eitaa logo
مکتب مهدویت
133 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
105 فایل
کانال رسمی مکتب مهدویت #اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷 -کانال مکتب مهدویت https://eitaa.com/joinchat/3864264736C9e8aa06fe8 گروه مکتب مهدویت https://eitaa.com/joinchat/681443688Ccb3c3105ff #لبیک_یا_خامنه_ای #رهسپاریم_با_ولایت_تا_شهادت کپی ممنوع⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 زاهدی در روزگار گذشته‌ صد سال در صومعه‌ای عبادت کرد. پس هوی و‌ هوس بر وی غلبه کرد و معصیتی انجام داد. پس از آن پشیمان شد؛ خواست که به محراب عبادت برگردد. هنگامی که قدم در محراب گذاشت، شیطان آمد و گفت: ای مرد! شرم نداری؟ آن کار زشت را کردی و اکنون به سوی حضرت حق می‌آیی؟ و خواست که او را از حق ناامید گرداند، تا ناامیدی (باعث) زیادتر شدن گناهان او شود. در آن حالت، در دل ندایی شنید که ای بنده من، تو مخصوص به من هستی و من متعلق به تو، و به این فضول بگو که تو چه کاره ای؟! 💫👌
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 ✍ خالق هستی بهترین‌ها را برایمان مهیا کرده 🔹نقاش ﻣﺸﻬﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺎﺷﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻮﺩ. ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ به‌طور ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻧﯽ‌ای ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ. 🔸ﻧﻘﺎﺵ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﺷﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺩﺭ حالی که ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ، ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ. 🔹ﻧﻘﺎﺵ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻘﺐ‌ﺭﻓﺘﻦ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ تا ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ. 🔸ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻘﺎﺵ ﭼﻪ می‌کند. ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻘﺎﺵ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺗﺮﺱ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﻮﺩ. 🔹ﻣﺮﺩ ﺑﻪ‌ﺳﺮﻋﺖ قلم‌مویی ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺧﻂﺧﻄﯽ ﮐﺮﺩ! 🔸ﻧﻘﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍی نقاش ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩ. 🔹به‌راستی ﮔﺎﻫﯽ ﺁﯾﻨﺪﻩ‌ماﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﮔﻮﯾﺎ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ می‌بیند ﭼﻪ ﺧﻄﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. 🔸ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ. ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ؛ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱 🔆همان اعمال را بنویسند ☘امام صادق علیه‌السلام فرمود: پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم سر خود را به‌سوی آسمان بلند کرد و لبخند زد. پرسیدند ای پیامبر خدا! دیدیم سر خویش را به‌سوی آسمان بلند کردی و لبخند زدی. ☘فرمود: آری! از دو فرشته‌ای در شگفت شدم که از آسمان به زمین آمدند و بنده‌ی مؤمن درستکار را در جای نماز خویش که همواره در آنجا نماز می‌گزارد جستند تا برای وی، عمل آن شب و روزش را بنویسند، امّا وی را در نماز گاه خویش نیافتند. ☘پس به آسمان بازگشتند و گفتند: پروردگارا فلان بنده‌ی مؤمنت را در مکان نمازش جستیم تا برای وی عملش را در آن روز و شب بنویسیم، ولی آنجا به او دست نیافتیم و او را در بند (بیماری تو) دیدیم. خداوند فرمود: تا زمانی که بنده‌ام در بند من است، برای او در هر شب و روز همانند آنچه در دوران تندرستی‌اش انجام می‌داده بنویسید. ☘زیرا بر من است آنگاه‌که او را ازآنچه در دوران تندرستی‌اش انجام می‌داده، بازداشته‌ام، برای وی پاداش همان اعمال را بنویسم. 📚الکافی 3، ص 113
🌺🔆🌺🔆🌺🔆🌺🔆🌺 🔆دعای مورچه ⚡️حضرت سلیمان علیه‌السلام و اصحابش برای طلب باران از شهر خارج شدند. در بین راه، سلیمان علیه‌السلام مورچه‌ای را دید که به پشت خوابیده و دست‌وپایش را به‌طرف آسمان بلند کرده و می‌گوید: «خدایا! ما از مخلوقات تو هستیم و نیازمند به رزق تو هستیم، پس ما را به گناه دیگران هلاک مفرما!» ⚡️سلیمان علیه‌السلام به اصحابش فرمود: «بازگردید که به دعای دیگری (مورچه) بر ما باران خواهد بارید.» 📚شنیدنی‌های تاریخ، ص 21 🌾🌾امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «زمان استجابت دعای خود را دیر مشمار، درصورتی‌که آن را با گناهان بسته‌ای.» 📚غررالحکم، ج 1، ص 362 🔻
🌺🔆🌺🔆🌺🔆🌺🔆🌺 🔆دعای مورچه ⚡️حضرت سلیمان علیه‌السلام و اصحابش برای طلب باران از شهر خارج شدند. در بین راه، سلیمان علیه‌السلام مورچه‌ای را دید که به پشت خوابیده و دست‌وپایش را به‌طرف آسمان بلند کرده و می‌گوید: «خدایا! ما از مخلوقات تو هستیم و نیازمند به رزق تو هستیم، پس ما را به گناه دیگران هلاک مفرما!» ⚡️سلیمان علیه‌السلام به اصحابش فرمود: «بازگردید که به دعای دیگری (مورچه) بر ما باران خواهد بارید.» 📚شنیدنی‌های تاریخ، ص 21 🌾🌾امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «زمان استجابت دعای خود را دیر مشمار، درصورتی‌که آن را با گناهان بسته‌ای.» 📚غررالحکم، ج 1، ص 362 🔻
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔆مردى از همدان در محضر امام زمان (عج )  احمد بن فارس اديب كه از بزرگان حديث است نقل مى كند: طايفه اى در همدان به بنى راشد معروف بودند و همه شيعه و دوازده امامى هستند. پرسيدم : علت چيست در ميان مردم همدان فقط آنها (در اين عصر) شيعه مى باشند؟ پير مردى از آنها كه آثار صلاح و نيكى در سيماى او نمايان بود، گفت : علت شيعه بودن ما اين است كه جد ما (راشد) كه طايفه ما به او منسوب است سالى به زيارت مكه مى رفت ، نقل مى كرد: هنگام بازگشت از مكه چند منزلگاه را در بيابان پيموده بودم مايل شدم از شتر پايين آمده و قدرى پياده راه بروم ، از شتر پياده شدم و راه زيادى را پيمودم ، خسته و ناتوان شدم و با خود گفتم : اندكى مى خوابم تا رفع خستگى شود وقتى كه كاروان رسيد بر مى خيزم ، خوابيدم ولى بيدار نشدم مگر آن وقتى كه حرارت آفتاب را در بدنم احساس ‍ كردم ، چون بر خواستم ديدم كاروان رفته است و كسى در آن بيابان نيست ، به وحشت افتادم ، نه راه را مى شناختم و نه اثرى از كاروان نمايان بود. به خدا توكل نمودم و گفتم : راه را مى روم ، هر كجا خدا خواست ، ببرد. چندان نرفته بودم كه ناگاه خود را در سرزمين سبز و خرمى ديدم كه گويى تازه باران بر آن باريده است و خوش بوترين سرزمينها بود. در وسط آن سرزمين قصرى ديدم مانند برق شمشير مى درخشيد. گفتم : اى كاش ! مى دانستم اين قصر كه همانند آن را تاكنون نديده و نشنيده ام ، چيست و از آن كيست ؟ به طرف قصر حركت كردم . وقتى به در قصر رسيدم ، ديدم دو پيشخدمت سفيد پوست ايستاده اند، سلام كردم و آنها با بهترين وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشين ! كه خدا سعادت تو را خواسته است . در آنجا نشستم . يكى از آنها وارد قصر شد، پس از اندك زمانى بيرون آمد و به من گفت : برخيز داخل شو! وارد قصر كه شدم ، ديدم قصرى بسيار باشكوه و بى نظير است ، پيشخدمت رفت پرده اى را كه بر در اتاق آويزان بود، كنار زد، ديدم جوانى در وسط اتاق نشسته و بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان است ، به طورى كه نزديك بود نوكش به سر وى برسد. جوان مانند ماه شب چهاردهى بود كه در ظلمت شب بدرخشد. من سلام كردم و او با لطيف ترين و نيكوترين بيان ، جواب داد. سپس فرمود: مى دانى من كيستم ؟ گفتم : نه ، به خدا قسم ! فرمود: (من قائم آل محمد هستم ، من همان كسى هستم در آخرالزمان با اين شمشير (اشاره كرد به همان شمشير آويزان ) قيام مى كنم ) و سراسر زمين را پر از عدل و داد مى كنم همان گونه كه پر از جور و ستم شده ، من بر زمين افتادم و صورت به خاك ماليدم . فرمود: چنين نكن ! برخيز! تو فلانى از اهل شهر همدان هستى . گفتم : بلى اى سرورم ! فرمود: ميل دارى نزد خانواده ات برگردى ؟ گفتم : آرى سرور من ! ميل دارم نزد آنها برگردم و ماجراى اين كرامتى را كه خدا به من عنايت كرده به آنها بازگو كنم و به آنها مژده بدهم . در اين وقت اشاره به پيشخدمت كرد و او هم دست مرا گرفت و كيسه پولى به من داد بيرون آمديم ، چند قدم برداشته بوديم . ناگاه چشمم به سايه ها و درختها و مناره مسجدى افتاد. پيشخدمت به من گفت : اينجا را مى شناسى ؟ گفتم : در نزديكى شهر ما شهرى بنام استاباد (اسد آباد) است اينجا شبيه آن شهر است . فرمود: اين همان استاباد است ، برو كه به منزل مى رسى ! در اين هنگام به هر سو نگاه كردم . ديگر آن بزرگوار را نديدم ، وارد استاباد شدم ، كيسه را باز كردم ، چهل يا پنجاه دينار در آن بود، از آنجا به همدان آمدم ، خويشان خود را جمع كردم و آنچه را كه به من رخ داده بود، براى آنها نقل كردم ، تا موقعى كه دينارها را داشتيم همواره در آسايش و خير و بركت زندگى مى كرديم . 📚 بحار : ج 52، ص 41. 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃