eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
65 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مهدویت تانابودی اسراییل
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت نهم 🔶 بچه که بودبه خاطر بازیگوشی هایش گاهی دعوایش میکردم. گاهی هم کتکش میزدم.بعضی ها به من میگفتند : زیاد سخت گیری میکنی. شاید حق با آنها بود ومن مادر سختگیری بودم. اما اگر سخت گیری هم میکردم از روی نگرانی های مادرانه بود.پدرش که از صبح می رفت تا عصر و نزدیک شب در خانه نبود .من باید شش دانک حواسم را جمع میکردم که فرزندم دست از پا خطا نکند. کار اشتباهی نکند که برای ما و خودش دردسر درست کند ومن نتوانم جواب پدرش را بدهم. حیاط خانه ما با خانه عمویش مشترک بود. عموی عبد الصالح در گوشه ای از خانه ، به تعمیرات لوازم الکترونیکی می پرداخت. عبد الصالح کوچک به کار عمویش علاقه مند بود. عمو هم دوست داشت او از این وسایل واینجور کارها سر در بیاورد. اما من همیشه نگران بودم که مبادا برای فرزندم اتفاقی بی افتد . اجازه نمی دادم به این وسائل دست بزند. چشم من را که دور میدید به آنجا می رفت ، وسیله ای را باز میکرد وسعی میکرد دوباره به حالت اول در آورد . گاهی می توانست گاهی هم نه . همینطور من در آوردی ، سر همش میکرد وزود بر می گشت . عمو چیزی نمیگفت : اما من چند بار به خاطر این کار کتکش زدم. برای دبیرستان میخواست انتخاب رشته کند. من دوست داشتم برود علوم انسانی، خودش به رشته کامپیوتر علاقه داشت . گفت حتی اگر به خاطر شما علوم انسانی بخوانم، بعد از آن باز هم به سراغ کامپیوتر می روم. با پدرش مشورت کردم قرار شد به سلیقه و نظر او احترام بگذاریم. بزرگتر که شد وقتی برای آموزش دوره ۹ماهه دوره درجه داری سپاه باید به تبریز می رفت ، ایستاده بودم به تماشا. دلم گرفت و همه خاطرات کودکی اش در ذهنم مرور شد . عذاب وجدان گرفتم ‌ بابت همه سخت گیری ها وکتک زدن هایش. از او خولستم این دم رفتنی ، من را حلال کند و سخت گیری هایم را ببخشد . خندید ‌ آمد مرا بوسید وگفت : اگر هم سخت گیری کردید در عوض به راهی بزرگ پا گذاشتم. من تربیت خودم را مدیون زحمات ونگرانی های شما هستم مادر. 👉 @mtnsr2 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت دهم 🔶 پسر بچه بود و شیطنت هایش درد سر درست میکرد. اما در همان زمان هم روحی بزرگ و اراده ای پاک وخدایی داشت . پنجم ابتدایی بود که نامه ای به امام زمان عجل الله نوشت. بسمه تعالی من آدمی هستم بی اختیار که برای مدر ومادرم دردسر های بزرگی درست میکنم. خواهش میکنم هرچه زود تر یا مرا انسانی پاک ومخلص در پناه دین قرار بده یا این کار را به عهده عزرائیل بگذارید. من از شما خواهش میکنم از شما خواهش میکنم. من مانند کبوتر بچه ای هستم که در قفس اسارت شیطان قرار دارم. خواهش میکنم به حق فاطمه زهرا به حق تشنه لبان وتشنه لب کربلا آزادم کن. اگر حاظر به این کار نیستی مرا هرچه زودتر از دنیا آزادم کن به حق جدت رسول الله قسمت میدهم 👉 @mtnsr2 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ 🔶قسمت یازدهم 🔶 هشت نه سال بیشتر نداشتیم صبح ها عادت داشتیم برای رفتن به مدرسه دنبال هم برویم . گاهی چند دقیقه تاخیر میکرد. گمان میکردم شاید صبحانه خوردن یا لباس پوشیدنس طول کشیده. اما بکبار سرک کشیدم پارچه ای را دست گرفته وپله ها راتمیز می کند . این نوع کار ها در سن وسال ما سابقه نداشت.بعد که پرسیدم فهمیدم کار هر روزش است. خودش هم دلش می خواست هم پای بزرگتر ها در کارهای خانه سهمی داشته باشد . کارش را دقیق وجدی انجام میداد. در مسجد محل ما هر روز باید قرآن واذان به صورت زنده پخش می شد . بچه ها سر این کار با هم رقابت داشتند. صالح هر روز صبح در صف صبحگاه مدرسه ، یا قرآن میخواند یا ترجمه قرآن را.ظهر ها هم اغلب زودتر از دیگران می دوید و خودش را از مدرسه به مسجد میرساند تا هم قرآن بخواند ، هم اذان بگوید.ماکت بسیار زیبایی از بیت المقدس را برای راهپیمایی روز قدس در سپاه بهنمیر طراحی کرد که شاید کمتر کسی میتوانست باور کند این کار از عهده یک نوجوان کم سن سال و کم حرف ، اما جدی مثل صالح برامده باشد . مسئول فرهنگی سپاه به هر زحمتی بود دو عدد ساعت دیواری ، برای تشویق صالح و من ، از بسیج دانش آموزی بابلسر هدیه آورد. نیمه های شب زمستان ، در مناسبت ها تا دیر وقت ها روی طاق نصرت (سر در ورودی محل) می ماند و به تزئین آن می پرداخت وبه تزئین آن می پرداخت گاه از سرما دستش می لرزید و پوستش ترک می خورد ولی گله ای نداشت بی توقع کارش را ادامه می داد . در ایام دهه فجر گاه می شد تمام ده روز را در پایگاه محل و مسجد میماند تا مراسم ها به بهترین نحو برگذار شود . در سفر های راهیان نور هم بی سر وصدا کار میکرد وهیچ وقت از فعالیتهایش برای من که صمیمی ترین و قدیمی ترین دوستش بودم حرفی به میان نمی آورد. آنقدر منم منم نکرد تا آخر خدا خودش او را بزرگ کرد. 👉 @mtnsr2 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت دوازدهم 🔶 بعد انصراف از دانشگاه واستخدام در سپاه سال بعد دوباره کنکور داد وقبول شد. دانشگاه علمی کاربردی ، در رشته مشاور حقوقی تحصیل میکرد. رفتار خوب و اخلاق دلنشین اش باعث شد بیشتر دانشجو ها با او دوست شوند ومحبتش را به دل بگیرند . یکی از دانشجو ها که خیلی با او رفیق شده بود از سر دوستی گفته بود : با استاد رابطه خوبی دارم وسوالهای امتحان فردا را به من داده است . از پشت تلفن سوال ها را برایت میخوانم. صالح زیر بار نرفته بود : حرام است رفیق. من این کار را انجام نمیدهم یک یگبار دیگر هم یکی از دانشجو ها سر جلسه امتحان برگه تقلب را به سمتش گرفته بود که عبد الصالح قبول نکرده بود . معتقد بود کار حرامی هست 🔶 تازه به استخدام سپاه در آمده بود . نمیدانم چه مشکلی بود که چند ماه اول، حقوقی برایش واریز نشد . حقوق بگیر ها اغلب برای رسیدن اول ماه ، روز شماری میکنند . صالح اصلا به روی خودش نیاورد واعتراضی نکرد. دوست داشتم بدانم بعد از چند ماه ، با اولین حقوقی که میگیرد چکار میکند . میدانستم اهل ولخرجی نیست وبرای آن برنامه ای دارد. کنجکاوی من هم از همین بابت بود . بالاخره آن روز فرا رسید وحقوقش را واریز کردند. کسی را میشناخت که در نقاشی مهارت داشت. رفت پیشش وسفارش داد که تصویر تک تک شهدای محلش را جداگانه روی تابلو نقاشی کند. اولین حقوقش را در راه شهدا خرج کرد وقتی تابلو ها آماده شد با هم به مسجد کریم کلا بردیم و در پایگاه بسیج قرار دادیم . احساس رضایت در چشمان صالح برق میزد. 👉 @mtnsr2 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ 🔶قسمت سیزدهم 🔶 با سقوط صدام واز بین رفتن حاکمیت حزب بعث، اوضاع کشور عراقدر هم شد ونظارت دقیقی بر مرزهای عراق نبود. به همین خاطر، سفر به کربلا از راه های غیر رسمی رونق پیدا کرد. این نوع سفر ها اگرچه نسبتا ارزان تمام می شد. اما خطراتی را هم به همراه داشت . جمعی از مردهای فامیل مهیای سفر به کربلا شدند.عبد الصالح هم دلش میخواست همراهشان برود. شوق زیارت را می شد در نگاهش دید وتب وتاب سفر را در رفتار و گفتارش پیدا کرد. اما من ته دلم راضی به این کار نبود. وقتی صالح آمد واز من خواست که پول سفر را به او بدهم بهانه آوردم و از او خواستم تا در ازای این پول شیشه های منزل را تمیز کند عبد الصالح با جان ودل اطاعت کرد وبا حوصله به پاک کردن شیشه های اتاق مشغول شد بعد از آن شیشه ها را تمیز کرد وبرق انداخت وسراغ نظافت اتاقها رفت . سرامیک آشپز خانه را هم با وسواس و دقت سابید و تمیز کرد. خانه مثل یک دسته گل شده بود . گفتم راستش را بخواهی دلم به این سفر راضی نیست . پولش را هم دارم . اما دلم نمیخواهد این طوری به کربلا بروی . دیگر چیزی نگفت و رفت دلخوری اش را اصلا به رویم هم نیاورد که هیچ ، گاهی شوخی میکرد و میگفت : "مادر گولم زدی ها" 🔶 جوانی در همسایگی او بود که در بد زبانی و قلدری ، شهره محل بود اهل نماز و روزه هم نبود . صالح اصرار داشت بهانه ای پیدا کرده وبا او طرح دوستی بریزد . بعضی ها که از قصدش مطلع شدند مخالفت کرده و گفتند تلاشت بی نتیجه خواهد ماند . آن جوان نسبتی با با ارزشها و باورهای اعتقادی ما نداشت وبه نظر همه کسانی که سوابق او را در محل میشناختند آدمی نبود که به هیچ صراطی مستقیم باشد . صالح هم یک مبنا برای خودش داشت که نمی توانست از آن دست بردارد . میگفت من که نمیتوانم نسبت به این جوان منخرف بی تفاوت باشم . خیلی وقت صرف کرده و زحمت کشید . آخرش توانست با او طرح دوستی بریزد و او را از اشتباهی که در زندگی اش انتخاب کرده بود نجات بدهد 👉 @mtnsr2 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هدایت شده از مهدویت تانابودی اسراییل
⭕️ 🔶قسمت چهاردهم 🔶 👉 @mtnsr2
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ 🔶قسمت چهاردهم 🔶 سفر عمده که قسمتش شد ، تردید داشت برود یا نه. از قبل به او سفارش کرده بودم فرصت سفر های زیارتی را از دست ندهد . سال ۸۸ بود که از طرف سپاه به سفر عمره دعوت شد . دو دلی اش را دیدم حدس زدم به خاطر بی پولی اش باشد . پانصد هزار تومانی را برای ثبت نام نیاز بود ، خودم به اصرار به دستش رساندم . تشویقش کردم برود دعا گوی همه باشد . برای این همه فامیل و دوست و قوم خویشی که داشتیم، هیچ سوغاتی نیاورد! دست از پا دراز تر برگشت.یک ظرف چند لیتری پلاستیکی دستش بود که پر کرده بود از آب زمزم و آورده بود که به همه جرعه ای تبرک بدهد. تعجب کردم. رسم است مسافر از راه دور که می آید چیزی برای هدیه به دوست وآشنا باخودش بیاورد. آن هم سفر خانه ی خدا که همه انتظار دارند بی سوغات نمانند خیلی ها هم وقتی پایشان به آن طرف می رسد ، فامیل وآشنا و همسایه سر جای خود ، بازار مکه و مدینه را شخم می زنند تا کالای بیشتری با خودشان بیاورند شاید روزی به کارشان بیاید.عبد الصالح با دست خالی برگشت. تعجب مرا که دید پولی آورد و گفت: زحمتش با شما. همین جا بازار خودمان هرچه که لازم بود صلاح دانستید برای هر کس که فکر می کنید ، خرید کنید تا به عنوان هدیه تقدیمشان کنم. اینجا دیگر کشور خودمان است، بازار خودمان. هرچه که خرید کنید نفعش می رود به جیب یک جوان مومن. می شود نان حلال یک خانواده مسلمان. آنجا برای من هیچ رغبتی نبود که بخواهم سودی به جیب چند وهابی برسانم. دشمن اسلام را تقویت کنم که بعد بلای جان مسلمانی مظلوم در گوشه ای از دنیا بشود. آنجا که رفتم با خودم می گفتم کاش از ایران ، با خودم ظرفی آورده بودم تا حتی به خاطر خرید همین یک ظرف پلاستیکی هم نفعی به وهابیت نرسد. به فامیل هم سپرده بود که اگر حج یا عمره نصیبشان شد و خواستند به او سوغاتی بدهند از عربستان سعودی چیزی برایش نخرند . اگر هم بیاورند او استفاده نخواهد کرد. بیایند ایران و از همین جا هدیه ای بخرند. 👉 @mtnsr2 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿