شازده کوچولو پرسید:
آدما میگن زهر مار کشندست!
مار گفت: زخم زبون خودشون از همه بدتره
آدمها همیشه ناامیدت میکنن بچه جون
تنها کاری که خوب بلدن همین یکیه!
- ماسک اکسیژن را پایین میکشد
و رو به مادر گریانش لب
میزند :
- میشه میشه بگی فرهاد بیادتو ?!
مادر غم دیده نگاهی به دخترک نیمه
جانش میاندازد و فرق سرش را
میبوسد .
لبخند مردهای بر لبانش مینشیند و
بیرون میرود . .
پسرکی پشت اتاق ، نشسته بر کف
زمین و تکیه بر دیوار اشک میریزد و
دل دل میکند با خدایش که نکند
او را بگیرد .
پسرکی که خود دوای ناامیدی دختر
بود پشت دیوارهای این بیمارستان
نفسش را بیش از دخترک از دست
داده بود ، ماسک اکسیژنش شده
بود هوای نفسهایی که نمیدانست
تا کی داشت ؛
- پسرم محیا منتظرته تو اتاق نمیری تو .
پسرک خیره به جلو ، شانه خم کرده
و دگر نمیکشد .
دستانش را به دیوار میگیرد تا بلند
شود ، تا به هنگامهی تشرهای پدرش که
مگر مرد با این بادها میلرزد .
نلرزد اما لیک پدرش هم میدانست
اگر محیای فرهاد رود ، فرهاد هم
میرود ؛
وارد اتاق که میشود گریهها از سر
گرفته میشود ، همه اعضای خانواده
قرآن بدست ، متوسل شده بر عرش
خدا ؛
راستی خدایی میکرد امشب برای
این دو مجنون .
کاش که دل عاشقان را بر بیم
فروپاشی نکاشته باشد این خدای ،
که گر محیا برود دیوانه خانهای
سازند از جنس خاطرهها برای
فرهاد ؛
فرهادی که در این چند روز زیر رو
کرده بود عکسهای دو نفریشان
را با محیا .
وارد اتاق که میشود محیا میخندد
و دو دستش را بالا میگیرد و غرق
در آغوش فرهادش میشود ؛
فرهاد لبخندی عمیق میزند و لپ
محیا را میکشد و لب میزند :
- خب محیا خانومِ خودم ، امشب
چطوری ?
محیا دستان فرهاد را در دستش
میگیرد و میگوید :
- امشب میشی فرهاد قصهها ، یه
قصه واسه من میگی .
اشک تیری است در چشمانش ،
بغض غدهایست تکثیر شده در
عمق جانش و لیک به خاطر
اوآری بخاطر او قوی میماند .
- یکی بود یکی نبود . .
با گفتن این جمله محیا خندید و لب
زد :
- فرهاد یاد بچگیام افتادم .
فرهاد هم میخندد و در این اتاق
نیمه تاریک شاید خیالش کمی جمع
بود که محیا قطر اشک بی اختیارش
را نمیبیند .
- یه روز یکی از پسرهای پادشاه مغول
مریض میشه هر دوا و طبیبی که
میارن افاقه نمیکنه که نمیکنه !
پادشاه برای اینکه حال پسرش خوب
بشه یه کاری میکنه اگه گفتی . .
محیا میخندد ، بیخیال ز نفسهایی
که با ماسک اکسیژن هم به شمارش
افتاده لب میزند :
- چی .
فرهاد ترسیده دستانش را میخواهد
از دستان او جدا کند و سراغ دکتر
برود که محیا با همان ته مایه جانش
محکم دستانش را میگیرد و نفسی
سخت میکشد و لب میزند :
- ادامه بده من من خوبم .
فرهاد حالا آشکارا گریه میکند و با
همان بغضش لب میزند :
- برای اینکه بیماری پسرش خوب بشه
و اون بیماری به خودش برسه هفت
تا ده بار دور پسرش میگرده .
پسرک خوب میشه و پدرش با گرفتن
بیماری چند روز بعد میمیره . .
- چه چه داستان قشنگی ؛
فرهاد لبانش را محکم به هم فشار
میدهد و در پی آن است که بغض
مردانهاش تبدیل به هق هق نشود .
محیا خیره به سقف قطره اشکی از
گوشهی چشمانش میچکد و
چشمانش بسته میشود !
صدای دستگاههایی که خبر از رفتن
میدهد و او رفته بود ، نگذاشته بو
د فرهاد قصههایش دور او بگردد ؛
نگذاشته بود فدایش شود و او عاشق
ترین بود که رفت تا نبیند . .
فرهاد ز جایش برخاست و حال ،
خیالش راحت بود که او رفته تا
غصهی اشکهای مردانهاش را نخورد .
زیر گوشش بانگ داد :
- نزاشتی نزاشتی ‹ دورت بگردم ›
محیای من . . : )!
خزاننظریکتابدردپنهانی .
یه پدیدهای هست به اسم Revenge bedtime procrastination که مطمئنم همه تجربه کردیم. یعنی شبا با اینکه نیاز به خواب داریم و خستهایم، بازم دیر میخوابیم. چون تو طول روز به دلیل کار و مشغله، وقت آزادی که واسه خودمون باشه نداشتیم پس خواب شبو برای داشتن اون تایم آزاد قربانی میکنیم
- چقدر این متن قشنگه :
‹ اگر ك قسمتت بار سبك نیست ،
برایت شانههایی قوی ،
اگر ك سهمت زندگی آسان نیست ،
برایت ارادهای محکم ،
اگر ك زمانهات نامهربان است ،
برایت دلی مهربان ،
و اگر ك روزگارت کم مداراست ،
برایت سینهای صبور آرزو میکنم . .
به امید اینکه خیلی زود ، باقی روز
و شبهایت بیفکر و خیال بگذرد :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمی که تو رو بخواد:)
خـانـِه مـن
سیوش کن 𝑨𝒎𝒊 𝒍𝒐𝒊𝒏𝒕𝒂𝒊𝒏 یعنی : کسی که ازت دوره ولی از همه آدمای نزدیکت بهتره .. کسی که مثل یه رفیق تو
سیوس کن "Ethereal" یعنی کسی که انقدررر قشنگ و زیباست که انگار اصلا مال این دنیا نیست و بودنش مثل وجود یه معجزه تو زندگیته:))
‹‹ تاکسی گرفتم
راننده
یه پیرمرد باصفا و خوش مَش*رب بود ،
کلی گپ زدیم ..
یهو پرسید : متاهلی دیگه ؟
گفتم : نه ..
یه نگاه انداخت و گفت :
سفید کردی که !
گفتم : آره پیر شدیم .
گفت : گیسایِ اونم سفید کردی ..
گفتم : کی ؟!
گفت : اونی كِ جوونیش رو
تو تنهایی خونه باباش گذرونده
تا تو بری دستشو بگیری ..
به اونم ظلم کردی ! 🙂 ››
یه وقتایی برو براش بنویس:
برای همه روزایی که کسی نبود غممو سبک
کنه، توکنارم بودی ؛ ازم کم نشی الهی:)!🗞🤍
± قباد : این روزا میگذره !
تنها چیزی که مهمه اینه که من هنوز با همه ...
وجودم دوست دارم عاشقتم !
- شهرزاد : تو عاشقی؟ تو عاشقی واقعا ؟!
عاشق چیزی رو با چیزی تاخت نمیزنه.
‹ عاشق اتقدر ترسو نمیشه ... ›
که هنوز هایی به هویی نرسیده اینجوری ؛
آدمو تنها ول کنه بره ... )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم تنگ شده برعکس دلت ...🙂
میخواستمامشب یهحقیقتی رو بهتون بگم:
اگه بهتون گفت شب بخیر ولى بعدش دوباره آنلاین شد بدونید بجز شما نفر سومى هم تو رابطه هست
اگه گفت شب بخیر و آنلاین نشد بدونید شما نفر سوم رابطه اید
کلا میخوام بگم خیانت هست.
آدما هيچوقت اولين اتفاقاى زندگيشون
رو يادشون نميره .!
هيچکس عشق اولش رو يادش نميره،
اولين معلمش
اولين بارى كه دست يک نفر رو عاشقانه گرفت اولين بوسه، اولين رفيق، اولين قرار، اولين جدايى، اولين . . . اولين . . .اولين!
اين اَولينا تا آخرين روز زندگی باهاتن !
حواست باشه كه چيو ميخواى واسه خودت
براى اولينبار خاطره كنى
اولين خاطرهها، تاريخ انقضاء ندارند تا همیشه همراهتن : )
یه بحث در روانشناسی هست به نام خلأ عاطفی یا احساسی، به مواقعی میگن که فرد نه خوشحال است نه ناراحت! نه امید داره نه انتظار! نه به دنبال پاسخی برای این حالتش است نه هیچی! نه چیزی خوشحالش میکنه نه برعکس! الآن در این وضعیت هستم!
تو فیلم «I origins»
یه دیالوگی هست که میگه:
«باور دارم خیلی وقته همو میشناسیم؛
شاید از وقتی big bang اتفاق افتادو دنیا
شکل گرفت، احتمالاً اتمهای تو و من چندین
میلیارد سال باهم برخورد داشتن! وقتی دیدمت اتمهای من،اتمهای تورو میشناختن..»و چقدر قشنگه! من فکر کنم همه ی ما با آدمای صمیمی زندگیمون قبل از به وجود اومدن زمین برخورد داشتیم:)
براتون اون لبخندی رو آرزو میکنم که بعدش میگین :
آخیشششش بالاخره شد :)
رسیدن کلا قشنگه !
رسیدن به آدمی که دوست داری
رسیدن به شغل مورد علاقت،
رسیدن به رویاهات .
براتون رسیدن و آرزو میکنم :)!
فکر کردی آدمها چه جور از چشم میافتن؟!
حتما که نباید یک چاقو را تا دسته توی پشتت
فرو کنن،یا تویِ خیابان با کسی ببینیشون،یا گُل
از گُل شکفتنشون به وقت حرفزدن با دیگری را
تماشا کنی.آدمها با وقتهایی که باید باشن و
نیستن از چشم میافتن ، با حرفهایی که
میدونن گفتنشون از این رو به آن رو میکنه
زندگیات را ولی لب از لب باز نمیکنن، آدمها
با عکسهایی که باید و نمیفرستن، با لبخند
هایی که باید و نمیزنن، با شببخیر هایی که
باید قبل از پلک بستن بگن و نمیگن
از چشمات میافتن و تمام میشن...