- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
-
دارم دونه یِ غمِ چهل و هشت ساعتِ گذشتهم رو میبرم بکارم تو گلدونِ کوچیکِ کافه یِ امنِ همیشگیم ؛ میخوام جوونه بزنه تا هر کسی رویِ صندلیِ کنارش نشست ، با دیدنش بگه وای خدایِ من .. چقدر کوچیک و سبزِ 🌱 .
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
دارم دونه یِ غمِ چهل و هشت ساعتِ گذشتهم رو میبرم بکارم تو گلدونِ کوچیکِ کافه یِ امنِ همیشگیم ؛ میخو
• میخوام خودم بهش آب بدم و رشد کردنش رو ببینم تا وقتی بزرگ شد و سبز تر از امروز ، ریشهش رو از خاک بیرون بیارم و به خودم ثابت کنم اونقدری هم که فکر میکردم قابلِ فراموش شدن نبود.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
نمیدونم سر از کجا در آوردم ، شمارشِ قدمهام از دستم رفت و ردِ فکرهامُ تو خیابونهایِ آشنایِ زیادی به
مدام مرور میکنم جز خوبی چه بر سرِ او آوردی .. فارغ از اینکه اصلا فرصتی برایِ جفا پیش نیامد و هر چه دستانم برایش بر واژهها روانه کردند جز ابرازِ ارزشمندی و دوست داشتن به چیزِ دیگری آغشته نبود ؛ اشکالی ندارد میدانی مهم قلبِ آدمیست که احساس میکند.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
دارم دونه یِ غمِ چهل و هشت ساعتِ گذشتهم رو میبرم بکارم تو گلدونِ کوچیکِ کافه یِ امنِ همیشگیم ؛ میخو
ما که عادت کردیم به ترک شدن و از دور دوست داشتن ، زخمِ جامانده از عزیزِ ندیده هم به رویِ چشم.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
دارم دونه یِ غمِ چهل و هشت ساعتِ گذشتهم رو میبرم بکارم تو گلدونِ کوچیکِ کافه یِ امنِ همیشگیم ؛ میخو
چیزی که هر بار با تماشایِ دونمون یادش میفتم میدونی همون چیزیِ که بیاندازه سخت بود برام گفتنِش ، اینکه بمونی ؛ بمون خب چی میشه مگه ؟! دلِ من همین الان هم برات تنگ شده .. کاش بمونی.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
- البته که بخشِ وسیعی از ترومایِ من تویی ❤️🩹 .
• بزار از یه واقعیتِ تازه برات بگم .. دیروز حدودِ ساعتِ ⁶ شیشُنیمِ عصر بود که تو شلوغی و همهمه یِ اوتوبوس تو مسیرِ برگشت از دانشگاه برایِ تروما از احوالم مینوشتم که اوتوبوس ایستاد ؛ ایستگاهِ دانشگاه آزاد بود و در که باز شد تو اوجِ عصبانیت از اینکه چرا دخترها یکم درک ندارن تا وقتی میبینن جا نیست سوار نشن و انقدر تو بغلِ ماها نیفتن سرم رو بلند کردم و چشم تو چشم شدم با دختری که تو ایستگاه نشسته بود و از دور شبیهِ تو بود ، انگار که پتگ خورده باشه تو سرم.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
• بزار از یه واقعیتِ تازه برات بگم .. دیروز حدودِ ساعتِ ⁶ شیشُنیمِ عصر بود که تو شلوغی و همهمه یِ ا
بد قفل شد نگاهمون به صورتِ هم .. اولین لحظهای که به چشمم خورد تا وقتی درِ اوتوبوس بسته بشه و راه بیفته هر دو سه ثانیه سرمُ بلند میکردم تا ببینمِش ، کارم احمقانه بود ؛ قلبم میخواست اون خودش باشه و عقلم نه و همین باعث میشد نتونم یه سره دقت کنم به چشمهاش تا مطمئن شم خودش بوده.
- 𝘁𝗿𝗮𝘂𝗺𝗮 .
بد قفل شد نگاهمون به صورتِ هم .. اولین لحظهای که به چشمم خورد تا وقتی درِ اوتوبوس بسته بشه و راه بی
ولی اون تا چشمِش از بیرونِ اوتوبوس و رو نیمکتِ ایستگاه بهم افتاد برنداشت نگاهِش رو ازم .. انگار تو صورتِ اخمآلودم و دستهام که مشغولِ تایپ کردن بودن دنبالِ یه نشونه یِ آشنا میگشت ؛ شاید اون مطمئن شده باشه منتها من نشدم ، آخه ماسک داشت و جدا از اینکه موهاش همرنگِ تو بود مجبور بودم با چشمهایِ ضعیفم به زور چشمهایِ عسلیش رو تشخیص بدم.