هدایت شده از نھنگ و میرا
سنگینم و چارهش تا سرحد مرگ گریه کردن و آواز خوندنه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
کاش الان یه دسته گُل نرگس داشتم پیشم. حداقل.
امشب ریحانه یدونه برام خرید و آورد. مهربونی که همیشه حواسش هست.
امروز گریه کردم. امروز گفتم دیگه آهنگ های سامی رو میریزم دور. چیزهایی رو که منو پرت کنه به سال پیش این موقع. گفتم دیگه "در زلفِ تو آویزم" رو گوش نمیدم. همه امروز رو گریه کردم. گفتم دیگه دی رو دوست ندارم. گریه کردم. ولی یه جا زدم رو شونه راست خودم. اشکامو با آستینام پاک کردم و تموم شد. تمومِ تموم.
امید همونقدری که سپر قوی در برابرِ غم و اندوه برای انسانه، همون اندازه میتونه سلاح قوی برای کُشتنِ روحش باشه.
امروز دسته گُل تو دست حاج آقا که احتمالا میبرد برای خانومش، کفتری که بالای سردرِ ایستگاهِ مترو لونه کرده بود، بحث کردنمون که با خنده و مسخره بازی همراه بود، یادآوری تعریف هایی که از مستندمون روز دوشنبه شد، ارائه های بامزه بچه ها و حرفای بامزه استادِ زبان رو دیدم. پس خوشحالم.
هدایت شده از نھنگ و میرا
احسانو میگفت توی نوزده سالگی طی یه اتفاق بد، فهمیده که تنها چیزی که اهمیت داره، اینه که حالا یه داستان داره که میتونه توی قهوهخونه برای بقیه تعریف کنه. شاید این همون اتفاقه، شاید تموم این مدت یه داستان بود برای آینده. هرچند تلخ، هرچند پر از اشک، هرچند خیلی سخت میگذره. ادامه بده. میدونم که میترسی که هیچوقت نرسی، میدونم که میترسی تا ابد سرد و بیحاصل بمونه، ولی ادامه بده.