💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
🌷در ادامه.....
#ماجرای_عاشق_شدن_شهید_بابایی
تهران همان قدر که مسوليت هاي او بيشتر شد ، زماني هم مي توانستيم با هم باشيم کم تر شد. بچه ها ديگر به نبودن دو هفته ، يک ماه پدرشان عادت کرده بودند. مدرسه اي که بايد مي رفتم نزديکي هاي شاه عبدالعظيم بود . صبح بايد بچه ها را آماده مي کردم ، حسين و محمد را مي گذاشتم مهدکودک و آمادگي . سلما مدرسه خودم بود. براي رفتن به مدرسه بايد بيست کيلومتر مي رفتم ، بيست کيلومتر مي آمدم، با آن ترافيک سختي که آن جا داشت و اکثرا ماشين هاي سنگين مي رفتند و مي آمدند. مي گفتم :عباس تو را خدا يک کاري بکن با اين همه مشکلات ، حداقل راه من يک کم نزديک تر بشود.مي گفت: من اگر هم بتوانم – که مي توانست – اين کار را نمي کنم . آن هايي که پارتي ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقيه .مي گفتم: آن ها حداقل زن و شوهر کنار همديگر هستند ، دست محبت پدري بر سر بچه هايشان کشيده مي شود. مي گفت: نه ، نمي شود . من بايد سختي بکشم ، شما هم همينطور.
ماهم پا به پايش سختي مي کشيديم . سختي کشيدن با او هم برايم شيرين بود. در خانواده اي بزرگ شده بودم که چيزي کم نداشتيم و او هرچه منصب و مقامش بالاتر مي رفت به اين چيزها بي اعتناتر مي شد. تهران که آمديم يک سال در نوبت گرفتن خانه هاي سازماني بوديم . در حاليکه چند جا برايمان خانه در نظر گرفته بودند، در قسمت حفاظتي پايگاه ، داخل شهر، خانه ويلايي نوسازي که آماده بودند تا ما برويم آن جا . قبول نمي کرد.
خانه مان از خانه هاي سازماني پايگاه بود. بعضي وقت ها چاه فاضلابش بالا مي زد و من آن قدر بايد تلمبه مي کوبيدم تا آب پايين برود که دست هايم پينه مي بست. بعضي وقت ها اصلا به گريه مي افتادم . او از همان اول عادت نداشت زياد در مورد کارهاي بيرون با من صحبت کند. مي دانستم وقتي بيرون خانه است خواب و خوراکش تعريفي ندارد. لباس پوشيدنش هم که اصلا به خلبانها نمي رفت . بعضي وقت ها به شوخي مي گفتم: اصلا تو با من راه نيا . به من نمي آيي. ميخواستم اذيتش کنم . مي گفت: تو جلو جلو برو ، من پشت سرت مي آيم ، مثل نوکرها . شرمنده مي شدم . فکر مي کردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا که او مي تواند اين قدر به آن بي اعتنا باشد من هم مي توانم . مي گفتم: تو اگر کور و کچل هم باشي ، باز مرد مورد علاقه من هستي .
يک شب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زياد آمده بود که تمام راه ها بند آمده بود . آب رودخانه سر راه مدرسه تا پايگاه بالا آمده بود و ترافيک شده بود. مدرسه ساعت پنج تعطيل شد ، من ساعت نه رسيدم خانه . بچه ها هم که با شيطنت هايشان ماشين را گذاشته بودند سرشان . وقتي رسيدم خانه ديدم عباس دارد دم در قدم مي زند. سرش پايين بود و از دير کردم ما نگران شده بود. کنارش ترمز کردم . ما را که ديد دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد که ما سالميم . گفتم: خدا را خوش مي آيد تو با اين همه کار و مشغله ، زير اين باران منتظر ما بايستي ؟ اگر مدرسه ام نزديک مي شد … جوابش را مي دانستم . گفت :خون ما از بقيه رنگين تر نيست .
آن قدر اين راه سخت را رفتم و آمدم که دستم از کار افتاد. ديگر نمي توانستم رانندگي کنم. بعد از آن تا مدت ها خودش مي آمد و صبح خيلي زود ما را خانه يکي از اقوام که نزديکي هاي مدرسه بود مي گذاشت و زود بر مي گشت که به اداره برسد. بعد از مدتي ديگر دستم اين قدر درد گرفت که تحمل تکان خوردن هاي ماشين را هم نداشتم .
پيش چند تا دکتر رفتيم و آن ها گفتند که سرطان گرفته ام . عباس ديگر هيچ چيز را نمي فهميد. همه برنامه هايش را تعطيل کرد و هم راه من آمد. آخر سر يک دکتر حاذق گفت که تشخيص پزشک قبلي اشتباه است و فقط نياز به استراحت دارم . بعد از اين همه گرفتاري و تحمل سختي ، قبول کرد که مدرسه من نزديکتر بيايد.
خودش هميشه اين را مي گفت که هرچه به من نزديکتر بشويد کارتان سخت تر است . همين طور هم بود . اطرافيان مي دانستند که نبايد بابت کار سربازي بچه هايشان پيش عباس بيايند. هر چه قدر براي آشنا ها سخت مي گرفت براي غريبه ها کمکي هميشگي بود. به خودش بيشتر از همه سختي مي داد . تهران که آمده بوديم به دليل پستش پرواز را تقريبا بر او حرام کرده بود ، اما خبر داشتم که مي رفت و از پايگاه هاي ديگر ايران پرواز مي کرد
همان وقت ها آقاي خامنه اي به ده نفر از نظامي ها درجه سرتيپي دادند که عباس هم يکي از آنها بود. خودش هدايايي را که مرسوم اين جور وقت ها است قبول نمي کرد ، من هم در خانه به تلفن هايي که اين و آن مي زدند و تبريک درجه جديد او را مي گفتند با ناراحتي جواب ميدادم . مي دانستم که او دارد دورتر مي شود و شايد ديگر روزي دستم بهش نرسد.
سرتيپ که شد آمد به من گفت:
🌷ادامه دارد......
👉 @mtnsr2
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خاطره شنیدنی از شهید عباس بابایی
🌿استاد دارستانی
☘تلویزیون
👉 @mtnsr2
⭕️خاطره ای از عباس بابایی
☘ #والیبال
چند روزی بود که به همراه عباس از پایگاه لکلند واقع در شهر سن آنتونیوتکزاس فارغ التحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای آموزشی T-41 به پایگاه ریس در شمال تکزاس آمده بودیم. در ورزشهای روزانه، می بایست ابتدا جلیقه هایی را با وزن نسبتاً زیادی به تن می کردیم و چندین دور با همان جلیقه ها به دور محوطه و یا پادگان می دویدیم. این کار جزء ورزشهای اجباری بود که زیر نظر یک درجه دار آمریکایی انجام می شد. پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب کنند و عباس که والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یک تیم والیبال تشکیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود.
باید بگویم که آمریکاییان در سالهای حدود ۱۳۴۹ (۱۹۷۰ میلادی) تقریباً با بازی والیبال بیگانه بودند و هنگام بازی مقررات آن را رعایت نمی کردند؛ به همین خاطر یک روز هنگامی که با چند نفر از دانشجویان آمریکایی مشغول بازی بودیم.، آبشارهای بی مورد و پاسهای بی موقع آنها همه ما را کلافه کرده بود. عباس به یکی از آنها یادآوری کرد که اگر می خواهید والیبال بازی کنید باید مقررات آن را رعایت کنید. یکی از دانشجویان آمریکایی از این سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالی که بر خود می بالید با بی ادبی گفت: توی شترسوار می خواهی به ما والیبال یاد بدهی؟
او به عباس جسارت کرده بود
☘راوی: امیر خلبان روح الدین ابوطالبی
🌷ادامه دارد....
👉 @mtnsr2
GolchinShohad[03] (1).mp3
6.76M
⭕️ #نوای_شهدایی
🌷هنوزم شهیدا رو میارن
🌷دلای شکسته بی شمارند
🌷چه سخته مادری چشمش به در باشه
🌷چه سخته از عزیزش بی خبر باشه
🌷شهیدا خونشون نذر سحر بود
🌷مثل گل عمر اونا مختصر بود.....
👉 @mtnsr2
⭕️هنوزم شهیدا رو میارن، دلای شکسته بی شمارن
🌷هنوزم شهیدا رو میارن
دلای شکسته بی شمارند
چه سخته مادری چشمش به در باشه
چه سخته از عزیزش بی خبر باشه
شهیدا خونشون نذر سحر بود
مثل گل عمر اونا مختصر بود
خدایا یادگار عاشقامون:
سفر بود و سفر بود و سفر بود
نمونده به جز راهی از اونا
گذشتن همه از آسمونا
سفر با مقصد کرب و بلا کردند
دل و از بند این دنیا رها کردند
هنوزم شهیدا رو میارن
دلای شکسته بی شمارند
چه سخته مادری چشمش به در باشه
چه سخته از عزیزش بی خبر باشه
🌷شهیدا رو میارن کاروونا
میان از جبهه ها تازه جوونا
منم مثل شهیدا بی قرارم
دلم تنگه برای آسمونا
خدایا مرا هم مبتلاکن
دلم را از این دنیا رها کن
سفر یعنی شروع دل بریدن ها
سفر یعنی تماشای رسیدن ها
هنوزم شهیدا رو میارن
دلای شکسته بی شمارند
🌷چه سخته مادری چشمش به در باشه
چه سخته از عزیزش بی خبر باشه
دلم می خواد بی بال و پر بمیرم
مثل عباس آّب آور بمیرم
شبیه فاطمه پهلو شکسته
شبیه سرورم بی سر بمیرم
الهی نشم شرمنده از روش
سرم رو بذارم روی زانوش
من اسماعیلم و ذبح منای او
من آن حرّم که افتاده به پای او
🌷هنوزم شهیدا رو میارن
دلای شکسته بی شمارند
چه سخته مادری چشمش به در باشه
چه سخته از عزیزش بی خبر باشه
👉 @mtnsr2
✊ امروز اگر با هم قیام کنیم، اسرائیل بکلی از بین خواهدرفت
امام خمینی: ملتها باید بایستند و بخواهند از ارتشها و دولتهای منطقه خودشان که بیایند و با این فلسطینیها که مورد ظلم واقع شدهاند کمک کنند تا این #غده_سرطانی از بین برود.
همه موظفیم به اینکه برای خدا #قیام کنیم و برای حفظ کشورهای اسلامی قیام کنیم در مقابل این غده سرطانی که سر منشاش #آمریکا ست.
امیدوارم که ملتهای این کشورهای اسلامی ننشینند تا اینکه وقت بگذرد. امروز، روزی است که اگر با هم قیام کنند، #اسرائیل بکلی از بین خواهد رفت.
اسرائیل با صراحت میگوید که «من باید همه اینجاها را بگیرم»، دولتها بیدار بشوند و با این #ماده_سرطانی که خطرش برای همه #منطقه و برای #اسلام است، قیام کنند و با صحبت و شوخی مسائل را نگذرانند. 23خرداد61
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جنگ #ایران_و_اسراییل در هفت ایه قران
🔸ایران #قوم_مخفی در قران
کری خواندن خداوند به بنی اسراییل برای جلوگیری از این اتفاق در قران
امام صادق(ع):والله والله والله من أهل قم.
👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم۲
🔶 ادامه قسمت سی وششم
🔶 #پشت_دشمن
صدای بیسیم دوباره بلند شد . صدای ضعیفی علی خرمدل را صدا می کرد.#ابراهیم هادی آن سوی خط بود .علی را صدا زد .همه به سمت بیسیم دویدیم . #ابراهیم شروع به صحبت کرد . علی جان تمام راه های مرزی پر از نیرو شده من چند مسیر را برای برگشت شما امتحان کردم .هیچ راهی نیست😒 . فقط یک راه مانده 😳. نیروها را جمع کن وبه سمت شمال منطقه عملیاتی حرکت کن .چند کیلومتر که به سمت شمال بروی .یک کوه بلند وجود دارد . در دامنه شرقی وغربی کوه ، دشمن مستقر شده اما روی قله خبری نیست .من از این طرف کوه بالا می آیم شما هم از پشت کوه بیایید بالا تا باهم برگردیم .
دو نفر از بچها مریض شده بودند .بارش باران هم آغاز شد . به سختی حرکت را آغاز کردیم اما مگر مسیر تمام می شد ؟نیمه های شب به کوه رسیدیم #ابراهیم آن طرف منتظر ما بود او با یک موتور وبیسیم به دنبال ما آمده بود . از کوه بالا آمدیم. کوه بسیار بلندی بود . هرچه می رفتیم از قله خبری نبود . ما هنوز در دامنه کوه بودیم . اما ابراهیم با آن بدن قوی به نوک قله رسید ،از آن طرف سرازیر شد وبه سمت ما آمد. نمیدانید بعد چند روز نا امید کننده، دیدار با #ابراهیم چقدر به ما روحیه داد . همگی او را در آغوش گرفتیم . من یک لحظه نگاه کردم در همان تاریکی دیدم که زانوی #ابراهیم غرق خون است ! پرسیدم چی شده؟ جواب درستی نداد . اما فهمیدم ، وقتی به دنبال ما سمت کوه می آمد چراغ موتور را خاموش کرده ودر جاده خاکی در حرکت بوده .در این حالت به سختی زمین می خورد. #ابراهیم وقتی وضعیت افراد بیمار را دید ،گروه ما را مدیریت کرد . به افراد سالم چند کوله تحویل داد تا با خود بیاورند ،خودش هم با پای زخمی یکی از افراد مریض وبیحال گروه را روی کولش قرار داد چندین کیلومتر در منطقه کوهستانی او را روی دوش خود آورد .ساعتی بعد به نوک قله رسیده وبه سمت نیروهای خودی حرکت کردیم نماز صبح را در همان حال خواندیم قبل از روشن شدن هوا به نیروهای خودی رسیدیم . در طی مسیر #ابراهیم تماس گرفت ویک وانت برای انتقال ما در خواست کرد. هوا روشن شده بود که داخل وانت قرار گرفتیم وبه سمت گیلان غرب رفتیم . تا دو روز بعد از خستگی در خواب بودیم . البته طبیعی بود اما #ابراهیم بعد از پانسمان زخم پا ،در منطقه دیگر مشغول فعالیت شد این بشر انگار خستگی را نمی فهمید ! بعد ها از رفقای قرار گاه ،موضوع خودمان را پیگیری کردم . گفتند شب دوم عملیات اعلام شد این پانزده نفر را رها کنید . نباید عملیات را در جبهه میانی ادامه دهیم . #ابراهیم در همان جلسه بلافاصله سوال کرد که سرنوشت این افراد چه میشود ؟ اینها نمیتوانند برگردند
فرمانده عملیات هم گفت:در بهترین حالت آنها اسیر میشوند😐. #ابراهیم که جان بچه رزمنده ها برایش مهم بود آنجا داد و فریاد زد😡 و.......که اگر برادر و فرزند خودتان هم جزو آنها بودند ،همین را میگفتید ؟ بعد با حسین الله کرم هماهنگ میکند ومیگوید من میروم تا یک راه برای برگشت این افراد پیدا کنم حاج حسین هم یک بیسیم به او میدهد ومیگوید هر کاری میتوانی انجام بده . خلاصه اینکه من وچهار ده نفر دیگر ،یا به تعبیر بهتر ، پانزده خانواده بازگشت جوان خودشان را مدیون تلاش و فداکاری آن شب ابراهیم میدانند . او در دوشب اول عملیات نیز نخوابیده بود ،اما خستگی را برای نجات ما تحمل کرد . چند روز بعد ودر ادامه عملیات مطلع الفجر،ماجرای ارتفاعات انار ومعجزه اذان پیش آمد .
👉 @mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️ ستاره پنج پر (پنتاگرام) برعکس
🔶این علامت ابتداییترین و پربسامدترین نماد شیطان پرستی است.
این نماد در تشریفات جادوگری و غیبگویی برای احضار ارواح استفاده میشود. شیطان پرستان از ستارهای که ۲ راس آن رو به بالا است و بت پرستان از ستارهای که یک راس آن رو به بالا است، استفاده میکنند.
👉 @mtnsr2
1525583117237.mp3
7.66M
⭕️سخنرانی استاد رائفی پور
🔶با موضوع فراماسونری جلسه 2
🔶تهران دانشگاه علامه سال 89
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #عالم_پس_از_مرگ 🔶قسمت هفدهم 1⃣ #سکرات_موت 4⃣ تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه چهارمین
⭕️ #عالم_پس_از_مرگ
🔶قسمت هجدهم
1⃣ #سکرات_موت
❓باتوجه به اینکه اکثر مرگ های امروزی ناگهانی است وقطعاً بستر مرگی نخواهد بود که شخص محتضر را رو به قبله ویا تلقین بر لبانش جاری سازند . در این صورت وضعیت ما چگونه خواهد بود؟
🍃پیغمبر در جمعی بود که شخصی مشابه همین سوال را از پیغمبر پرسید؟
جبراییل بر پیغمبر نازل شد و فرمود به ایشان بگو همین الان که در دنیا حضور دارید ذکر لا اله الا الله بگوید
🌷کنونت که چشم است اشکی ببار
🌷زبان در دهان است عذری بیار
🌷کنون باید عذر تقصیرگفت
🌷نه چون نفس ناطق زگفتن بخفت
🍃توصیه میشود این دعا زیاد خوانده شود
اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي التَّجَافِيَ عَنْ دَارِ الْغُرُورِ وَ الْإِنَابَةَ إِلَى دَارِ الْخُلُودِ وَ الاسْتِعْدَادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الْفَوْتِ
🍃در معارف و اعتقادات ما آمده که توبه واجب فوری است . به این خاطر که تاخیر در جبران خطا ها ممکن نیست
☘نقل میکنند مرحوم شیخ مرتضی زاهد بعد نماز مغرب وعشا در مسجد مساله ای را بر روی منبر مطرح کرد . زمانی که به منزل آمد متوجه شد آن مساله را اشتباه گفته
نقل کرده اند : در همان دل شب به منزل تک تک کسانی که پای منبر او بوده اند می رود و حکم درست مساله را می گوید شخصی خطاب به شیخ میگوید عجله کردید فرداشب در مسجد می توانستید تصیح کنید . شیخ مرتضی میگوید حضرت عزراییل ممکن است عجله داشته باشد فردا ممکن نیست من در دنیا باشم یا نه ، الان که میتوانم جبران کنم چرا نکنم؟
☘درست است امروزه مرگها نا گهانی شده اما برای مومنی که تمام کارهای اعتقادی واعمال خود را انجام داده تفاوتی نخواهد کرد
🌷ای که دستت میرسد کاری بکن
🌷پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘🌷ای که دستت میرسد کاری بکن.....
👉 @mtnsr2
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرارشبانه
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
☘التماس دعای #فرج
☘شب شما #مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تفاوت ویژه #یاران_مهدی(عج) با سربازان امام حسین(ع)
⁉️چراحضرت با وجود داشتن شهادتطلبانی چون #شهید_حججی، ظهور نمیکنند؟
🔸حجت الاسلام پناهیان
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ تفاوت ویژه #یاران_مهدی(عج) با سربازان امام حسین(ع) ⁉️چراحضرت با وجود داشتن شهادتطلبانی چون #شهی
✍سالها این سوال در ذهن ما بوده وهست
شاید سوالی در ذهن شما هم باشد
❓چرا با وجود محسن حججی ها امام زمان ظهور نمیکند.
فکر اینکه آنقدر خوب باشیم تا به محض ظهور امام زمان ، جان خود را فدا کنیم .....
بنده فکر میکنم تصمیم کاملی نباشد
البته امام زمان هم برای راه اندازی حکومتش به سرباز فدا کار مثل یاران امام حسین علیه السلام نیاز دارد
اما.....
در حکومت امام زمان عاشورایی وجود نخواهد داشت
همانطور که یاران امام حسین شب عاشورا پاکباخته بودند
امام زمان در حکومتش کسانی میخواهد که پاکباخته باشند و پاکباخته زندگی کنند قطعا پاکباخته زندگی کردن تا پاکباباخته رفتن مشکل تر میباشد
🌷یک نکته:
⭕️کاری کن که شهدا به مقام تو غبطه بخورند😳
البته شهدا به درجاتی رسیدند که خداوند شهادت را نصیبشان کرد
اما مثل شهدا زندگی کردن همانند یاران شب عاشورا پاکباخته زندگی کردن
#با_هیاهوی_دنیا ولی بدونه #دلدادگی_دنیوی زندگی کردن آنچیزی است که به ظهور امام زمان کمک میکند این آن چیزی است که امام صادق ها در حسرت آن بودند امام زمان کسانی را میخواهد تا در مسئولیت هایی که دارند پاکباخته زندگی کنند
در روزگاری که همانطور در قرآن سوره جمعه میفرماید:
🌷وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انفَضُّوا إِلَيْهَا وَتَرَكُوكَ قَائِمًا قُلْ مَا عِندَ اللَّهِ خَيْرٌ مِّنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ.
🍃 در زمانی که همه مردم آخرتشان شده دنیا ولهو لعب با آنها ودر کنار آنها (نه با گوشه گیری ومنزوی شدن)پاکباخته همچون یاران امام حسین زندگی کردن اوج کمک به ظهور است
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️استاد رائفی پور
🍃غربال در آخرالزمان
🍃 هرنخاله ای به امام زمان نمیرسه🚫
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️دوست شهیدت کیه؟ 🌷شهید #باکری 🌷شهید #همت 🌷شهید #بروجردی 🌷شهید #امینی 👈یا اینکه ...... 🌷شهید #ابراه
در ادامه طرح رفاقت با شهدا ....
ودر ادامه معرفی شهید
🌷 #عباس_بابایی
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 🌷در ادامه..... #ماجرای_عاشق_شدن_شهید_بابایی جداي مسووليت هاي نظامي و فرماندهي اش در
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
🌷در ادامه....
#ماجرای_عاشق_شدن_شهید_بابایی
گفت که بچه ها بعضي از خانواده ها هستند که نه پدر دارند ، نه تلويزيون رنگي . شما که پدر داريد بگذاريد تلويزيون را به آنها بدهيم . قبولاندنش زياد سخت نبود.زيپ لباس پروازش را تا نيمه بازکرد . لباسش را پايين کشيد و آستين هايش را دور کمرش گره زد . محمد را از زمين بلند کرد و چند بار هوا انداخت . گفت ميخواهي بابا بهت سواري بده ؟
خم شد و چهار دست و پا روي زمين نشست .بچه را روي کمرش گذاشت و دور اتاق چرخاند . دختر آن گوشه نشسته بود و چشم هايش برق مي زد
. پدر سخت گيري بود. همين ديروز هم از او خواست بود که برايش ساعت بخرد . گفته بود به شرطي مي خرد که فقط توي خانه ببندد .توي مدرسه شان ممکن بود جزو اولين نفرهايي باشد که ساعت دستشان است و آن وقت بقيه بچه ها چه بايد بکنند؟ دختر همه اين ها يادش رفته بود. گفت بابا به من هم سواري مي دي ؟
زن که آمد ، ديد بچه ها با سرو صدا خانه را روي سرشان گذاشته اند . صداي تلويزيون سياه و سفيد را بلند کرده اند و همه خانه را مثل قيامت به هم ريخته اند. کفش هاي مرد را دم در ديده بود. داخل که رفت خودش را ديد که ايستاده نماز مي خواند . نگاهش کرد. با آن مو و سبيل کوتاه و ريش بلند هم ، هنوز به همان خوش تيپي پسر دبيرستاني سابق مدرسه نظام وفاي خيابان سعدي قزوين بود. آهي کشيد و خريدهايش را برد توي آشپزخانه.
هنوز هم بعضي وقت ها فرصت مي شد تا مثل دزفول به روستاهاي اطراف پايگاه سر بزنيم . استامبولي پلويمان را بر مي داشتيم و مي رفتيم با خانواده هاي روستايي دور هم مي خورديم . اصرار داشت جوري لباس بپوشم که ساده ساده باشد و آن ها تفاوتي بين خودشان و ما احساس نکنند. مي نشستيم و زير آتش سيب زميني کباب مي کرديم . وقتي مي خواست شوخ باشد مي توانست . آن قدر ادا در مي آورد و با لهجه قزويني اش حرفهاي شيرين مي زد که من و بچه ها را به خنده مي انداخت . اين جور وقت ها طعم شيرين زندگي با او را مي چشيدم . با روستاييان گرم مي گرفت . آن ها بعضي وقت ها بي آن که او را بشناسند برايش درد دل مي کردند و مشکلاتشان را مي گفتند و يک بار رفتيم روستايي اطراف اصفهان که آب خوردن و استحمام و غسل ميتشان يک جا بود . برايشان آب لوله کشي فراهم کرد. اسم آن جا را عوض کردند و گذاشتند عباس آباد .ديگر آن جا نرفتيم . تا اسم ده را عوض نکردند آن جا نرفت.
هفت سال در اصفهان مانديم. دوست و رفيق پيدا کرديم که اکثرا از محافظ ها و هم کاران عباس بودند. لهجه ام ديگر کم کم اصفهاني شده بود . يک روز قرار شد عباس به عنوان فرمانده پايگاه بين دو خطبه نماز جمعه صحبت کند. متن سخنراني اش را جلوي من تمرين کرد . گفتم فقط اگر فردا لهجه ات را جمع و جور تر کني بهتر است . فردا هم وسط جمعيت مرا نگاه نکني خنده ات بگيرد.فردايش با بچه ها رفتم و پاي حرف هايش نشستم که اتفاقا سخنراني خوبي کرد.
اواسط جنگ بود که آمديم تهران . آن وقت که عباس فرمانده پايگاه بود ، بارها آدم فرستاده بودند تا او فرمانده نيروي هوايي شود . قبول نکرده بود. مي گفت من به عنوان نفر دوم هميشه بهتر مي توانم کارکنم ، خدمت کنم . آقاي ستاري را براي فرماندهي معرفي کردند. خودش معاون عمليات نيروي هوايي شد و به تهران منتقل شديم .مي دانستم ديگر آن چايي را هم که صبح ها به زور مجبورش مي کردم با هم بخوريم ، وقت نمي کند بخورد.
مرد، خانه بر دوش دارد. گاهي اين جا ، وقتي جاي ديگر . هيچ جايي اين کره خاکي آرام نبود و جنگ هم که جوان هاي مردم را يکي يکي انتخاب مي کرد . ولي نکند آرامش در همين جا باشد؟ در همين خانه کوچک؟ در خنده دخترش که دو هفته منتظر آمدنش بوده ، ياد آن روز افتاد که به اصرار زن سر راه مسافرت به قزوين با بچه ها به پارک ارم رفته بودند. زن گفته بود کمي خوش بگذرانند. گفته بود تو را خدا ، به خاطر بچه ها. خوش هم گذشته بود . روي سبزه ها نشسته بودند و از فلاسک چايي مي ريختند. بچه ها هم همان دورو بر بازي مي کردند.
صداي خنده شان مي آمد . مرد کمي بعد گفته بود مليحه چه قدر خوش گذشت . يادش آمده بود که نيامده تا خوش بگذراند . حقيقت همسايه ديوار به ديوار مرگ بود و مرد حقيقت را يافته بود. ياد جبهه هاي جنوب افتاد. جايي که راحت مي شد او را گوشه قرارگاه خاتم انبيا نشسته و قرآن مي خواند ، با يکي از بسيجيها اشتباه گرفت . آن جا مرگ شوخي رايجي بود. موشکي سرگردان ، گلوله اي به تصادف رها شده از پدافندي خواب آلود و چند لحظه بعد … چند لحظه بعد همين الان بود . همين الان هم مرگ شايد داشت از پشت درختي، خوش بختي خانوادگي شان را تماشا مي کرد.
🌷ادامه دارد....
👉 @mtnsr2
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘فیلم بوسیدن پدر شهید بابایی بر پای فرزندش
👉 @mtnsr2