۹ اسفند
۹ اسفند
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
همه چیز از وقتی شروع شد که تو رفتی.
- سالها گذشته اما ردِ شکستگی و جایِ نبودنت ، یه قسمتی تهِ وجودم هنوز هم همونقدر عمیق و غیرِ قابلِ ترمیمِ.
۹ اسفند
آره اوکی میدونم هممون یه شکست هایِ ارتباطی ای در طولِ زندگیمون داریم که هرگز فراموش نمیشن ؛ منتها چیزی که روزمره یِ من رو مختل کرده اینِ که با وجودِ ترس از رو به رو شدن باهات ، چشمام همه جا دنبالت میگردن.
۹ اسفند
• از کنترلِ خودم و مدیریتِ هیجاناتم خسته شدم ؛ با این حال هنوز هم دارم به این کار ادامه میدم ، در صورتی که دیگه داره بنظرم مسخره میاد و این اصلا خوب نیست.
۱۱ اسفند
چون یه درمانگر تو درونم فعاله که هیچ جوره زورم نمیرسه ساکتش کنم و هر لحظه اون تروماهایِ لعنتی رو میکوبه تو صورتم.
۱۱ اسفند
به کسی احتیاج دارم که واقعا پیشم باشه ، که وقتی سرم رو برمیگردونم بتونم ببینمش.
۱۱ اسفند
تمامِ وقتم تنهام و همش حس میکنم دیوارها دارن به سمتم میان ؛ دیوارهایِ خونه ، دیوارهایِ کلاس و دانشگاه ، دیوارهایِ کافه ، دیوارهایِ کتابخونه و بخصوص اتاقم که حسابی به افکارم آلوده شده.
۱۱ اسفند
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
تمامِ وقتم تنهام و همش حس میکنم دیوارها دارن به سمتم میان ؛ دیوارهایِ خونه ، دیوارهایِ کلاس و دانشگا
- و الان هم شیشه هایِ اوتوبوس ... .
۱۱ اسفند
هر جایی که قرار بگیرم حس میکنم فقط چند ثانیه زمان لازمه تا نفسم بگیره از ماجراهایی که تو سرم جریان داره.
۱۱ اسفند
۱۱ اسفند
من ... راستش خیلی مفصله ؛ اما خب ریشه داستانِ ترومایِ من هم ، از رفتنِ بی رحمانه یِ یک آدم سرچشمه گرفته.
۱۲ اسفند