- اولین اتفاقهایی که باهم تجربه میکردیم انقدری برام شیرین بودن که شک ندارم تا ابد و یک روز هر بار یادشون کنم لبهام تا کنارِ گوشم به لبخند باز میشن.
تصویرمون تو آینه یِ بوتیکهایی که کنارِ هم عکس مینداختیم جامونده ، صدایِ خنده و مسخرهبازی هامون هنوز هم بینِ قفسههایِ اون فروشگاهی که واست شکلات گرفتم شنیده میشه.
- زیاد پیش میاومد که تو حواست نبودُ تصاویرِ ناگهانی ای که ازت ثبت میکردم فوق العاده زیبا میشدن ، انقدر که خودت هم میدیدیشون کلی خوشحال میشدی ؛ یادته عکس هامون رو چقدر با ذوق چاپ کرده بودم :) 📷 .
حس میکردم دارم خودکار تو حافظه بلند مدتم فرو میکنم لحظه ای که دیگه نبودی و از آلبوم درشون میاوردم و پشتُ رو میزاشتمشون بینِ یکی از صفحه ها ؛ دست و دلم میلرزه وقتی کسی عکس هایِ آلبوم رو ورق میزنه ، خدا خدا میکنم نرسه به اون قسمت و سوال هاش شروع بشه.
• اون روزها وقتی آلبوم رو باز میکردم و خودمُ خودتُ تو گوشه گوشه یِ شهر و قصههایی که گذروندیم میدیدم کیف میکردم ، بنظرم دو تا آدمِ زنده میومدیم که وقتی تصاویر رو به صورتم نزدیک میکردم هم بویِ عطرِ همیشگیت رو میفهمیدم و هم صدایِ نفسهامونُ میشنیدم ؛ اتاق رنگ گرفته بود با اون چندتاشون که زده بودیم به دیوار.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
• اون روزها وقتی آلبوم رو باز میکردم و خودمُ خودتُ تو گوشه گوشه یِ شهر و قصههایی که گذروندیم میدیدم
الان اما ... هر چقدر به قلبم و چشمم و گوشم نزدیکشون میکنم ، نه نبضمون رو حس میکنم ، نه رنگی تویِ عکسها میبینم و نه دیگه صدایِ نفس هامون شنیده میشه ؛ انگار که یخ زده باشن.
هدایت شده از - آیسو -
- آنقدر خوب لبخند میزد و آرام بود،
که دیگران حتی احتمالِ غمگین بودنش را هم نمیدادند.