eitaa logo
♥️کودک خلاق و شاد من😍
1.9هزار دنبال‌کننده
910 عکس
841 ویدیو
6 فایل
کانالی شاد و آموزشی😍 برای مادران وکودکان سرزمینم❤️ تبلیغات ارزان همزمان در سه کانال ۵/۱k ,۱/۸k,۱/۹k با کمترین هزینه انجام می‌شود جهت هماهنگي تبلیغات به آیدی زیر پیام دهید👇 @Psch_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
#⁠آقای_هندوانه هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت. دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و سپس یک قاچ هندوانه به بچه داد. بچه هندوانه را گرفت و خوشحال شد. آقای هندوانه دوباره به راهش ادامه داد. و با خودش شعر می خواند و می گفت: دوباره فصل گرماست می چسبه هندوانه بیا و امتحان کن یه قاچ هندوانه همین طور که شعر می خوند یک دفعه چند تا پسر بچه دور آقای هندوانه را گرفتند تا از او هندوانه بگیرند. آنها مدتی بود که توی این گرمای هوا مشغول بازی بودند و حالا صورتهاشون حسابی سرخ شده بود. آنها هر چه آب می خوردند باز هم احساس تشنگی می کردند. آقای هندوانه به هر کدام از آنها یک قاچ هندوانه داد. بچه ها هندوانه ها را خوردند و حسابی خنک شدند و کیف کردند. آقای هندوانه از پسربچه ها خداحافظی کرد و رفت. آقای هندوانه در راه یک پیرمرد دید که حسابی تشنه بود و دیگر طاقت راه رفتن نداشت. او به پیرمرد مقداری آب هندوانه داد. پیرمرد آب هندوانه را خورد و سرحال شد. اما آقای هندوانه دیگر گرمش شده بود و خسته بود او دیگر نمی توانست به کسی کمک کند. لازم بود به یخچال برود و آنجا یک چرتی بزند تا حسابی خنک شود. تا باز هم بتواند با هندوانه ی خوشمزه اش دیگران را خوشحال کند. ♥️کودک خلاق وشاد من😍 https://eitaa.com/joinchat/2179858902Ce8a73d6b4c
هدف:افزایش اعتماد به نفس در کودکان 🐈داستان گربه ی پشمالو در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد . او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد . یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند . پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم . دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود . آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد . صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز كند ولی بلد نبود . از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد . روزی كه حسابی پرواز كردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ كشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنین روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمین خورد . یكی از بالهایش در اثر این افتادن شكسته بود و خیلی درد می كرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد . فرشته كوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند . فرشته به او گفت : هر كسی باید همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه این پرنده ها از دیدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . پرواز كردن كار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا كنی . بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح كه گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد . یاد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا كند . به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست . در اتاق دختر كوچكی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم . گربه پشمالو از دوستی با این دختر مهربان خوشحال شد. ♥️کودک خلاق وشاد من😍 https://eitaa.com/joinchat/2179858902Ce8a73d6b4c
موضوع: گویی ⛔️⛔️ ‌داستان قشنگ جینگیلی و فینگیلی 🚺🚹🚼 در ده قشنگی دو برادر زندگی میکردند .اسم یکی ازآنها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود. فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود وهمیشه بقیه مردم ده را اذیت میکرد.اما برادرش که اسمش جینگیلی بود پسر با ادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمیگفت و به مردم کمک میکرد. یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند وبا بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک دولک ،طناب بازی و توپ بازی.در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست .بچه ها از ترس فرار کردند و هرکس به سمتی دوید . ‌ننه گلی از خونه بیرون اومد،این طرف واون طرف رو نگاه کرد،اما کسی رو ندید. ننه گلی در رابست دوباره بچه ها جمع شدندو شروع به بازی کردند. ننه گلی یواش درو باز کردو صدازد آی فینگیلی،آی جینگیلی،آی بچه ها کی بود که زد به شیشه ها؟؟؟ جینگیلی گفت:من نبودم! فینگیلی گفت:من نبودم! ننه گلی از فینگیلی پرسید:پس کی بوده؟ فینگیلی که ترسیده بود گفت:کا کا کار قلی بوده قلی با ترس جلو اومد و گفت که کار اونبوده یکی از بچه ها گفت اگه کسی که این کارو کرده راستشو نگه اورا دیگه بازی نمیدهیم. 🚺🚹🚼 ‌جینگیلی گفت:راست بگو همیشه؛دروغگو چیزیش نمیشه فینگیلی گفت از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش دراومد و گفت:ننه جان شیشه رو من شکستم؛بیابزن به دستم ننه گلی مهربون گفت:فینگیلی عزیزم حالا که متوجه اشتباهت شدی تو را میبخشم. ♥️کودک خلاق وشاد من😍 https://eitaa.com/joinchat/2179858902Ce8a73d6b4c
4_447309079962976650.mp3
4.69M
کودکانه عمه قزی ♥️کودک خلاق وشاد من😍 https://eitaa.com/joinchat/2179858902Ce8a73d6b4c
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجموعه ی خاله ستاره/داستان آهنگین دوستی موش و گربه ♥️کودک خلاق وشاد من😍 https://eitaa.com/joinchat/2179858902Ce8a73d6b4c
موضوع: گویی ⛔️⛔️ ‌داستان قشنگ جینگیلی و فینگیلی 🚺🚹🚼 در ده قشنگی دو برادر زندگی میکردند .اسم یکی ازآنها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود. فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود وهمیشه بقیه مردم ده را اذیت میکرد.اما برادرش که اسمش جینگیلی بود پسر با ادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمیگفت و به مردم کمک میکرد. یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند وبا بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک دولک ،طناب بازی و توپ بازی.در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست .بچه ها از ترس فرار کردند و هرکس به سمتی دوید . ‌ننه گلی از خونه بیرون اومد،این طرف واون طرف رو نگاه کرد،اما کسی رو ندید. ننه گلی در رابست دوباره بچه ها جمع شدندو شروع به بازی کردند. ننه گلی یواش درو باز کردو صدازد آی فینگیلی،آی جینگیلی،آی بچه ها کی بود که زد به شیشه ها؟؟؟ جینگیلی گفت:من نبودم! فینگیلی گفت:من نبودم! ننه گلی از فینگیلی پرسید:پس کی بوده؟ فینگیلی که ترسیده بود گفت:کا کا کار قلی بوده قلی با ترس جلو اومد و گفت که کار اونبوده یکی از بچه ها گفت اگه کسی که این کارو کرده راستشو نگه اورا دیگه بازی نمیدهیم. 🚺🚹🚼 ‌جینگیلی گفت:راست بگو همیشه؛دروغگو چیزیش نمیشه فینگیلی گفت از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش دراومد و گفت:ننه جان شیشه رو من شکستم؛بیابزن به دستم ننه گلی مهربون گفت:فینگیلی عزیزم حالا که متوجه اشتباهت شدی تو را میبخشم. ♥️کودک خلاق وشاد من😍 https://eitaa.com/joinchat/2179858902Ce8a73d6b4c
قادر خان و کلاغ پیر قصه گو: سمیه حسینی گروه سنی: ۷ تا ۹ سال👇 ♥️کودک خلاق وشاد من😍 https://eitaa.com/joinchat/2179858902Ce8a73d6b4c