یاسهاسبزخواهندشد ؛
دلم میخواد این این روزها، دقیقا همین روزایی که از گرما رُسِّ تن آدم کشیده میشه، از خستگی آخر شب سرج
امشب با یک حجم خستگی خیلی بالا خواهم خوابید و دقیقا همین قراره خوشحالم کنه.
دیروز خانم دکتر چایی خوردن رو برام قدغن کرده. با اینحال نتونستم دووم بیارم و امروز یه لیوان چایی خوردم. واقعا نمیتونم تحمل کنم زندگی بدون چایی رو.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
وقتی از طرف یه نفر به کسی معرفی میشم، و نمیتونم کارو درست انجام بدم، حس میکنم جز آبروی خودم دارم آبر
ولی بر اومدم از پسش اینبارم. میدونی همیشه اولش میگم که نمیشه، نمیتونم، من نیستم ولی آخرش از پسش برمیام. و یه گام میرم بالاتر، این خوبه نیست؟ خیلی خوبه خیلی.
از کار کردن میترسیدم همیشه و شاید هنوزم میترسم، مثل وقتی که هنوز هنرستان نرفته بودم و میترسیدم کار کنم، خودم نرم افزار هارو یاد بگیرم، خودم طراحی کنم..
همیشه از چیزایی که نمیدونستمشون میترسیدم. مثلا اگر برم توی دلِ فلان کار بخاطر ندانستههام چقدر ممکنه کارم به مشکل بخوره و به تهش نرسه؟ و هنرستان منو مجبور کرد برم توی دل اتفاقات و پروژه ها و ازشون نترسم. مخصوصا سال دهم و یازدهم. برای همین آخر سال دهم یه انیمیشن فریم بای فریم داشتم حتی بدون اینکه نرم افزار خاصی توی این حوزه بلد باشم. و فهمیدم رفتن تویِ دل کار همیشه جوابه، مخصوصا اگر برای خودت نباشه و یه نفر دیگه بهت بگه، اینجا باید اینطوری باشه، اون موقع هم دیگه نمیترسی هم یاد میگیری.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
حاج آقا میگه:«خدا همیشه گفته به من اعتماد کن، به من امیدوار بمون. گفته زمین مال صالحینه، گفته که در نهایت حزب الله هم الغالبون. ولی در نهایت، خدا استاد حرکات رونالدینیوییه. چپ رو میگیره، راست رو میزنه. یه کاری میکنه اعتمادت بشکنه، امیدت پر پر بشه، که ببینه بازم، بازم اعتماد داری؟ تا کجا اعتماد داری؟»
حالا دقیقا همون نقطه ایه که نگاه میکنی، و میبینی عه؟ همه دارن میرن، دنیایِ ما داره از قهرمان خالی میشه، پس خدایا کو اون نصرت الهی؟ نقطه امتحان دقیقا همینجاست.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
حالا دقیقا همون نقطه ایه که نگاه میکنی، و میبینی عه؟ همه دارن میرن، دنیایِ ما داره از قهرمان خالی می
این رسم قهرمان هاست. رفتنشون قلب آدمارو میسوزونه، ولی باید برن. باید برن تا قهرمان هایِ جدیدی بیان، تا آدم ها احساس کنن باید قهرمان های جدید دنیا باشن.