای گرم استاد فرهمند 👉 @mtnsr2
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌐 غافل نباشید از ارواحنا لتراب مقدمه الفداه❗️ 👉 @mtnsr2
🌸همه عمرم پاییز نبودنت است 🌸که دانه دانه زمستان می شود 🌸موهایی که برای آمدنت شانه زده ام..... 🌸بیا ولی برای همیشه بهاری کن 👉 @mtnsr2
Shab10Moharram1396[11].mp3
4.72M
🌐مناجات با امام زمان 🔸با نوای حاج میثم مطیعی 🌷باز ای موعود بی تو جمعه ای دیگر گذشت 🌷با توام ای دشت بی پایان سوار ما چه شد؟ 🌷یکه تاز جاده های انتظار ما چه شد؟ 🌷آشنای «لافتی الا علی» اینک کجاست؟ 🌷صاحب «لاسیف الا ذوالفقار» ما چه شد؟ 🌷چارده قرن است چل منزل عطش پیموده ایم 🌷التیام زخم های بی شمار ما چه شد؟ 🌷چشم یوسف انتظاران را کسی بینا نکرد 🌷روشنای دیده امّیدوار ما چه شد؟ 🌷باز ای موعود بی تو جمعه ای دیگر گذشت 🌷کُشت ما را بی قراری، پس قرار ما چه شد؟ 🌷می نشینم تا ظهور سرخ مردی سبز پوش 🌷آن زمان دیگر نمی پرسم بهار ما چه شد 👉 @mtnsr2
✋سلام به همگی آرام آرام آشوب دل عبد الحسین روز به روز افزایش میابد میبایست آرام آرام کول بار سفر را ببندد دل دنبال بهانه میگردد تا بهاری شود 👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 قبر بی سنگ از خواب پریدم.کسی داشت بلند بلند گریه می کرد!چند لحظه ای دست و پام را گم کردم.کم کم به خودم آمدم و فهمیدم صدا از توی هال است، جایی که عبدالحسین خوابیده بود. پتو را از روم زدم کنار. رفتم تو راهرو. حدس می زدم بیدار باشد، و مثلاً دعایی، چیزی دارد می خواند.وقتی فهمیدم خواب است، اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت فاطمه ی زهرا (سلام االله علیهم) حرف می زند.حرف نمی زد، ناله می کرد و شکایه. اسم دوستهای شهیدش را می برد. مثل مادری که جوانش مرده باشد، به سینه می زد و تو های و هوی گریه می نالید: اونا همه رفتند مادر جان! پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چکار کنم. سروصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند. هول و دستپاچه گفتم:عبدالحسین! چیزی عوض نشد.چند بار دیگر اسمش را بلند گفتم، یکدفعه از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود.گفتم:از بس که رفتی جبهه، دیگه تو خواب هم فکر منطقه ای؟» انگار تازه به خودش آمد. ناراحت گفت: چرا بیدارم کردی؟! با تعجب گفتم: شما این قدر بلند حرف می زدی که صدات می رفت همه جا! پتو را انداخت روی سرش. رفت تو اتاق. دنبالش رفتم. گوشه ای کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود.ناراحت تر از قبل نالید: من داشتم با بی بی درد و دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردی؟! انگار تازه شستم خبردار موضوع شد.غم و غصه همه وجودم را گرفت. خودم را که گذاشتم جای او، به اش حق دادم. آن شب، خواستم از ته و توی خوابش سر دربیاورم، چیزی نگفت.تا آخر مرخصی اش هم چیزي نگفت و راهی جبهه شد. آن وقتها حامله بودم. سه، چهار روزی مانده بود به زایمان، که آمد مرخصی.لحظه شماری می کرد هر چه زودتر بچه به دنیا بیاید. بالاخره آخرین شب مرخصی اش رفتیم بیمارستان. مرا نشاند رو یک صندلی. خودش رفت دنبال جفت و جور کردن کارها.یک خانمی هم همراهمان بود که با عبدالحسین رفت. بعدها، بعد از شهادتش، همان خانم تعریف می کرد که: یکی از پرسنل بیمارستان به آقای برونسی گفت: باید پرونده درست کنید. آقاي برونسی به اش گفت: اگه وقت زایمانش شده که من عجله دارم. این چه حرفیه آقا؟ پرونده که باید درست بشه، یا نه. آقای برونسی یک بلیط هواپیما از جیبش درآورد. نشان او داد و گفت: «ببین اخوی، من باید برم منطقه، اگر زودتر کارم رو راه بندازی، خدا خیرت بده. فکر کرد شوهر شما دارد جبهه را به رخ او می کشد که زود کارش را راه بیندازند.یکهو همین طور آقای برونسی را هل داد عقب و با پرخاش گفت: همه می خوان برن جبهه! هی منطقه، منطقه می کنی که چی بشه؟! خوب صبر کن ببین زنت می خواد چکار کنه... من پسرم جبهه بود و می دانستم آقای برونسی چکاره است. باخودم گفتم: الانه که پدر این بی ادب رو در بیاره. منتظر یک برخورد شدید بودم. ولی دیدم حاج آقا سرش را انداخت پایین. هیچی نگفت و رفت بیرون. زود رفتم جلو و آهسته به اش گفتم: می دونی این آقایی که هلش دادی، چکاره بود؟ مرد تو صورتم نگاه کردو معلوم بود یکدفعه جا خورده است. گفتم:بیچاره! اون اگه اراده کنه، پدر تو رو در می آره. برو خدا رو شکر کن که اینا آدمهای کینه توز و عقده ای نیستن. بالاخره حرفهای همان خانم کار خودش را کرد.مرا سریع بردند اتاق عمل. بچه که به دنیا آمد، بردنم توی یک اتاق دیگر.تا حالم جا بیاید، مدتی طول کشید. وقتی به خودم آمدم، مادرم کنار تخت ایستاده بود. ازش پرسیدم: دختره یا پسر؟ لبخند زیبایی، صورت خسته و شکست خورده اش را باز کرد.گفت: دختره، مادر جان. حالش خوبه؟ خوب خوب. یکدفعه یاد او افتادم و یاد اینکه بلیط هواپیما داشت. پرسیدم: عبدالحسین رفت؟ گفت:نه، فرستاد بلیطش را پس بدن. براي چی؟ به خاطر تو بود، برای این که جوش نزنی، گفت فعلاً می مونم. هیچ هدیه ای برام بهتر از این نمی توانست باشد.از ته دل خوشحال شده بودم. پرسیدم: پس حالا کجاست؟ می خواست که همین شبونه، تو و بچه رو ببریم خونه، ولی دکتر نگذاشت؛ حالا رفته امضا بده که با مسؤولیت خودش شما رو ببره. کمی بعد پیداش شد. آمد کنار تخت.لبخندی زد و احوالم را پرسید. رو کرد به مادرم و گفت: خوب خاله جان، زینب خانم رو آماده کن که با مادر حسن آقا بریم خونه. منظورش من بودم. فهمیدم اسم بچه را هم انتخاب کرده.چند دقیقه ی بعد، از بیمارستان آمدیم بیرون. خانه که رسیدیم، خودش زود دوید طرف رختخوابها. یک تشک برداشت و آورد کنار بخاری . خواست پهنش کند، مادرم گفت: این جا نه، ببرین تو اتاق دیگه. پرسید: برای چی؟ مادرم گفت: این جا مهمون می آد. تشک را پهن کرد و گفت: عیب نداره، مهمانها رو می بریم تو اون اتاق؛ کی از زینب بهتر که کنار بخاری باشه؟ رفتم روی تشک و دراز کشیدم. زینب را هم داد بغلم.گفت: کنار بخاری، دیگه دخترم سرما نمی خوره. صدای اذان صبح از مسجد محل بلند شد.به مادرم گفت: 👇👇👇
خاله شما برو نمازت رو بخون، من خودم تا بیا، پیش اینا هستم.»... علاقه اش به زینب از همان اول، علاقه ی دیگری بود.شب بعد، بچه را که قنداق کرده بودیم، گذاشت روی پاش. دهانش را برد کنار گوش زینب. همین طور شروع کرد به زمزمه کردن. نمی دانم چی می گفت تو گوش بچه. وقتی به خودم آمدم، دیدم شانه هاش دارد تکان می خورد. یک آن چشمم افتاد به صورتش، خیش شده بود! دقت که کردم، دیدم اشکهاش، مثل باران از ابر بهاری، دارد می ریزد.خواستم چیزی بگویم، به خودم گفتم: بگذار تو حال خودش باشه. زینب که سه روزه شد، رفت جبهه.قبل از رفتنش، گفت: زینب رو که ان شاءاالله بردین حمام، نگذارین کسی تو گوشش اذان بگه. گفتم: برای چی؟ 🌷ادامه دارد.... 👉 @mtnsr2 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⭕️ #قرار_عاشقی 🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات 🌷 #شهیدابراهیم_هادی 🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع 🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا