eitaa logo
𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
1.4هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
408 ویدیو
4 فایل
༒•𝐖𝐞𝐥𝐜𝐨𝐦𝐞 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐞𝐚 𝐨𝐟 𝐛𝐥🩸🩸𝐝•༒ این مکان تخته ی شطرنج مهره های سیاه و سفید بریتانیاست ! ناشناس هیوا : https://harfeto.timefriend.net/16985136849838 ناشناس نیل :https://daigo.ir/secret/912575040
مشاهده در ایتا
دانلود
༒•𝐖𝐞𝐥𝐜𝐨𝐦𝐞 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐞𝐚 𝐨𝐟 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝, 𝐭𝐡𝐞 𝐫𝐞𝐟𝐞𝐫𝐞𝐧𝐜𝐞 𝐚𝐧𝐝 𝐟𝐨𝐮𝐧𝐭𝐚𝐢𝐧𝐡𝐞𝐚𝐝 𝐨𝐟 𝐋𝐨𝐧𝐝𝐨𝐧 𝐂𝐢𝐭𝐲'𝐬 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝𝐲 𝐜𝐫𝐢𝐦𝐞𝐬༒•🩸... به دریای خون، مرجع و سرچشمه جنایات خونین لندن سیتی خوش آمدید ... ~ •حرف ها ، انتقادات، پیشنهادات و ایده های زیباتون رو اینجا قرار بدین . ~ •چنل ناشناسمون: " 𝐈𝐧𝐜𝐨𝐠𝐧𝐢𝐭𝐨 " •چنل تقدیمی هامون : " 𝐒𝐅𝐁_𝐏 " •ارشیو پرونده های جنایی :" 𝐀𝐫𝐜𝐡𝐢𝐯𝐞 𝐎𝐟 𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 𝐂𝐚𝐬𝐞𝐬 " ~ • هشتگ چنل اخبار : •هشتگ های اصلی چنل:
با ما همراه باشید...
-𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
_زندگی .. باید بگم بستگی داره شما چطور کار کنید که باب میل و آرزوهاتون یا برخلافش بشه.همیشه اینطور نیست که کائنات برای تیک خوردن موارد داخل لیست آرزوهای یه دختر بچه تمام نیروهای حیات رو به کار بگیره . نه نه اصلا؛این اتفاقات فقط داخل قصه های قبل از خواب برای نوزادانی که هنوز قدرک درک و تجزیه و تحلیل داستان رو ندارن قابل شنیدن اند. باید بگم درون این زندگی درست لحظه ای که فکر میکنی کائنات در حال فراهم کردن شرایط برای تو ان اسلحمو درست روی پیشونیت قرار میدم وبا خونسردی میگم:<صبر کن رفیق .متاسفانه به نیروی مثبت کائنات برای تحقق آرزوهات اعتقادی ندارم. خودت باید کافی تر میبودی.> و در نهایت... ** به خاطر دارم زمستان پنج سال گذشته بود که اون حادثه اتفاق افتاد. البته که قرار نبود هیچ فردی خبر دار شه و قرار هم نیست هیچ فرد زنده ای که توانایی آسیب رو داره خبر دار شه؛اما.. خب بیخیال! این یکی شاید ارزش بیان و خطر رو داشته باشه . -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
برف سنگینی به زمین نشسته بود و بی صبرانه منتظر جا دادن رد پای دختر کوچولوی قصه داخل خودش بود. حاضرم به کتاب مقدس سوگند بخورم که از روز اول هم مشخص بود دخترِ "رییس، استاد یا بهترین دوستم" فکر تبدیل شدن به تهدیدی برای پدر و سپس من رو در سر میپروروند. اما خب من عاشق بازی ام. اجازه دادم که دختر کوچولوی قصه کاری رو که باب میلشه به انجام برسونه و تو خیال بر باد دادن من و امثال و اطرافیانِ من قدم های کوچیکشو بر داره .اینکارو هم کرد! بله بله ؛اینکار رو هم انجام داد. تلاشش تحسین بر انگیز بود .تقریبا میشه گفت تلاش درستی داشت ؛اما نکته اینجا بود که اون از خبر دار بودن من از تمام ماجرا خبر دار نبود . باید قبل از اون حادثه بهش میگفتم:< رفیق کوچولو! متاسفم اما .. من یه جاسوسم. متوجهی ؟ قطعا میتونستم تحت نظر بگیرمت بدون اینکه حتی متوجه شی. اون هم از طریق نزدیک ترین فرد به تو یعنی همسرت؛ البته که اینکار رو انجام دادم.> من از زمانی که دختر کوچولو به دنبال اثبات و پیدا کردن مدرک و ساخت پرونده برای هدیه دادن من به زندان خیالیش بود تا زمانی که در نهایت به همراه همکارانش روی برف های انباشته شده اطراف خونه‌ من _بی خبر از سوخت شدن تمام مدارک جمع آوری شدش در این حین_ قدم میزد از همه چیز با خبر بودم . صبر کن ببینم. اون فکر میکرد به همین راحتی قراره با اون لباسای فرم تمسخر آمیز ،جلیقه های پوشیده شده روی همون فرم ها و یه اسلحه که ظاهرا تازه پر شده بود و شرط میبندم دستش زمان شلیک باهاش میلرزید وارد خونم شه و مرحله آخر بازی خودش رو انجام بده؟ اوه متاسفم دختر کوچولو.. چون من داخل عمارت و اقامتگاهم قطعا افراد ماهر و حرف گوش کنی رو داشتم که با دستور آماده باش کمین کنن و دوستای عزیزتو به نوبت با بریدن گلو یا شلیک درست تو صورت و گردن به بهشت بفرستن و در نهایت تو به تنهایی افتخار ملاقات دوباره ی من رو به دست بیاری . زیبا نیست؟ حتی همسر جاسوست هم که تا پای جونش بهم وفادار بود و نقشه کلی رو لو داد هم در کنارت نبود تا مرگ احمقانتو مشاهده کنه. جدا چی با خودت فکر کرده بودی دختر؟ انقدر گیج و از مرگ همسر عزیزت آزرده خاطر و شوکه بودی که یه درصد به این فکر نکردی امون دادن به تو تنها به خاطر این بود که در نهایت من مرگ رو کادو پیچ شده بهت هدیه بدم و از فرصتی که برای فرار بهت دادم استفاده نکردی و به جای خروج و رفتن به خونه و عزا داری برای همسرت تو فقط اومدی که با من رو به رو شی . فنجون قهوه رو سر کشیدم و مزه ی زهر ماریشو به یک باره تحمل کردم و درست سر ساعتی که هر روز وارد کتابخونه میشدم وارد اونجا شدم. ظاهرا برنامه هامو حفظ بودی دختر کوچولو و طبق نقشه ای که ۹۰ درصد از عوامل و نیاز هاش برای اجرایی شدن از بین رفته بود به کتابخونه اومدی تا با من ملاقات داشته باشی و شانس کوچیکتو امتحان کنی. یادمه موهای تیره‌ت به طور آشفته ای روی شونه هات ریخته بودن و با وجود سرمای استخوان سوز اونجا صورتت عرق کرده بود و چهره ی نگران و رنگ پریده ای داشتی که گمون کردم قراره قبل از شلیک و یا حتی تلاشم برای فشردن گلوت بیهوش شی و مرگتو خیلی آسون تر کنی. -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
...... همونطور که مابین قفسه ها به سمت غریبه ی آشنا که گیج و ترسیده اسلحشو تقریبا جلو گرفته بود و قصد داشت به محض دیدنم شلیک کنه قدم میزدم و از پشت سر بهت نزدیک میشدم با خونسردی تمام اسلحه فلزیمو از جیبم بیرون کشیدم ؛دست چپمو از پشت سر دور گردنت حلقه کردم و شروع به فشردنش کردم._متوجه نمیشم چرا اونقدر جا خوردی .. اطمینان دارم که با آرامش انجامش دادم._ منتظر پایان بند سومی؟ قطعا فکر میکنی در اون لحظه باید سر تفنگو سمتم میگرفتی و سریع شلیک میکردی؛ اما خب.. اگه بخوام خودمو جای تو بزارم علاوه بر شرایط سخت و آشفتگی روحی داشتی خفه میشدی، پس سرزنشت نمیکنم. در نهایت واکنشت بعد از این اتفاق شل شدن انگشت ها و بعد حرکت اونها به سمت گردنت برای حفظ حیاتت بود. ابدا دوست نداشتم مرگت زمان ببره. نزدیک گوش چپت زمزمه کردم :<صبر کن رفیق. من به نیروی مثبت کائنات برای تحقق آرزوهات اعتقادی ندارم . خودت باید کافی تر میبودی .> در نهایت لوله اسلحه رو درست وسط اما مقداری متمایل به سمت راست پیشونیت قرار دادم و با فشار کوچیکی که توسط انگشت اشارم به ماشه وارد کردم باعث گرفتن زندگی شیرینت شدم؛شاید هم تلخ. کسی چه میدونه؟ من به طعم زندگی شخصی مردم کاری ندارم. -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
•متاسفم• او مایه ی تمام بدبختی هایت بود ؛علت مشخص و واضح تمام مشکلاتت. دلیل تک تک مشکلات ریز و درشتت. در کل، وجودش از پایه و اساس برای تو اشکال داشت . در تصمیماتش همیشه راهی برای آزار تو پیدا میکرد .هر آدم و غیرِ آدم لعنت شده ای را به تو ترجیح میداد و در هر موضوعی خودت و احساست را سرکوب میکرد .در نهایت همیشه مجبور بودی در برابر او و باقی افراد ساکت و بی ذوق و میل باشی. تو را اجبار میکرد کثافت و زشتی و جهان را با توضیحات بیشتر ببینی و البته! درک کنی ، حس کنی و لمس کنی؛آن لعنتی کاری جز آزار تو نداشت . دائما احساساتت را جریحه دار میکرد اما تو حق اعتراض و عصبانیت هم نداشتی. آن قدر دلمرده ات کرده بود که دیگر از هیچ چیزی که آن اوایل _که وضع اینقدر افتضاح نبود_ به نظر دل شادت میکرد ، خوشحال نمی شدی؛تقریبا هیچ حسی نبود . اصلا دیگر چه فرقی داشت رنگین کمان بعد از باران کمانه می‌زد یا پیش از آن،وقتی که همه ی رنگ ها خاکستری بودند؟ خسته ات کرده بود.خسته! امانت را بریده بود. همیشه ی خدا خسته و "روح آزرده" بودی و بدون دم زدن باید ادامه میدادی .او حتی دلیلی هم برای این موضوع نداشت . جان به لبت آورده بود . اصلا یک نفر چقدر می‌تواند بی رحم باشد که تورا مجبور کند دست به چنین قتلی بزنی؟چقدر؟ تیتر خبر قتلت در روزنامه میگفت: " مرگ بی رحمانه‌ی دختر جوان با ضربات بی وقفه و بی امان چاقو" متاسفم!انگار تا زمانی که از دردِ جراحت و خونریزیِ وحشتناک حاصل از ضربات جان دادی زدی ... . -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅-
گابریل شارلوت ، مافیای اسطوره ی 24 ساله ! از 6 تا 19 سالگی رو در مدرسه ی نظامی اسکاتلند،زیر نظر ستاد نیروهای ویژه ارتش بریتانیا اموزش دیده بود!اون مهارت خاصی در تک تیراندازی و هدف گیری دقیق داشت و این موجب پیشرفت چشمگیر اون داخل کمپ نظامی میشد.در 17سالگی شروع به شرکت در عملیات های ویژه ی نظام کرد به ترور های شخصیت های برجسته سراسر دنیا پرداخت .ترور رئیس جنبش آزادیخواهان سیاه پوستان کشور رواندا ، مدیر کل ارتش کشور السالوادور خبرنگار فعال ضد رژیم امپریالیستی گواتمالا و... شارلوت علاوه بر همکاری با ارتش در سرویس های جاسوسی این گروهک جنایی هم فعالیت های به سزایی داشت اما متاسفانه و از روی بدشانسی کم سابقه،اون در ۲۲ سالگی به دلیل درگیری با فرمانده نیروی دریایی ارتش کشور از کار اصلی خود اخراج شد و به طور کل این سازمان تمام رزومه ی این شخص رو از تمام منابع در دسترس پاک کرد! این مرد در ادامه به مدت تقریبا دو سال بود که به عنوان یه شبه نظامی مزدور برای شرکت امنیتی بلک واتر کار میکرد اما در حال حاضر کاری جز لم دادن روی مبل گرون قیمت خونه ی مجللش در بریکسون لندن انجام نمیداد!اون در حال تماشای اخبار در حال پخش بود تا اینکه خبری توجه اون رو جلب کرد. قتل و ترور دکتر فیلیپ جانسون!رئیس اسبق برادر گابریل،مایکل بود!گابریل بعد از گرفتن ارتباط کوتاه،نقشه ای کشید ! خبرنگار جوان ضد جنگ و سلطنت به اسم ویکتوریا گریبسون طعمه ی بعدی اون بود !گابریل به طور قطع میخواست بار دیگه قدرت خودش رو به رخ مردمان انگلستان و پلیس بکشه! این پارت ادامه دارد ... -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
جهت یادآوری ... به دریای خون، مرجع و سرچشمه جنایات خونین لندن سیتی خوش آمدید ... ~ •حرف ها ، انتقادات، پیشنهادات و ایده های زیباتون رو اینجا قرار بدین . ~ •چنل ناشناسمون: " 𝐈𝐧𝐜𝐨𝐠𝐧𝐢𝐭𝐨 " •چنل تقدیمی هامون : " 𝐒𝐅𝐁_𝐏 " ~ • هشتگ چنل اخبار : •هشتگ های اصلی چنل: جهت دسترسی سریع تر ... سپاس از حضور ارزشمندتون ! -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
جهت یادآوری ... به دریای خون، مرجع و سرچشمه جنایات خونین لندن سیتی خوش آمدید ... ~ •حرف ها ، انتقادات، پیشنهادات و ایده های زیباتون رو اینجا قرار بدین . ~ •چنل ناشناسمون: " 𝐈𝐧𝐜𝐨𝐠𝐧𝐢𝐭𝐨 " •چنل تقدیمی هامون : " 𝐒𝐅𝐁_𝐏 " ~ • هشتگ چنل اخبار : •هشتگ های اصلی چنل: جهت دسترسی سریع تر ... سپاس از حضور ارزشمندتون ! -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
کلیسا به شدت خلوت بود ! یادم میاد که مارگارت هم گفته بود ، با گذر زمان به خاطر حادثه ی وحشتناکی که ترنت باعثش بود روز به روز نه تنها مردم بلکه کارکناهم در حال کم شدن بودن ! ردای کشیش به تن نداشتم . همون کت و شلواری رو پوشیده بودم که تو قرار با الانورا تنم بود چون یه راست بعد از ترک کردن کافه به سمت کلیسا پا تند کرده بودم ! دیگه حتی حس میکردم کلیسا رفتنم حالمو به هم میزنه ! هنوز بوی خون تازه تو بینیم در حال گردشه ! اون صحنه های تنفر آمیز کشتار مردم و پاشیده شدن خون و صدای شکستن استخون هاشون زیر کفش های چرم اصل گرون قیمت ترنت کاینر رو هنوز به یاد میارم ! باید از اینجا برم چون نه تنها خفقان داخل کلیسا نه تنها خونمو به جوش اورده بود بلکه داره کم کم داشت باعث میشد نفسم ببره ! از کلیسا میزنم بیرون . بارون شدیدی میبارید ! شب خنکی بود و باد و نسیم خنک باعث میشد یکم از گرگرفتگیم کم بشه و عطش و تبم بخوابه . دستامو داخل جیب کتم فرو بردم و آروم و آهسته تو پیاده رو قدم میزدم تا که به چهارراه برسم . اما کاش هیچوقت اون راهو انتخاب نمیکردم ! پارت اول ... -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
درست زمانی که سعی کردم از خیابون رد بشم ماشینی رو دیدم که محکم با یه دوچرخه سواری در حال حرکت برخورد کرد . نمیدونم دقیق چه اتفاقی افتاد ولی من به طور قطع صدای شکستن شیشه و خورد شدن استخون های اون فرد رو شنیدم ! به طرف اون دختربچه که احتمال میدادم حتی سنش به شونزده نرسیده رفتم و... صورتش کاملا خونی و بدنش جوری تو هم پیچ و تاب خورد بود که استخون های بیشتر نقاط بدنش ، پوستش رو پاره و از گوشتش به بیرون هدایت شده بودن ! سرعت ماشین زیاد بود و من حتی نمیدونستم که اون دختر زنده مونده یا نه ؟ بالای سر دختر زانو زدم و متعجب زیر لب گفتم : خداوندا ... من اون دخترو می شناختم . لوسیندا بیکر چهارده ساله ! دختری با موهای بلند بلوند و چشم های سبزی که منو یاد یه شخص خاص مینداخت اما ... دوچرخش له و لورده شده و تمام وسایلش روی زمین خیس پخش بود * بوم و قلم و وسایل نقاشی و رنگ آمیزی ! لوسی زمزمه کرد : پدر .. پس اون هنوز هشیار بود ! اون دخترک بیگناه حتی نمیتونست چشم هاشو باز کنه و ... من حتی نمیتونستم دستش رو بگیرم چون انگشتاش تماما له و خورد شده بود . نمیخواستم یه درد دیگه به درد هاش اضافه کنم و البته سینم بدجور گرفته به نظر میرسید ! اون لحظه منم داشتم همراه دختر درد می کشیدم ! داد زدم : هی شما چرا اینجا وایسادین زنگ بزنین اورژانس ! خواهش میکنم ! لوسی دوباره ناله کرد : پدر. ‌.. سرمو یکم نزدیک تر بردم تا بهتر صداشو بشنوم . موهای خیس و خونشو از صورت تیکه پاره شدش کنار زدم و منتظر به لب هاش چشم دوختم . : چی شده فرزند؟ پارت دوم ... -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
لوسیندا به سختی زمزمه کرد : برام دعا بخون پدر ... اون حتی تو اون شرایط هم منو میشناخت ! اون دختر بچه چهارده ساله بیگناه در حال مرگ بود و از من میخواست تا براش دعای مرحمت بخونم و موعظه کنم ! مسیحا قلبم از هم درید! آیا من میتونستم ؟ روی صورت لوسی با نیمه تنم سایه انداختم تا قطرات بارون صورت زخم دارش رو اذیت نکنه . لوسی التماس کرد : خواهش میکنم پدر برام دعا کن من نمیخوام اینطوری بمیرم ! سعی کردم به یاد بیارم . تپش قلبم اونقدر زیاد بود که حواسمو پرت میکرد . من داشتم میسوزنم ! حتی میدونستم که ممکنه صدامم بلرزه : از قدرتی که بهم عطا شده ...از فرزند خدا مسیح رخصتی میخوام تا آتش خشم روح القدس فروکش کنه تا شاید بعد از مرحمت اجازه بده در دنیایی فراتر از این جهان چشم از خواب غفلت بکشایی و با بعد روحانی وارد برزخ بیبل و بهشت زیبای مادرمان مریم شوی ! با قدرتی در آمیخته با روح القدس ای عیسی مسیح از تو میخواهم تا این فرزندت را ... به دختر بچه نگاه کردم چون نیاز داشتم تا اون کمی به من کمک کنه ! از اون به اهستگی پرسیدم : اسم کاملت رو که در هنگام تولد به تو داده شده رو بگو لوسیندا ! صدای لوسی اونقدر ضعیف بود که من فقط حرکت لب هاش فهمیدم که داره چی بر زبون میاره ! و باز هم ادامه دادم : ازت تقاضا دارم تا این فرزندت ، لوسیندا مری بیکر را در آغوش پر مهرت بگیری و باشد که او در سبزه زار بهشت زیبایت قدم بگذارد ! همانطور که برای ما اشتیاق قرار دادی ... دعا میکنم تا مورد توفیق مسیح قرار بگیری ! باشد که همه ی گناهان خود مختاری که برای به دست آوردن باشد و تو فرزندم... جایگاه گناهی که در این دنیا مرتکب شدی بخشیده شود ! چشم های نمیه باز دخترک رو با لمس دست هم بسم * لوسیندا مرده بود * صدام بیشتر از حد معمول لرزید : آمین ! هنوز قلبم تند میزد . حالم خراب بود و ... من دیگه نمیتوستم کنار جسد تیکه پاره ی اون دختر بمونم ! از سر جام بلند شدم ، دستام خونی بود و لباسام همه خیس و پر از خونابه بودن ! اورژانس سر رسید اما کار از کار گذشته بود . دورتادورم جمعتی گرداگرد ایستاده بودنند و حتی از بین اون افراد میتونستم کشیش های کلیسا و راهبه مارگارت رو هم ببینم ! قطعا همه ی اونها دعای مرحمت منو شنیدن ! اون دعا قطعا دردناک ترین چیزی بود که میتونستم به زبون بیارم . میخواستم فرار کنم و این کارو هم کردم . محل تصادف رو ترک کردم و دویدم و راه خونمو در پیش گرفتم . موهام خیس بود و قطره های بارون بی وقفه تو صورتم میکوبیدن ! من هیچوقت نمیتونستم اون تصادف لعنتی رو فراموش کنم هیچوقت ! اینقدر دویدم که یهو خودمو جلوی کارگاه پیدا کردم . از محل کارم گذشتم و پله هارو بالا رفتم . کراواتمو آزاد کردم که فرشته ای رو رو به روی خودم دیدم . همسرم اریتی پشتش به من بود و داشت ظرف هارو تک به تک ابکشی میکرد . موهای بلند و مواج طلاییش روی کمرش ریخته بود و لباس ساده ی سفید رنگش اون رو بیش از اندازه شبیه به یه حوری زاده نشون میداد ! هوس کردم برم جلو و دستامو دور کمرش حلقه کنم ، از پشت بغلش کنم و سرمو داخل موهاش فرو ببرم و عطرشو نفس بکشم تا آروم بشم ولی وقتی نگاهم به دستا و لباسای خونیم افتاد پشیمون شدم . اون وحشت زده میشد اگه منو تو اون وضعیت میدید ! پا تند کردم و برگشتم تا وقتی که متوجهم نشده خونه رو ترک کنم ! رفتم طبقه ی پایین ... لبام خشک و تشنه بود و بوی خون تو دماغم میپیچد . افکارم در هم بود که حس میکردم که دارم جهنمو به چشم می دیدم ! رفتم و سوار ماشینم شدم . لرزش دستامو نادیده گرفتم و پامو رو گاز گذاشتم ! میخواستم به عمارت برم ، حداقل تا زمانی که یاد بگیرم که چطور احساساتمو سرکوب کنم و خثی و خشن و بی احساس باشم ! مثل یه قاتل واقعی ! به این فکر میکنم که دیدن مرگ اون دختر یه یه مجازات بود یا یه تلنگر بزرگ ؟ اینکه ممکنه خیلی چیز هامو تو این راه برای رسیدن به اهدافم از دست بدم نه ؟ همه چیزم ، جونمو یا حتی اون فرشته قلبم رو ! قطعا من تحملش رو نداشتم ! من اینطوری نمیتونستم زندگی کنم ، زندگی بدون نور و امید حتی از بودن تو جهنم بیبل هم جانسوز تره ! باید بجنگم ! من باید بال هامو باز کنم ، چهره ی اصلیم رو نشون بدم و با چنگال هام دیگران رو از دم بدرم چون من.. من خود اهریمنم ! پارت اخر ... -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-
گابریل شارلوت ، مافیای اسطوره ی 24 ساله ! از 6 تا 19 سالگی رو در مدرسه ی نظامی اسکاتلند،زیر نظر ستاد نیروهای ویژه ارتش بریتانیا اموزش دیده بود!اون مهارت خاصی در تک تیراندازی و هدف گیری دقیق داشت و این موجب پیشرفت چشمگیر اون داخل کمپ نظامی میشد.در 17سالگی شروع به شرکت در عملیات های ویژه ی نظام کرد به ترور های شخصیت های برجسته سراسر دنیا پرداخت .ترور رئیس جنبش آزادیخواهان سیاه پوستان کشور رواندا ، مدیر کل ارتش کشور السالوادور خبرنگار فعال ضد رژیم امپریالیستی گواتمالا و... شارلوت علاوه بر همکاری با ارتش در سرویس های جاسوسی این گروهک جنایی هم فعالیت های به سزایی داشت اما متاسفانه و از روی بدشانسی کم سابقه،اون در ۲۲ سالگی به دلیل درگیری با فرمانده نیروی دریایی ارتش کشور از کار اصلی خود اخراج شد و به طور کل این سازمان تمام رزومه ی این شخص رو از تمام منابع در دسترس پاک کرد! این مرد در ادامه به مدت تقریبا دو سال بود که به عنوان یه شبه نظامی مزدور برای شرکت امنیتی بلک واتر کار میکرد اما در حال حاضر کاری جز لم دادن روی مبل گرون قیمت خونه ی مجللش در بریکسون لندن انجام نمیداد!اون در حال تماشای اخبار در حال پخش بود تا اینکه خبری توجه اون رو جلب کرد. قتل و ترور دکتر فیلیپ جانسون!رئیس اسبق برادر گابریل،مایکل بود!گابریل بعد از گرفتن ارتباط کوتاه،نقشه ای کشید ! خبرنگار جوان ضد جنگ و سلطنت به اسم ویکتوریا گریبسون طعمه ی بعدی اون بود !گابریل به طور قطع میخواست بار دیگه قدرت خودش رو به رخ مردمان انگلستان و پلیس بکشه! این پارت ادامه دارد ... -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-