eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
من و امام زمان عجل الله 👉 @mtnsr2
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🌐 داستان واقعی جوان همدانی ✍فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج 💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، به‌قصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد] 🔸 دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد... 🔹 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را می‌خواهم ... 🔸کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی... 📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره 👉 @mtnsr2 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
#شهادت ..... مرگ..... انسانهای زیرک و هوشیار است امام خامنه ای 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت هفتاد ششم 🔶 یک شب درگیری شدیدی داشتیم. در ظاهر کار تمام شد و باید بر می گشتیم . تقریبا همه نیروها به عقب برگشتند. عبد الصالح مانده بود ومن که حین بازگشت ، چشمش به نیروهای تازه نفس دشمن افتاد . نیروهای دشمن تازه از راه رسیده و قصد حمله ای دوباره داشتند . عبد الصالح رفت بالای ساختمانی خرابه ومن هم کمی آن طرف تر موضع گرفتم . بر سر دشمن آتش ریختیم . چیزی نگذشت تیری آمد و از کنار کتف صالح رد شد .تک تیر انداز ها جای عبد الصالح را پیدا کرده و او را نشانه رفته بودند . فریاد کشیدم ، صدایش زدم و از او خواستم که زود پایین بیاید . فهمید که جایش را شناسایی کرده اند. به سرعت محل استقرارش را عوض کرد . کمی بعد گلوله دیگری آمد وصفیرکشان از کنار صورتش رد شد . فرز بود وزود خودش را به پایین رساند در حالی که داشت می خندید و عین خیالش هم نبود . داغی گلوله را که از کنار صورتش صفیر کشان رد شده بر تنه دیوار نشسته ، به خوبی احساس کرده بود . به شوخی گفتم: دومی هم خطا رفت . اما سومی دیگر تو را شهید میکند ! خندید و گفت: من وشهادت؟! 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #سجاده_نشینان_کوی_عشق 🔸شهید: قهرمان جهانیان بهنمیری 🔸نام پدر: حسن علی 🔸تاریخ تولد: ۱۳۴۴ 🔸محل تولد: بابلسر_حاجیکلا 🔸تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۹/۴ 🔸محل شهادت: شلمچه 👉 @mtnsr2
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ ⭕️ امام خمینی : پنجاه سال عبادت کردید خدا قبول کند یک روز هم یکی از را مطالعه کنید وتفکر کنید 🔶وَ لا تَحسَبَنَّ اَلَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبِهِم یُرزَقُونَ     🔹وصیت نامه شهید: خدایا تورا شکرمی کنمکه این لیاقت را به من داده ایدکه در راه حق به میدان مبارزه بروم وبا دشمنان انقلاب واسلام به نبرد پردازم. اگر کشته شویم ویا اینکه بکشیم در هر حال پیروز هستیم. به جبهه های حق علیه باطل میرومتا اینکه دین خود را نسبت به اسلام وانقلاب اهدا کرده باشم ومانند امام بزرگوار سرور سالار شهیدان حضرت حسین بن علی علیه السلام که سرش را در راه خدا داد تا اسلام زنده بماند را الگوی خود قرار داده ومن هم می خواهم مانند آقا وامامم در راه دین اسلام فدا شوم وبا خون سرخ خود انقلاب اسلامی را زنده کنم 《والسلام علیکم ورحمت الله》 👉 @mtnsr2 ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
✋سلام به همگی 😔بعد مدتی آروم آروم باید با عبد الحسین هم خدا حافظی کنیم حتماً شما هم حال منو دارید حتی فکرش هم دلهره به دلها میندازه ... ❗️نه!!!!!! 🔅ایکاش بتونیم لحظه شهادت پیشش باشیم اما..... 👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 گردان آماده چند روزی مانده بود به عملیات بدر. آقای برونسی رفته بود مرخصی. همین که برگشت منطقه، شروع کرد به تدارک تیپ برای عملیات. یک روز با هم تو چادرفرماندهی نشسته بودیم. سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزی فکر می کرد.یکدفعه راست تو چشمهام خیره شد. گفت: اخوان این عملیات دیگه عملیات آخر منه. خندیدم. گفتم: این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه ی موهای سرتون تو عملیات بودین، حالا حالاها هم باید باشین. همون که گفتم، عملیات آخره. شما همیشه حرف از شهادت می زنین. مکث کردم. جور خاصی گفتم: اگه خدای نکرده شما برین، بچه ها چکار کنن؟ آرام و خونسرد گفت: همه ی اینا که می گی، حرفه. من چیزی دیدم که می دونم عملیات آخری منه.... بعد از آن روز، یکی، دوبار دیگر هم این جوری گوشه داد.روحیاتش را به حد خودم شناخته بودم. رو همین حساب خیلی کنجکاو شدم. با خودم گفتم: حاجی خیلی داره رو این قضیه مانور می کنه، نکنه واقعاً... یک روز که حال و هوای دیگری داشت،کشیدمش کنار. پرسیدم: حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از شهادت حرف می زنی؟ نگاهم می کرد. ادامه دادم: راست و حسینی بگو چی شده؟ یکدفعه گریه اش گرفت، خیلی شدید! جوری نبود که فقط اشک بریزد. شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق هقش هم بلند بود. ناله کرد: چند شب پیش، مادرم رو خواب دیدم. منظورش حضرت فاطمه ی زهرا (سلام االله علیها) بودند. همیشه ایشان را به لفظ مادر اسم می برد. اشاره کرد به چادر فرماندهی. گفت: تو همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند: باید بیای. نگاه نگرانم را دوختم به صورتش. گفتم:حاج آقا، شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ انشاءاالله. نه، این حرفها نیست! تو همین عملیات من شهید می شم. مات و مبهوت مانده بودم.تنها چیزی که فکرش را هم نمی خواستم بکنم، رفتن او بود. گریه اش کمی آرام گرفت. ادامه داد: مطمئنم تو این عملیات، مهلتی که برام مقرر کردن تا رو زمین خاکی زندگی کنم، تموم می شه، باید برم. خاطر جمع و محکم حرف می زد. یقین کردم که در این عملیات شهید می شود آن روز چند تا کار را سپرد به من. یادم هست دو، سه روزی مانده بود به عملیات. حدس زدم می خواهد جایی برود. همین را ازش پرسیدم! گفت: می خوام برم موهام رو کوتاه کنم. سابقه نداشت قبل از عملیات برود سلمانی.همین ها اضطرابم را بیشتر می کرد. وقتی برگشت، سرش را اصلاح کرده بود، ریشش را هم. شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت. رفت حمام. وقتی آمد، لباس فرم تمیزی تنش بود، بوی عطر هم می داد. اصلاً سابقه نداشت تو منطقه، آن هم قبل از عملیات، لباس فرم سپاه بپوشد، و این طور به خودش برسد. همیشه با لباس بسیجی بود. همین طور بر و بر نگاهش می کردم. گفتم: حاج آقا چه خبر شده؟ لبخند زد. جور خاصی گفت: تو که می دونی، چرا سؤال می کنی؟ حالم بدجوری گرفته بود.همه اش فکر می کردم چیز مهمی را دارم گم می کنم. هرچه عملیات نزدیکتر می شدیم، طپش قلبم تندتر می شد. عملیات بدر، از آن عملیاتهای مشکل بود و نفس گیر. مخصوصاً منطقه ی آبی اش. سی، چهل کیلومتر رفته بودیم داخل آب. آن طرف دجله و فرات، تو یک جاده ی حساس مستقر شدیم. از آن جا هم پیشروی کردیم طرف چهار راه خندق و عراقی ها را زدیم عقب.دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه ی زنجیری. عزمش را جزم کرده بود چهارراه را بگیرد، بعد هم آن جاده ی حیاتی را، و بعد از آن، ما را بریزد توی آب. درگیری هر لحظه شدیدتر می شد. تو تمام دقیقه های عملیات، حال یک مرغ سرکنده را داشتم.یک آن آرام نمی گرفتم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتّش برام مهم بود. می خواستم بدانم کی می رود، و چگونه می رود؟ پا به پایش می رفتم.وظیفه ام همین را هم ایجاب می کرد تو بحبوحه ی کار، یکدفعه رو کرد به من و گفت: اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار. انگار یک تشت آب ریختند رو سرو کله ام.سریع گفتم:حاج آقا تو این موقعیت؟ با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند. گفت: اگر گردان رو نیاری، با این پاتکهای سنگین، کار بچه ها خیلی مشکل می شه. نگاهی به طرف دشمن کرد. ادامه داد: شما برو گردان رو بیار. گردان را بیاور، یعنی این که من سی، چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی. از آن جا سوار موتور شوم، بروم پادگان. آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. خودش، حداقل سه، چهار ساعت طول می کشید. حس غریبی نمی گذاشت از حاجی جدا شوم. داشت نگام می کرد. منتظر جواب بودم. چاره ای نداشتم. باهاش خداحافظی کردم و ازش جدا شدم. سریع خودم را رساندم لب آب. سوار یک قایق شدم. با آخرین سرعتی که ممکن بود، آبها را می شکافتم و می رفتم جلو. هر لحظه ممکن بود آبستن حادثه ای باشد. ولی من انگار اختیارم را از دست داده بودم. گویی همه ی وجودم او شده بود. یقین داشتم اتفاقی می افتد. می خواستم هر چه زودتر برگردم پیشش 🌷 ادامه دارد.... 👉 @mtnsr2 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⭕️ #قرار_عاشقی 🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات 🌷 #شهیدابراهیم_هادی 🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع 🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨ 🌷يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ 🌷اى کسانى که ایمان آورده اید! از (مخالفت فرمان) خدا بپرهیزید. و وسیله اى براى تقرب به او بجویید. و در راه او جهاد کنید، باشد که رستگار شوید. (مائده/۳۵) 👉 @mtnsr2
🌐امام عصر علیه السلام 💫 ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم ویاد شما را از خاطر نبرده ایم 📚بحار الانوار جلد ۵۳ صفحه ۱۷۵ 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐قرار بود ۷۰ سال باشه اما ۱۲۰۰ساله که هنوز نیومده . ❓آیا وقتش نرسیده که به خودمون بیایم ؟ ❓آیا وقتش نرسیده که قسمتی از کارهای روزانه مون رو وقف امام زمان عجل الله کنیم؟ 🔅به نیت امام زمان از همدیگر دستگیری کنیم ، به نیتش گناه نکنیم ، خلق مهدوی رو تو جامعه خودمون رواج بدیم . وقتش نرسیده؟ 👉 @mtnsr2
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🌐زنان در حکومت امام زمان 1⃣ حضور پنجاه زن در بین یاران حضرت مهدی: اولین گروه از زنانی که به محضر امام زمان می شتابند، آنهایند که در آن زمان می زیستند و همانند دیگر یاران امام، به هنگام ظهور در مکه به خدمت امام میرسند. امام باقر فرموده اند: به خدا سوگند، سیصد و سیزده نفر می آیند که پنجاه نفر از این عده زن هستند... 📚بحارالانوار ج۵۲ ص۲۲۳ 2⃣زنان آسمانی: گروه دوم چهارصد بانوی برگزیده هستند که خداوند برای حکومت امام عصر در آسمان ذخیره کرده است. پیامبر اکرم فرموده اند: عیسی بن مریم به همراه هشتصد مرد و چهارصد زن از بهترین و شایسته ترین افراد روی زمین فرود خواهد آمد. 📚معجم الامام المهدی ج۱ ص۵۳۴ 3⃣ رجعت زنان: گروه سوم زنانی هستند که خداوند به برکت ظهور، آن ها را زنده میکند که دو دسته اند: ۱-برخی با نام و نشان از زنده شدنشان خبر داده شده. ۲-برخی فقط از آمدنشان سخن به میان آمده. امام صادق فرمودند: همراه موعود سیزده زن خواهند بود.به مداوای مجروحان پرداخته سرپرستی بیماران را بر عهده می گیرند. 👉 @mtnsr2 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
4_5947423325679518779.mp3
3.76M
❓آنها علیه السلام را تنها گذاشتند، ما با چه خواهیم کرد؟ 👉 @mtnsr2
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🌐دلنوشته ... 🔸 کاش همه باهم همدل می شدیم 🔹 ای کاش لااقل شیعیان ذرّه ای از غربت و مظلومّیت تو را درک می کردند و با رفتار و گفتار خویش، نمک به زخم های دلت نمی پاشیدند. 🔻کاش دنبال پاسخی برای این سوال می گشتیم که آیا غیبت ولیّ خدا، سرنوشت محتوم و تقدیرناپذیر الهی است و یا این ما هستیم که تا کنون او را نخواسته ایم و ظهورش را طالب نبوده ایم؟ 🔸 کاش متوجه می شدیم که فرمول ظهور، سخت و پیچیده نیست و این آگاهی، بیداری، درخواست و دعای ماست که ظهور را پیش از موعد مقدّر رقم خواهد زد و غفلت و خواب آلودگی ما از جمله علل اساسی در تاخیر ظهور حجّت خداست، ای کاش میدانستیم در دعا برای ظهورت چه اسراری نهفته است و چه برکات و آثاری بر آن مترتب است؟ 🔺اگر پیامت را جدی گرفته بودیم، اگر از این غفلتی که ریشه در دوازده قرن دوران غیبت دارد فاصله می گرفتیم، اگر همه با هم یک دل و یکپارچه از درگاه حضرت حق، ظهور نورانی ات را خواستار می شدیم، اگر آماده ی پذیرش و تحمل شما و اطاعت از اوامرت می شدیم، آیا تا بحال ظهورت صورت نپذیرفته بود؟ 👉 @mtnsr2 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
4_373967578466353515.mp3
14.4M
🔰 از کشتی نوح تا کشتی حسین علیهالسلام 🔸سخنرانی بسیار مهم و جذاب 👉 @mtnsr2
6141968_152.mp3
31.29M
🌐مناجات شعبانیه.... 🔸 با نوای حاج میثم مطیعی 👉 @mtnsr2
⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶 قسمت هفتاد هفتم 🔶 #حتی_یک_گلوله_خمپاره 👉 @mtnsr2
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت هفتاد هفتم 🔶 در هنگام باز پس گیری شهرک زیتان، صبح خیلی زود، همه به سمت شهر رفتند بجز چند نفر که ماندیم تا مراقب جاده باشیم . جاده ای که ممکن بود تروریستها از طریق آن شهر را دور بزنند و وارد شهر بشوند . ظهر که شد . بیسیم از کار افتاد و ارتباطمان با بقیه قطع شد . درگیری خیلی شدید شد . آنها که مجروح شدند به عقب برگشتند. دو نفر مانده بودیم در منطقه ای که از سه طرف محاصره شده بود . گاهی از سمت شهر هم که دست نیروهای خودمان بود، به طرفمان شلیک می شد چون فکر می کردند اینجا کامل به دست تروریستها افتاده است. وضعیت بدی بود وبه نوعی نفسهای آخر را می کشیدیم. امیدمان را تقریبا از دست داده بودیم. در این گیر ودار دیدم که ماشینی با سرعت به سمت ورودی شهر می رود .از رنگش مشخص بود که از نیروهای خودمان است . در آن معرکه آتش و گلوله ، جرئت راننده اش ستودنی بود . امید تازه ای پیدا کردیم. باید خطر می کردیم . چند بار بلند شدیم و نشستیم و از روی رد شلیک هایی که به سمتمان شد ، افراد داخل ماشین متوجه شدند که ما اینجا گیر افتادیم. اما مجال ایستادن برای ماشین نبود و رفت . بعد از مدتی متوجه شدیم که دونفر از سمت شهر به سمت ما می آیند . احساس کردیم خون تازه در رگهایمان جریان پیدا کرده . باید هر طور که بود خودمان را به آنها می رساندیم . مسیر خیلی خطرناکی بود و امکان بردن وسایل نبود. فقط دوربین اسلحه را که خیلی گران قیمت بود برداشتم وبقیه وسایل را رها کردم. حرکت کردیم به سمت آن دو نفر . هر لحظه امکان داشت مورد اصابت تیر و ترکش قرار بگیریم. اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود . بالاخره به آنها رسیدیم عبد الصالح زارع بود وابراهیم قلی زاده. ما را به نقطه ای بردند که امن تر بود. عبد الصالح برایمان تن ماهی ونان آورد. کمی که به وضع ما رسید و خیالش از بابت ما راحت شد حرکت کرد به سمت ماشینی که بین ما وتروریستها مانده بود. چند بار با احتیاط رفت و آمد ومهمات جامانده در ماشین را خالی کرد. وقتی متوجه شد که اسلحه وبی سیم را نیاورده ام گفت: بیسیم به خاطر لو نرفتن موجش نباید به دست دشمن بیفتد.تصور اینکه این مسیر را بخواهم برگردم لرزه به اندامم می انداخت. عبد الصالح بسم الله گفت و حرکت کرد به سمت محلی که ما از آنجا آمده بودیم . اضطرابی که بر من مستولی شده بود مانع شد که همراهش بروم وفقط با چشم دنبالش کردم. ۸۰۰الی۹۰۰متر را در آن شرایط دلهره آور با شجاعت وشهامت رفت وبرگشت. بی سیم خمپاره واسلحه ای را که جا گذاشته بودم آورد. حتی از گلوله خمپاره هم نگذشته بود وآن را هم با خودش آورده بود . بعد هم دست ما را گرفت و داخل شهر برد. با اینکه منطقه پاکسازی نشده بود و هر لحظه ممکن بود از اطراف به ما شلیک کنند. اما عبد الصالح گشاده رو وخندان راه می رفت وانگار نه انگار که مرگ به ما چنگ و دندان نشان می دهد 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
✋سلام به همگی .... 🔅حتما لحظاتی از زندگی شما هم به یاد ماندنی میتونه باشه 🔹قشنگ ترین لحظات به یاد ماندنی به اعتقاد من زمانی هست که کوه مشکلات زندگی به یکباره خورد بشه 🔸کوه مشکلات همسر شهید برونسی زمانی خورد شد که با رهبری دیدار کرد 👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 آن شب به یادماندنی زندگی و خانه داری با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت. بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه ی قدونیم قد، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرض هایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عیدهم، تو آن شرایط دشوار، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد. روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد. هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرجها را می گرفتم، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم. یک روز، انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (سلام االله علیه). رفتم سرخاک شهید برونسی.نشستم همین جور به واگویه و درد و دل کردن. گفتم:شما رفتی و منو با این بچه ها، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه، همین قرضها اذیتم می کنه. آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه داد: اگه می شد یک طوری از این قرضها راحت بشم، خیلی خوب بود.... باهاش زیاد حرف زدم. فقط هم می خواستم سببی جور شود که از دین این قرضها خلاص شوم. آن روز، کلی سرخاک عبدالحسین گریه کردم.وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به ام دست داده بود. هفته بعد، تو ایام عید با بچه ها نشسته بودم خانه، زنگ زدند. دستپاچه گفتم: دور و بر خونه رو جمع و جور کنید، حتماً مهمونه. حسن رفت در را باز کند. وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود. معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است. با منّ و من گفت: آقا!....آقا! مات و مبهوت مانده بودم.فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم، هیجانم بیشتر شد و کمتر نه! باورم نمی شدکه مقام معظم رهبری از در حیاط تشریف آورده اند تو.خیلی گرم و مهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم.از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم، تعارف کردم بفرمایند تو. خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ی محافظ ها، تو حیاط و بیرون خانه ماندند. این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، برای همه ی ما غیرمنتظره بود، غیر منتظره و باور نکردنی. نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم. آن شب ایشان، از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برامان بچه ها غرق گوش دادن، و غرق لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام، جدا جدا فرمایشاتی داشتند. به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند. در آن شب به یاد ماندنی، لابلای حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ی قرضها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم. راحت تر و زودتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله شان حل شد. 👉 @mtnsr2 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آرام.... آرام . باید از خاطرات شهید برونسی خدا حافظی کنیم یک خاطره پایانی شهید برونسی طلب شما شما عزیزان میتونید خاطرات شهید بعدی رو با ارسال شماره شهید به آیدی زیر انتخاب کنید @Mtnsrx 1⃣شهید اسماعیل دقایقی 2⃣شهید عباس بابایی 3⃣شهید بروجردی 4⃣شهید برونسی❌ 5⃣شهید باقری 6⃣شهید خرازی 7⃣شهید همت 8⃣شهید باکری 9⃣شهیدکاظمی 🔟شهید غلامعلی پیچک 1⃣1⃣شهید بقایی 2⃣1⃣شهید چمران 3⃣1⃣شهید کلهر 4⃣1⃣شهید عباس کریمی 5⃣1⃣شهید ابراهیم هادی❌ 6⃣1⃣شهید هادی ذوالفقاری❌ 7⃣1⃣شهید سید مجتبی علمدار❌ 8⃣1⃣شهید عبد الصالح زارع❌ 9⃣1⃣شهید حاج امینی❌ 👉 @mtnsr2
⭕️ #قرار_عاشقی 🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات 🌷 #شهیدابراهیم_هادی 🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع 🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷 👉 @mtnsr2