eitaa logo
ایده های همسرداری💍💍 وتربیت فرزند🍁🙎🙇
717 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
963 ویدیو
77 فایل
یازهرا #ویژه_بانوان لطفا حق الناس رو رعایت کنید آقایون وارد این کانال نشن چون به نفعشونه کانال دیگه ویژه آقایون هست خواستن بگن تاآدرسشو بدم آيدى مدير @entezar31312
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ✍ شب اومد خونه چشماش از بی‌خوابی شدید، سرخ بود. رفتم سفره بیارم ولی نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی... نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد. بعد غذای مهدی رو با حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما». 🌷 📙به مجنون گفتم زنده بمان، ص۲ ❤️ @mylivelife❤️
همیشه یڪ تبسم زیبا داشتــ. وارد خانه ڪه می شد قبل از حرف زدن لبخند می زد ☺️ عصبانی نمی شد، صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگے موقتــ استــ و نباید سر مسائل کوچڪ خود را درگیر کنیم. 😇✌️🏻 💟 همسر شهید علیرضا عاصمی
بیشتر وقت ها سر کار و ماموریت بود و کم در خانه بود.😔 ولی وقتی به خانه می آمد با تمام وجودش در کنار خانوادش بود و نبودنش را جبران می کرد.😊 با من صحبت می کرد با بچه ها بازی می کرد از بازی های کامپیوتری تا بازی های دویدنی و به خانواده اش اهمیت زیادی می داد.😍 آخر هفته ها هم گاهی با هم به طبیعت و مجتمع های تفریحی می رفتیم و سعی می کرد به ما خوش بگذرد.🙂
میخواست بره مأموریت… گفت: “راستی زهرا…❤ احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…!” داد زدم: “تو واقعاً‌ 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟!” گفت: “آره…اما خودم باهات تماس میگیرم… نگران نباش…❤” دلم شور میزد… گفتم: “انگار یه جای کار میلنگه امین…! جاااان زهرا…💕 بگو کجا میخوای بری…؟"‌ گفت: “اگه من الآن حرفی بزنم… خب نمیذاری برم که…❤ “ دلم ریخت… گفتم: “نکنه میخوای بری سوریه…؟!” گفت: “ناراحت نشیا…آره میرم سوریه…” بی‌هوش شدم… شاید بیش از نیم ساعت… امین با آب قند بالا سرم بود…❤ به هوش که اومدم… تا کلمه سوریه یادم اومد… دوباره حالم بد شد… گفتم: "امین… واااقعا،داری میر ی ی ی…؟❤ بدون رضایت من…؟💕” گفت: “زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن… حس التماس داشتم… گفتم: “امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م…💕 تو میدونی که نفسم بنده به نفست…💕” گفت: "آره میدونم…❤” گفتم: “پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟” صداش آرومتر شده بود… . عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه . “زهرا جان…❤ ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه‌ایم…؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم…؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه… اگه ما نریم و اونا بیان اینجا… کی از مملکتمون دفاع می‌کنه…؟” دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه… خوابی دیده بودم که… نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود… خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست… ی نامه‌ واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: “جناب آقای امین کریمی… فرزند الیاس کریمی… به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…” پایینشم امضا شده بود… (همسر شهید امین کریمی)
❤️🍃❤️ 🌹 یـہ روز داشتیم با ماشیـݧ🚗 تـو خیابوݧ میرفتیـم سر یـہ چراغ قرمز...🚦 پیرمـرد گل فروشـے با یـہ کالسکه ایستاده بود... منوچـہر داشت از برنامـہ ها و کارایـے کـہ داشتیم میگفت... ولـے مـݧ حواسـم بـہ پیرمرده بود... منوچـہر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست...🙃 نگاهـمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم...💐🌷 توے افکار🤔 خـودم بودم کـہ احسـاس کـردم پاهام داره خیس می شه...!!!😶 نـگاه کردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام...💐 همـہ گلاے پیرمردو یه جا خریده بود...!!😍 بغل ماشین ما، یـہ خانوم و آقا تو ماشیݧ بودن… خانومـہ خیلـے بد حجاب بود…😒 بـہ شوهرش گفت: "خاااااک بر سرت…!!!😅 ایـݧ حزب اللهیا رو ببیݧ همه چیزشوݧ درستـہ"😎😉 یـہ شاخـہ🌹 برداشت وپرسیـد: "اجازه هسـت؟" گفتـم:آره😊 داد به اون آقاهـہ و گفت: "اینو بدید به اون خواهرموݧ..!" اولیـݧ کاری کہ اون خانومہ👩🏼 کرد ایـݧ بود که رژ لبشو پـاک کرد و روسریشو کشـید جلو!!!😇 بـہ اندازه دو،سـہ چراغ همـہ داشتـݧ ما رو نگاه میکردن!!!🙄💚 🌺 🌹🍃 همانند گل با غبان گل🍃🌹 😍😘😍