حس میکردم دارم خودکار تو حافظه بلند مدتم فرو میکنم لحظه ای که دیگه نبودی و از آلبوم درشون میاوردم و پشتُ رو میزاشتمشون بینِ یکی از صفحه ها ؛ دست و دلم میلرزه وقتی کسی عکس هایِ آلبوم رو ورق میزنه ، خدا خدا میکنم نرسه به اون قسمت و سوال هاش شروع بشه.
• اون روزها وقتی آلبوم رو باز میکردم و خودمُ خودتُ تو گوشه گوشه یِ شهر و قصههایی که گذروندیم میدیدم کیف میکردم ، بنظرم دو تا آدمِ زنده میومدیم که وقتی تصاویر رو به صورتم نزدیک میکردم هم بویِ عطرِ همیشگیت رو میفهمیدم و هم صدایِ نفسهامونُ میشنیدم ؛ اتاق رنگ گرفته بود با اون چندتاشون که زده بودیم به دیوار.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
• اون روزها وقتی آلبوم رو باز میکردم و خودمُ خودتُ تو گوشه گوشه یِ شهر و قصههایی که گذروندیم میدیدم
الان اما ... هر چقدر به قلبم و چشمم و گوشم نزدیکشون میکنم ، نه نبضمون رو حس میکنم ، نه رنگی تویِ عکسها میبینم و نه دیگه صدایِ نفس هامون شنیده میشه ؛ انگار که یخ زده باشن.
هدایت شده از - آیسو -
- آنقدر خوب لبخند میزد و آرام بود،
که دیگران حتی احتمالِ غمگین بودنش را هم نمیدادند.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
- لبخند بزن تکیه گاهِ آیسو .. .
• الهی همیشه چشمهات به تماشایِ آرزوهات برق بزنن ، شبیهت تکرار نمیشه 🪄 .
نمیدونم سر از کجا در آوردم ، شمارشِ قدمهام از دستم رفت و ردِ فکرهامُ تو خیابونهایِ آشنایِ زیادی به جا گذاشتم.
الان از تو حرف بزنم ؟! نه اصلا .. فعلا غمِ مهمتری از تو که خیلی وقته ترکم کردی دارم.