#یک_قاچ_کتاب
وقتی مغازه از مشتری خالی شد و سکوت شب، بار دیگر فرارسید، خانم تواچ به اتاق آلن رفت. روی صندلی نشست و خوابیدن پسرش را تماشا کرد. دستانش را روی سرش به هم وصل کرده بود، آرنجهای مثلثی روی شانهها و ترتیب دستهای لوکریس در هوا، به چشمی گنده روی بدن شبیه بود. مردمک سر خانم تواچ، رو به یکی از شانهها خم شده به پایین، به طرف صورت آلن، چرخیده بود، چهرۀ ظریفی که توسط هالهای احاطه شده بود و هر بخش آن از شادی زندگی دم میزد.
📚 #مغازه_خودکشی
🖋 #ژان_تولی
https://eitaa.com/mybookm
📔#تیکه_کتاب
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همه ی کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهی پر لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده ...
#مغازه_خودکشی
#ژان_تولی
@Mylibraryyy