قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part5 | #The_duchess_behind_themask
خورشید در وسط آسمان بود و کایرا سوار بر اسب میتاخت.
شش ساعت از زمانی که از پایتخت راه افتاده بود میگذشت و اکنون حوالی ِظهر به مقصدش رسید.
مقابل دروازه های کوچک روستا ایستاده بود، فسار اسب را گرفت و کشید. اسب سیاه ِکایرا که نامش نارا بود ایستاد، کایرا نگاهی به اطراف کرد و مجدد راه افتاد، اما آرامتر جلو میرفت.
تقریبا به میانهی روستا رسید و آرام زیر لب تکرار کرد:
-به روستای مرزی ِشمال ، مکانی که یکبار از صفحهی هستی حذف شد و باز به زندگی برگشت ،خوش آمدی!
نام آنمکان را ”فورگاتن*¹” نامیده بودند
جایی که همانند نامش فراموش شده بود
این شهر ،در جنگی که دوسال پیش در شمال اتفاق افتاد آسیب فراوانی دید و آنقدر کوچک شد که تبدیل گشت به روستایی فراموششده.
و اکنون پس از دوسال ، با تلاشهای کایرا و امپراطور برای کمک به این مردم، اندکی وضعیت بهتر شده است ولی همچنان ، شهر بوی مرگ میداد
کایرا ارام سوار بر اسب در روستا میرفت که ناگهان ندایی از سمتی آمد!
+دوک ! دوک اینجان ! مردم ، دوشس به اینجا اومده!
کایرا به سمت صدا بازگشت که چشمش به انبوه کودکان که به سمتش میآمدند ، خورد.
لبخندی زد و از اسب پایین پرید ، شنل مشکیاش را از لباسش جدا کرد و روی زین اسب انداخت ، کودکان اطرافش را گرفتند و از کدام سعی داشتند چیزی بگویند
+بچهها، گرند دوشسو اذیت نکنید ،برید کنار
کایرا نگاهی به صاحب صدا کرد ،
او مادام بلووِرن بود!
دایهای که در یتیمخانهی این کودکان برای تمام بچهها مادری میکرد
-خوش آمدید علیاحضرت
کایرا لبخندی زد و پاسخ داد
+ممنون مادام راحت باشید.
شخصی دیگر از پشت کایرا با صدایی لرزان؛جوری که معلوم بود شخص ، سن زیادی دارد گفت:
+همیشه مهر و محبت شما و امپراطور شامل حال ما بوده ازتون ممنونیم ، بانوی جوان
کایرا لبخندی زد و تشکر کرد، پیرزنی که بیش از پنجاه سال سن داشت ادامه داد:
+نور بر شما باد دوشس ، شما بسیار شبیه ملکهیبزرگ هستید.
کایرا ارام در ذهنش مرور کرد..
|ملکهیبزرگ! بنیانگذارِ کانسیا!
”کاساندرا وایلونر آشیلیان دِ کانسیا!”
زنی که هم زمان ،هم قدرت نور را داشت و هم آتش را
ملکهای که در هزاران سال قبل، برای اولین بار!پرچم کانسیا را بر سر در قصر گذاشت و تمام خاندان نور خط خونیشان از او نشعت میگیرد
در خاندان سلطنتی ، تنها او بود که چشمان سرخ داشت.
و شاید چشمان کایرا از او رسیده ولی بر رنگ موی ملکهی فقید اختلاف است سفید و یا سیاه!.|
در فورگاتن ،داستان ها بر این هستند که رنگموی ملکهی بزرگ ،سیاه بود و کایرا خط خونی مستقیمتری دارد با او.
این دلیلیست بر احترام بیشترشان به کایرا و کنار گذاشتن تمام شایعات عجیب پشت سر او.
- WRITER: @MyNovels73 -
ناشناسهای ِاینجا[ برای رمان]:
ناشناسِدایگو* | ناشناسِtimefriend*
- جهت ِسوالات ، نظرآت و..
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part6 | #The_duchess_behind_themask
کایرا به کل روستا سر زد و سپس مجدد به یتیم خانه بازگشت.
سه ساعت مانده بود تا غروبخورشید که کایرا کل روستا و مکان هایی که باید طبق دستور امپراطور بررسی میکرد را بررسی کرد.
همان لحظه یکی از از کودکان جلو آمد و گلی سرخ را به سمت کایرا گرفت و گفت:
+دوشس، این گل چقدر شبیه چشمهای شماست.
کایرا لبخندی زد، خم شد و زانو زد ، گل را گرفت و ساقهی بلندش را چید و کنار گوش دخترک روی موهای خرماییاش گذاشت و گفت :« پس بمونه یادگاری برای تو، دخترکزیبا».
چشمان سبزتیرهی دخترک درخشید با ذوق به داخل دوید تا به دوستانش هدیهی دوک را نشان دهد.
کایرا لبخندی زد ، ناگهان صدایی از دور دست شنید! صدایی فریاد مانند که با نوای سُم اسبان ترکیب شده بود.
مادام بلوورن گفت:
+باز هم آمدن ،همان مزدورهایی که معلوم نیست از کجا میان و به کجا میرن و همیشه با این تعداد زیاداز وسط شهر رد و باعث ترس و وحشت میشن.
سگرمههای کایرا در هم رفت ! افسار اسب را گرفت و رفت ایستاد دقیقا مقابل مسیر حرکتشان.
کم کم بلاخره پیدایشان شد، تعدادشان بسیار بود وهمه سوار بر اسب بودند.
یک نفر از همه جلوتر میآمد معلوم بود او رئیسشان است. فریاد راهباز کردنشان به گوش میرسید، کودکان و دیگر افراد کنار رفتند ولی کایرا همچنان میان راه ایستاده بود!
آمدند تا به دوشس رسیدند و مجبور به ایستادن شدند.
رییسشان که مردی درشت هیکل بود و در کنار چشمش اثر زخمی بزرگ خودنمایی میکرد گفت:
+راه رو باز کن اشرافی!
کایرا سری تکان داد ،برق چشمان سرخش ،باعث شد آن شخص سکوت کند.
-او ، ندیدم احترام بزارید!
مرد با غضب پاسخ داد:
+ تو هم یکی از اون اشراف بیخاصیتی ،من به هیچ کس جز امپراطور تعظیم نمیکنم مخصوصاً شما به ظاهر نجیبهای ...
کایرا نگذاشت حرفش تمام شود
- سباستین ووردِن، شوالیهای از شوالیه های مارکیز موران ،به همراه دیگر شوالیه هایی که دوسال پیش از مارکیز جدا شدند؛ درست گفتم!؟
مرد از صدای قاطع و محکم ِکایرا لرزید، نیم نگاهی به دوک انداخت، پیش از آنکه بخواهد چیزی بگوید، کایرا ادامه داد:
- تعجب نکن که کامل میشناسمت! توی جنگ دوسال ِپیش همراه خود شما جنگیدم.
کایرا به روی اسب پرید.
-ولی این خیلی نامناسبه که من رو فراموش کردی سباستین! خودت بهم لقب ِعزرائیلمیدانجنگ رو دادی!
ناگهان گویی چیزی یادشان آمد
نگاهی به کایرا انداختند ،چشمشان به آرم دوکنشینی روی لباس کایرا افتاد.
همهشان از اسب پایین پریدند و تعظیم کردند،
-بیادبی ما را ببخشید گرند دوشس.
کایرا سری تکان داد:
+گفتی به کسی جز امپراطور تعظیم نمیکنی ،چیشد پس ؟
سرشان را بلند کردند، سباستین پاسخ داد:
-ادای احترام به گرند دوشس فرقی با تعظیم به امپراطور ندارد.
کایرا افسار اسبش را کشید و گفت:
+باید صحبت کنین! جایی دور از چشم آماده کنید ،سریع !
همهی آن صد و خوردهای و یا دویست شخص افتادند به تکاپو برای آماده کردن جایی مناسب و این قدرت سلطهی ناگهانی ِکایرا بر روی مزدوران سرکش ، برای ساکنان روستا عجیب بود! و پس از زمانی کوتاه ، با تمام سرعتی که میشد ، مکانی آماده شد دور از چشم و مناسب.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part7 | #The_duchess_behind_themask
کایرا روی صندلی نشست و رو به سباستین گفت:
+چند نفرید؟ چند زن و چند مرد ؟
رئیسشان اندکی فکر کرد و پاسخ داد:
-صدو پنجاه نفر ، شصت نفر زن و مابقی مرد!
کایرا سری تکان داد ، به تازگی عمارت اربابی ِدوک نشینی با کمبود نیروی تظامی مواجه شده بود!
و این مشکلی جدی بود !
زیرا که شوالیه های گرند دوک ،اسکادران*¹ دوم امپراطوری بودند و حافظ امنیت ملیِ مرز های شمال!
کایرا به صندلی تکیه زد و دستانش را روی سینه بر هم قفل کرد و ادامه داد:
+خوبه ، همهی شما حاضرید به اسکادرانِ دوم امپراطوری بپیوندید؟
سباستین لحظهی بهتزده ایستاد و چیزی نگفت ! ناگهان گویی تازه متوجه همه چیز شده باشد ، اجازه گرفت و به بیرون رفت تا با بقیه نیز مشورت کند.
کایرا دربارهی تک تکشان اطلاعات داشت ، خوب میدانست که این افراد دنبال چه هستند و چه میخواهد و چرا اینجا هستند.
پس از مدتی اندکی سباستین به همراه دو شخصی دیگر،که معلوم بود یکیشان پسر جوانش است ، آمدند
دوشخص دیگر تعظیم کردند ، سباستین در پاسخ به پیشنهاد کایرا گفت:
+علیاحضرت ، پیشنهاد شما باارزش است ، ولی شوالیه های شما از اشراف . . .
کایرا نگذاشت حرفش را ادامه دهد:
- جا و مکانی برای خواب ،به زوج ها خانهای داده میشه و بقیه هم در کنار شوالیه های دیگه زندگی میکنن. غذا هم مانند دیگر شوالیه ها و بدونید که فرقی بین شوالیه های اشرافی و غیر اشرافی داخل اسکادران تحت فرماندهی ِمن نیست!
مجدد هر سه متعجب به کایرا نگریستند ،کایرا بلند شد و به سمت بیرون رفت ؛ پیش از آنکه خارج شود گفت:
+دو روز! دو روز دیگه هر تعداد که اومدن ، اومدن و مشکلی نیست ،با بقیه که نیومدند هم کاری نخواهم داشت.
کایرا سوار بر اسب شد ، دگر خورشید از آسمان دل کنده و ماه را جایگزین خویش کرده بود.
دوشس رفت از کودکان و دیگران خداحافظی کرد و به سمت مرکز ِشمال ، عمارت اربابی ، تاخت و در دل شب ، داخل تاریکی ها ،مقابل چشمان روستاییان ، محو شد.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part8 | #The_duchess_behind_themask
قرص ِمآه کامل بود ، و صدای زوزهی گرگان در دشت میپیچید.
اما نه! نوای سم اسبِ کایرا هم بود که گویی بلندتر از طنین رعبآور گرگان شب ، میپیچید و علف های بلند را زیر سمهایش له میکرد.
دشت ِوسیع ِعلفهای بلند دور تا دورا پر کرده بودند ، علفهایی که تا بالای پاهای اسب میرسید ، و با هر وزش نسیمی میرقصیدند.
تا که کایرا به صخرهای رسید!
پرتگاه رو به رویش نه چندان بزرگ و عمیق بود و در پایینش گل های زنبقعنکبوتی رشد کرده بودند.
در کانسیا این گل ها در روز سرخاند و در شب ، سفید و بیشتر همانند گل رز اند تا سوسنهای عنکبوتی.
کایرا از اسب پایین پرید ونقابش را درآورد و در لبِ صحره نشست و یک پایش را جمع و پای دیگرش را اویزان کرد.
به منظرهی اَبرمآه ، اسمان ِسیاه ، ستارگان ِبسیار و گلهای سفید ِزنبق نفس عمیقی کشید.
+گلِزنبقِعنکبوتی زیباست ولی معنی مرگ رو میده! شاید به همین دلیل به من نسبتش میدن ، مرگ!.
در قدیم ، با این گل سم های خطرناکی ساخته میشده و همچنین از قدیم تا کنون این گلها به صورت خودکار اطراف قبرستان ها رشد میکرده و شاید از دلایل معنیاش ، این باشد.
نفس عمیقی کشید ، هوای خنک بامداد صورتش را نوازش میکرد و موی های مشکیاش را به رقص درمیآورد.
نقابش را بر صورت گذاشت ، بالای اسب پرید و تاخت! تاخت به سمت جنگلهای شمالی.
* * *
در میان جنگلهای متراکم شمال ، عمارتی کوچک وجود داشت.
عمارتی که دور تا دورش را حصاری بلند کشیده بودند و خزهها خویش را از این دیوارها بالا کشیدهاند.
کایرا ، وارد عمارت شد! به محض گذر از دیوار های قد بلند ، با کرم های شبتاب بسیاری مواجه شد که حیاط عمارت را روشن کرده بودند.
کایرا نفس عمیقی کشید ، هوای تازه و رایحهی ملیح سبزهها و صدای جیرجیرکها ، خاطراتش ارام ارام درحال زنده شدن بودند!
حس میکرد میتواند صدای خاطراتش را بشنود و انان را ببیند!
چشم چرخاند ، دخترکی شش ساله را دید نشسته ، عروسکهایش را چیده و مهمانی چای برگزار کرده ، موهای دخترک به سیاهی ِشب بود!
چشمش به طرفی دیگر چرخید ، دخترکی را دید دَهساله که در اغوش مادر پدرش فرو رفته و ارام گرفته! دخترک دلتنگ بود ، دلتنگ مادر پدری که محکوم به دوری ازشان بود.
[ - میشه برگردم عمارت مامان؟
+ دخترکم ، اینجا برای تو امنترینه! هروقت قوی شدی برگرد تا کسی نتونه بهت اسیب بزنه.. خواهر و برادرانت منتظرتن.] صدای خاطراتش بود! و آن دخترک ِگریان ، چشمهای کایرا را داشت.
پای در راه نهاد و درب را بل کلیدی که همیشه همراهش است باز نمود ، به محض صدای لولا های در باز نوای خاطراتش بلند شد!
[ - بانوی جوان ارومتر بدویید!
+ زودتر سلیزا ، صدای کالسکه بود ، مادر پدرم اومدن..
- تبریک میگم بانوی من ، اما این عجله خوب نیست! دوک و دوشس منتظر شما هستند تا به استقبالشون برید ، اروم! میوفتید..]
کایرا به درب تکیه داده بود ، بغض به گلویش وحشیانه چنگ میانداخت! زیرلب گفت:« دیدی سلیزا ، باید عجله میکردم .. قبل از اینکه از من خداحافظی کنن رفتن ، نتونستن صبر کنن!».
کمی آنطرفتر ، کودکی کوچکتر از خاطرات قبل ، در تنهایی نشسته بود و میگریست! خدمتکارهای جدیدش پس از دیدن مو و چشمانش گریخته بودند و او تنها بود.
کایرا به سمت خاطراتش قدم میزد ، حس میکرد میتواند انها را ببیند! خاطراتی مجسم.
کنار دخترک ِگریان ایستاد و فقط مینگریست و ارام زیرلب تکرار کرد:« گریههاتو بکن دخترک ، بزرگ که بشی تنهاتر میشی! اما حق گریه نداری .. باید بیشتر اسوده گریه میکردم!».
کایرا یازده سال از عمرش را داخل این عمارت گذراند! به دور از جمعهای اشرافی!
پس از پیچیدن شایعات یک نفرین از خاندان سلطنتی که موی مشکی و چشم سرخ را امغان میآورد ، رفتار ِاشراف با کایرا که کودکی زیر پنجسال بود همانند رفتار با بردگان بود!
دوشس اکنون چیز زیادی به یاد نداشت اما اکنون شاید کسی جرعت جسارت ندارد اما نیش زبانها و کلمات همچنان پابرجاست.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part9 | #The_duchess_behind_themask
عمارت در سکوت فرو رفته بود ! کایرا اسبش را به اصطبل برد و خود از پنجره به داخل اتاقش پرید.
اولین پرتو های نور خورشید ، اکنون درحال سلام دادن به زمین و نوازش کوهها بودند. امروز از معدود روزهای افتابی ِشمال بود!
لباسش را با لباسی راحتتر عوض کرد و وقتی پرتوهای خورشید از میان پردهی نازک و سفیدِ اتاق کایرا رد میشدند و فضا را مملوء از نور میکردند ، کایرا روی میز نشسته بود و موی های مشکیاش را شانه میزد.
کل دیشب را در سفر بود ! از روستا تا عمارت جنگلی ، و ملاقات با خاطراتش! حالا به اینجا باز گشته بود.
مو های بلند ِسیاهش را بست و بعد به سمت در رفت و به سوی اتاق کارش راه افتاد، آرابلا همچنان در سفر بود ، سفری که کایرا بهش جهت ِخدمت بسیارش در نبود او انجام داده . هدیه کرده بود.
او سخت در افکارش غرق میبود و آرام راه بین اتاقخواب و دفترکارش را پیش میرفت.
مقابل در دفتر ایستاد و نگاهی به زر کار های روی درب انداخت ،لبخندی زد، درب را باز کرد و وارد شد.
دفتر خالی بود ، معلوم بود دستیار دومش هنوز نمیامده است.
به سمت میز رفت که ناگهان یک پاکت نامه را بر روی میز دید !
پاکتی خاکستری رنگ که ربان قرمزی دورش پیچیده شده و مهری بر رویش زده شده بود.
کایرا با دیدن مُهر ،لبخند عمیقی زد ، نامه از جانب ِ’او‘ بود !
رفت و درب دفتر را قفل کرد و پنجره ها را بست و پرده هایشان را کشید! پشت میزش نشست و با دقت نامه را گشود .
•• در گوش قاصدک میگویم که از طرف من سلامی به تو رساند !
درود ، علیاحضرت ، بانوی من.
مدتهاست گذشتهست از وقتی که رخصت دیدارت نصیبم گشته ! سالها ،ماه ها و روز هاست در این سفر به هر سو میروم ،اما دلم همچنان در کنار توست !
این نامه را تنها جهت یادآوری برایت نوشتم تا مبادا بنده را به باد فراموشی سپرده باشی که البته ،میدانم چنین چیزی ممکن نیست.
خواستم بگویم به زودی ، بازمیگردم ، اما میدانم باز قرار است دل ِتنگ ِمن ،بیقرار تو باشد !
تا وقتی که زمان مناسبش برسد. تا تو را انچنان در عوض تمام ِسالهای دلتنگی در لغوش فشارم!
-دوستدار ِتو ، من! ••
با هر جمله و کلمه ،
نوای او در گوش کایرا میپیچید !
و رایحهی نامه که به رایحهی کهن ِ ’ او ‘ آمیخته شده بود ، کایرا دلتنگتر از پیش میکرد !
و شاید آرشیدوشس ِسنگدل کانسیا ؛
مدتها پیش قلبش برای ’ او ’ تپیده !
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part10 | #The_duchess_behind_themask
کایرا نامه را به بهترین شکل تا زد و در کشوی میز در کنار دیگر نامه های او گذاشت ، همان جایی که تنها کلید قفلش را خودش داشت . لبخند عمیقی بر لبان کایرا نقش بسته و او را به فکر فرو برده بود.
ناگهان ، نوای تَقی که بر درب اتاق خورد او را از افکارش بیرون کشید. اجازهی ورود از سمت کایرا داده شد ،سپس خدمتکاری با چرخی در دست وارد شد.
-درود بر حاکم ِشمآل ، صبحانه آوردم.
سپس چرخ را هل داد و به سمت میز و صندلیای که در سمت دیگر اتاق قرار داشت رفت.
کایرا از پشت میزکار بلند شد و به سمت میز و صندلی رفت و رویش نشست.
خدمتکار در حالی که ظروف صبحانهی کایرا را روی میز میچید لبخندی بر لب داشت ، کک و مکهای کوچک صورتش با موهای خرمایی رنگ ِکوتاهش ، و چشمانی عسلی رنگ!
قوری ِچای را برداشت و در فنجان زرکاری شده ریخت و مقابل دوشس قرار داد. سپس کنار رفت و گوشهای ایستاد تا کایرا صبحانه را راحت نوش جان کند.
چای را برداشت و اندکی از آن نوشید ، فنجان را روی زیرفنجانی گذاشت و رو به خدمتکار گفت :
- چرا ایستادهای ؟
+منتظرم اعلاحضرت صبحانه را نوش جان کنند و سپس ببرمشان.
خدمتکار خم شده بود و ارام تعظیم کرده بود ولی زیرچشمی به کایرا مینگریست !
دوشس مجدد دست بر دستهی فنجان برد و تا لبهی لبانش بالا آورد ، از چای را نوشید ، رایحهی ارام گلی به مشامش رسید.
در افکارش دنبال نام گل بود که ناگهان فنجان از دستانش افتاد و با صدای ،هزار تکه شد !
دردی در تمام بدن کایرا پیچید ،گویی اعضای بدنش دارند فشرده میشوند ، حالا نام گلرا به خاطر آورد ، زنبقسرخ! به سرخی ِخون روی لباسش نگاه کرد. نگاهی به خدمتکار انداخت ،خدمتکار در حالی که نیشخندی بر لب داشت زمزمه کرد:
- مرگت مبارکه متقلب!
و سپس کایرا دیگر نه چیزی شنید و نه چیزی دید .
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part11 | #The_duchess_behind_themask
دکتر ِعمارت ، ایزابلرایدل بر روی صندلیای کنار تخت دوشس نشسته بود و او را معاینه میکرد.
آرابلا و المیرا ، کارابلا و سباستین ، مدیر خدمهی عمارت ، در اتاق منتظر جواب پزشک بودند ، امروز پنجمین روزیست که کایرا بیهوش است ! در حالی که سم ، طبق گفتهی دکتر به طور کامل از بدنش خارج شده.
پزشک بلند شد ، با ایستادن او دیگر افراد هم قیام کردند. اِلمیرا که پس از شنیدن مسمومیت کایرا ، خود را به شمال رسانده بود جلو آمد :
- بانو ایزابل ، اتفاقی افتاده که دلیل تاخیر بهوش اومدن کایراست؟
پزشک سرش را تکان داد :
- بعد از مصرف پادزهر ، سم در این پنج روز از بدن دوشس پاک شده و فکر کنم این بیهوشی هم از اثرات سمه.
المیرا میخواست چیزی بگوید که پشیمان شد. پزشک با تکان دادن سر ادای احترام کرد و از اتاق خارج شد. پرنسس با خروج او بر روی صندلی نشست و نگاهی به کایرا انداخت و سپس نگاهی به ارابلا و کارابلا و سباستین کرد.
مدیریت بانوان خدمه ، کارابلا جلو آمد و گفت:
- چند شب گذشته اینجا هستید ، باید برید علیاحضرت ، بهتره چیزی بخورید ، تا وقتی به یاد دارم چیزی میل نکردید!
المیرا سری به معنآی نه تکان داد:
- نیاز نیست گرسنه نیستم.
مرخصید
با گفتن کلمهی آخر تمام افراد تعظیم کوتاهی کردند و از اتاق خارج شدند. المیرا کل شب را پیش کایرا ماند و در ساعت مقدر شده ،دارویش را با وسیلهای مخصوص به او تزریق میکرد.
ساعت از دو ِنیمهی شب گذشته بود ،المیرا آرام داشت پلک هایش سنگین میشدند ، دو یا سه روزی بود که نتوانسته درست بخوابد.
میخواست به سمت کاناپهی گوشهی اتاق بروند که کایرا سرفههای شدیدی کرد.
ناگهان خون سرخی از دهان او بر روی ملحفهی سفید تخت ریخت! المیرا ،خواب از سرش پرید فریادش در راهرو پیچید که خدمتکار را برای صدا زدن پزشک خبر میکرد.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part12 | #The_duchess_behind_themask
کایرا پس از پنج روز بهوش آمد ،
اما با بالاآوردن خون و سرفه . خورشید از پشت کوه ها آرام بیرون میآمد، اما هوا کامل ابری بود و تنها میشد نور ضعیفی ازش را از پنجره دید.
دکتر ایزابل معاینهی کایرا را به اتمام رساند و از روی صندلی بلند شد. کایرا در حالی که تا الان به بیرون خیره میشد سرش را برگرداند و به او نگاه کرد!پزشک از داخل کیفش ظرفی را بیرون آورد و رو به دوشس گفت:«بعد از اتفاق دیشب ،سمی که توسط پادزهر نابود نشده بود همراه خون از بدن خارج شد. ،این دارو برای بازگرداندن قوت و توانتون خوبه اعلاحضرت».
کایرا سر تکان داد و ظرف را گرفت،
پزشک لبخندی زد ، تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد. المیرا که تا اکنون به سختی دوام آورده است و کایرا را بعد از استرس و نگرانی های فراوانش در آغوش نکشیده بود ،به سمت دوشس رفت ولی با اشارهی دستش ایستاد .
کایرا شیشهی حاوی ِدارویی که پزشک داده بود را برداشت و نگاهی کرد، دربش را باز کرد و همهاش را داخل گلدان کنار تختش ریخت !
از کارش المیرا ،آرابلا و کارابلا و حتی سباستین ابتدا عجیب کردند ! کایرا پیش از پرسیدن کسی ، پاسخ داد:«ایطوری نگام نکنید ،خوردنش مثل این گل بیچاره مرگ میاورد!». و به گل اشاره کرد که در حال ثانیهای از گلی شاداب به گلی مرده تبدیل شده بود ! « من برای برگردوندن قوتم به دارو نیاز ندارم ،و این بیهوشی ِطولانیام هم به دلیل دوزکم سمی بود که ایزابل همراه داروهای من تجویز کرده بود!» سپس رو کرد به سباستین و گفت:«تا وقتی که زمان مناسبش برسه ،مواظبش باش !».
سباستین سری برای چشم تکان داد و از اتاق خارج شد ، المیرا متعجب بود اما خوب میدانست این خیانت ها و نفوذی ها در عمارت ِاربابی ِشمال طبیعیست !
همه رفتند و فقط کایرا و پرنسس در اتاق ماندند! «پزشک ِخائن ، دیوارهای دارای موش و موشهای دارای شمشیر ، خدمتکارهای زهر دار! اینها در شمال طبیعیه؟». حرف ِپرنسس از روی نگرانی بود ، کایرا اگر مانند دیگر اشراف در پایتخت اقامت میکرد و از دور قلمرو خود را مدیریت میکرد حالا هیچکدام ازین اتفاقات نیوفتاده بود! اما کایرا از روز اول بر قدرت نشستنش در شمال ماند و راضی به کوچ نشد!
در پاسخ المیرا « مهم نیست» ِکایرا تنها کافی بود.
و دقیقا زمانی که پرنسس قصد داشت حرفی بزند ، در گشوده شد و ارابلا با نامهای سیاه رنگ ، همراه با مُهر ِطلایی ِخاندان سلطنتی ، سراسیمه وارد اتاق شد.
- WRITER: @MyNovels73 -