eitaa logo
میبدشهدا
67 دنبال‌کننده
90 عکس
19 ویدیو
7 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒 🌻خاطره ای ازشهیدگمنام ابراهیم هادی:🌻 حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت. ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد. 🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒 @mybodshohada
💐💐💐💐 🌻هرچی رهبرمون بگه🌻 عراقی ها آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه قد و قواره اش، صورت بدون مویش، صدای بچه گانه اش، همه چیز جور بود؛ همان طور که عراقی ها می خواستند. ازش پرسیدند: قبل از اینکه بیایی جنگ چیکار می کردی؟ گفت: درس می خوندم. گفتند: کی تو رو به زور فرستاده جبهه؟ گفت: چی دارید میگید؟! قبول نمی کردند بیام جبهه؛ خودم به زور اومدم؛ با گریه و التماس. گفتند: اگر صدام آزادت کنه، چیکار می کنی؟ گفت: ما رهبر داریم؛ هر چی رهبرمون بگه. فقط همین دو تا سؤال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:کات! با جواب هایش نقشه ی عراقی ها را به آب داد. علی خاکپور 💐💐💐💐💐 @mybodshohada
🎄🎄🎄🎄🎄 امام تو کجاست؟ (خاطره آزادگان) 🌲حادثه اى هم براى شخص خودم پیش آمد، و آن وقتى بود که ما را براى بازجویى برده بودند. بازجوییها بیرون از اردوگاه انجام مى شد که به آن اردوگاه بین القفسین مى گفتند. آن روز، براى بازجویى افسرى از بغداد آمده بود که به خاطر یک سرى از حوادث اردوگاه، ما را تهدید به قتل مى کرد. یادم هست یک بار مرا بردند و سربازى آمد و گلنگدن اسلحه را کشید و حتى آن را از ضامن خارج کرد. بعد به شدت مرا زدند. این برنامه که تمام شد همه بدنم غرق خون بود. در آن حال، افسر عراقى از من پرسید: امام تو کجاست که تو را ببیند؟ منظورش این بود که وقتى ما شما را اینجا زیر شکنجه مى کشیم او کجاست؟ در حقیقت، تنها خواسته اش این بود که جسارتى به امام بکنیم. هدفش این بود که اعتراف کنیم امام ما را به این سختى انداخته است. بعد به من گفت: من تو را از همه این سختیها آزاد مى کنم، فقط یک کلمه اعتراف کن که او تو را به این سختى انداخته. اینجا هم کسى نیست که به او خبر بدهد. تو اگر در اردوگاه جسارت مى کردى شاید رفقایت به دیگران مى گفتند، ولى اینجا هیچ کس نیست. من هستم و تو که زیر کتکى. شروع کن! به او جسارت کن تا مسأله تمام شود. گفتم: نه! بعد اشاره به سینه ام کردم و گفتم: فکر کنم امام همین جا باشد. این را که گفتم او خیلى عصبانى شد و گفت: چرا شما جسارت نمى کنید؟ گفتم: ما او را در قلب خودمان جاى داده ایم. این است که نمى توانیم جسارت کنیم و اگر سرمان هم برود بر عهدى که بسته ایم هستیم. بعد، این افسر عراقى گفت: مى دانى، مى خواهیم تو را اعدام کنیم. براى همین از اردوگاه بیرونت آورده ایم و هیچ کس هم از تو خبر ندارد. گفتم: شما وظیفۀ خود را انجام مى دهید و ما هم وظیفۀ خودمان را، و وظیفۀ ما این است که به اماممان جسارت نکنیم. افسر عراقى نشست و دو تا سیگار پشت سر هم کشید و به من نگاه کرد و هیچ نگفت. معلوم بود به فکر فرو رفته است. بعد هم دستور داد ما را آزاد کنند و به داخل اردوگاه برگردانند. ( قدمعلى اسحاقیان) 🎄🎄🎄🎄🎄 @mybodshohada
مناجات زیبای دکتر چمران: خدایا! از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت اما شکایتم را پس میگیرم... من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد. گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست، معنایش این نیست که تنهایم. معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت... با تو تنهایی معنا ندارد! مانده ام تو را نداشتم چه میکردم دوستت دارم، خدای خوب من. 💐💐💐💐💐 @mybodshohada
حکایت عبدالله دیوونه 🌹اسمش عبدالله بود . . تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . . یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما💔 مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !' عبدالله دیوونه ناراحت شد به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما💔. . خونه ما 💔💔 بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن حسین حسین خونه عبدالله باشه . . اومد خونه به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست ... !! چجوری حسین حسین خونه ما باشه کتکش زد . . گفت عبدالله من نمیدونم تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . . واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه عبدالله قبول کرد معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . . روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . . عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔💔💔 رفت ؛ از شهر خارج شد بیرون از شهر یه آقایی رو دید آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟! عبدالله دیوونه گریش گرفت تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . . آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔 عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔 رسید به مغازه حاج اکبر گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده ! حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!! امانتی یابن الحسن رو داد بهش رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . . با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔 رسید به خونه شب شده بود . . دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت چه هیئتی شد اون شب 💔 آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد🚶🏻‍♂ عبدالله خودش که متوجه نشد ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد آخه یابن الحسن رو دیده بود💔😍 میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود حواست بود خرج هیئتت رو نداره اینجوری هواشو داشتی آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه💔 ... *میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟!*🚶🏿‍♂ میشه درد منم دوا کنی بیام حرم💔😔 یا امام حسین خیلی ها دلشون میخواد بیان کربلا اما...... خودت مثل عبدالله دیوونه براشون درست کن...بحق مادرت . 💔😭😭 هر کس خوند ودلش شکست برا فرج امام زمان عج دعا کنه وثوابش رو هدیه کنه نثار اموات همه مومنین *کپی با ذکر صلوات* 🍃 *اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🍁* 🌴🌴این داستان زیبا را حتما بخونید و هر کجا دلتون شکست برای بنده حقیرم دعا کنید🌴🌴🙏 ✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج✨
🍒🍒🍒🍒🍒 سعید اوحدي، رئیس کنونی بنیاد شهید كه خود از آزادگان دفاع مقدس است راوی یک ماجرای جالب است که در ادامه خواهید خواند: در اردوگاه تکریت ۵ مسئول شكنجه اسراي ایرانی جوانی بود به نام «كاظم عبدالامیر مزهر النجار» معروف به کاظم عبدالامیر. یکی از برادران کاظم اسیر رزمندگان ایرانی بود، برادر دیگرش در جنگ کشته شده بود و خودش نیز بچه دار نمی شد، با این اوصاف کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت. انگار مقصر همه مشكلات خود را اسراي ایراني مي دانست. در این میان آقاي ابوترابي را بیشتر اذیت می‌کرد. او می دانست آقای ابوترابی سید و روحانی است، از این رو ضربات کابلی که نثار آن مجاهد می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسرا داشت، اما هیچگاه مرحوم ابوترابی شکایت نکرد و همواره به او احترام می گذاشت! کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا به ویژه آقاي ابوترابی استفاده می کرد. ما هم به جسارت هاي او عادت داشتیم. تنها حسن کاظم عبدالامیر شیعه بودنش بود. از خانواده خوبی بهره برده بود. آنها به روحانیون و سادات احترام مي گذاشتند. اما آقاي ابوترابي آنجا حكم یک اسیر را داشت نه یك روحانی سید.تا اینکه یک روز كاظم وارد اردوگاه شد. یک راست به سمت سیدآزادگان آقاي ابوترابي رفت و گفت؛ بیا اینجا کارت دارم! ما تعجب کردیم. گفتیم لابد شکنجه جدید و ... اما از آن روز رفتار کاظم با ما و خصوصا آقای ابوترابی تغییر کرد! دیگر مار ا کتک نمی زد. حتی به آقای ابوترابی احترام می گذاشت. برای همه ما این ماجرا عجیب بود. تا اینکه از خود آقای ابوترابی سوال کردیم چرا از آن روز که کاظم با شما صحبت کرد رفتارش تغییر کرده!؟ ایشان هم ماجرای صحبتش را نقل کرد. كاظم عبدالامیر در آن روز به آقاي ابوترابي گفته بود: خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات را به من كرده بود. بارها به من گفته بود مبادا ایراني ها را اذیت کنی. اما مادرم دیشب خواب حضرت زینب(س) را دیده و حضرت ز ینب(س) نسبت به کارهاي بنده در اردوگاه به مادرم شکایت کرده! صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و از من پرسید: آیا در اردوگاه ایرانی ها را اذیت می کنی؟ حلالت نمي كنم. حالا من آمده ام که حلالیت بطلبم. کم کم به مرور زمان محبت حاج آقا ابوترابی در دل او جای باز کرد. او فهمیده بود آقاي ابوترابي روحاني و از سادات است براي همین حتی مسائل شرعی خود و خانواده اش را از حاج آقا می پرسید. ایشان ادامه دادند: بعد از آن روز رفتار کاظم با اسرای ایرانی به ویژه شهید ابوترابی بسیار خوب بود تا اینکه روزی قرار شد آقاي ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل کنند. کاظم بسیار دلگیر و گریان بود، به هر نحوی بود سوار ماشینی شد که آقاي ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل می کرد. بعدها جویای احوال کاظم از آقاي ابوترابی شدیم که ایشان گفت؛ آقاجان کاظم فرد بسیار مومن و محترمی است، در طول مسیر راجع به اهل بیت، قرآن و احکام سوالات متعددی کرد، بنده هم پاسخ هایش را دادم. در واقع کاظم می خواست در طول مسیر تا اردوگاه بعدی نیز از حضور مرحوم ابوترابی بهره مند شود، او شدیدا علاقه مند به این سید بزرگوار شده بود. کاظم عبدالامیر یک شیعه عراقی بود که گذر زمان از او یک شیفته حقیقی ساخت. مرید حاج آقا ابوترابی شد. تحولات عجیبی در او به وجود آمد و گرایشش به سید آزادگان از او شخصیت دیگری خلق کرد. او یکی از تأثیرات شگرف اخلاقی سید آزادگان بود که افراد را جذب خود می کرد و به مرور زمان محبت و اخلاقش در دل های آنان جای باز می کرد و افراد بی آنکه خود متوجه وضعیت باشند شیفته او می‌شدند. روزها گذشت تا اینکه اسرای ایرانی آزاد شدند. كاظم براي خداحافظي با آنان به خصوص سید آزادگان تا مرز ایران آمد. او پس از مدتی نتوانست دوري حاج آقا ابوترابي را تحمل كند و به هر سختي بود راهي ایران شد. او برای دیدن حاج آقا به تهران آمد. وقتی فهمید ایشان در مسیر مشهد و در یک سانحه رانندگی مرحوم شده اند به شدت متأثر شد. براي همین به مشهد و سر مزار آقای ابوترابی رفت و مدت ها آنجا بود. کاظم از خدا مي خواست تا از گناهانش نسبت به اسراي ایرانی بگذرد. او سراغ برخی دیگر از اسرای ایرانی رفت و از آن ها بابت شکنجه ها و ... حلالیت طلبید. کاظم داستان ما بعدها در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه به شهادت رسید. او ثابت كرد كه مانند حرُ اگر از گذشته سیاه خود توبه کنیم می توانیم به مقام شهادت برسیم. برگرفته از کتاب مدافعان حرم(زندگی نامه و خاطرات چهل شهید مدافع حرم) 🍒🍒🍒🍒🍒
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید چند روز پیش چه اتفاقی داخل کانال کمیل افتاده؟ خانم بی حجابی که بواسطه شهداباحجاب شد بزرگوارانی که در نشر این مطلب ما رو یاری می‌کنند، در ثواب جهاد تبیین سیره شهدا شریک هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تا الان شنیده‌اید که رهبر معظم انقلاب بگویند خدا از فلانی نخواهد گذشت؟!؟* *پس مسئله خیلی مهمه که آقا *اینجوری صحبت می‌کنند....* لولیک الفرج 🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒 نیایش شهید چمران با خدا: خدایا! هدایتم کن!که ظلم نکنم،زیرا می دانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است. خدایا! نگذار دروغ بگویم،زیرا دوغ ظلم کثیفی است. خدایا! محتاجم نکن که به کسی تهمت بزنم،زیرا تهمت،خیانت ظالمانه ای است. خدایا! ارشادم کن که بی انصافی نکنم،زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد. خدایا! راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم،که به بی احترامی به یک انسان،همانا کفر خدای بزرگ است. خدایا! مرا ار بلای غرور و خودخواهی نجات ده،تا حقایق وجودم را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم. خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز،تا فریب زرق و برق عالم خاکی،مرا از یاد تو دور نکند. خدایا! می خواهم فقیری بی نیاز باشم،که جاذبه های مادی زندگی،مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند.
با سلام واحترام قدرت جمهوری اسلامی در دنیا به قدرت فشار انگشت تک تک من وشما پای برگه رای هست وعده ماروز جمعه ۱۵ تیر پای صندوق های رأی بفرست برای دیگران تا تو هم در اجر این کار خیر سهیم باشی انتخاب اصلح کنید باذکر صلوات جلیل ❤️
28.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ روایت تکان دهنده استاندار یزد از دوران اسارت 🔹۷ روز آب و غذا را برما بستند و بعد از ۷ روز اینقد ما را زدند که ۳ نفر فوت شدند اما نتوانستند تحقیرمان کنند.
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعتراف امیرعباس هویدا سی و هفتمین نخست وزیرشاه به ذلت ایرانی ها در زمان شاه / ورود سگ و ایرانی ممنوع!!