eitaa logo
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
44 دنبال‌کننده
6 عکس
0 ویدیو
0 فایل
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ حوالی ِخیابان ِشصت‌و‌چهار ، اواخر ِکوچهٔ اِملین ، کتآبخانه‌ای کوچک که کتابدارش نامشخص است و قفسه‌ی هفتادو‌سوم آن ، نویسه‌های نیمچه‌نویسنده‌ای را در خود جای داده. من اینجام [ @miss_64 ] در حوالی ِشما .‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | كانسيا بزرگترین و قدرتمند ترین امپراطوری ِمنطقه با قدمتی حدود ِششصدُ‌پنجاهُ‌هفت سال ، همراه با هزاران داستان و قصه . ماجراهایی از ابتدای تأسیس تاکنون و داستان هایی مرموز و افسانه هایی اعجاب‌انگیز از بنیانگذار کانسیا که خواندنشان مدتها طول می‌کشد . بخش شمالی کانسیا جایی که پاییز و زمستانش آسمان مارا با باران می‌بوسد و با برف سفید‌پوش می‌کند ، بهارش باران بهاری را به مردم هدیه داده و تابستانش با صبح های معتدل و شب های سرد میگذرد ، جنگل هایی تاریک و سروهای قد کشیده که به شمال روح می بخشد و افسانه ها روایت میکنند ، جنگلهایی که هزاران افسانه و هزاران اتفاق را در خود جای داده اند ؛ شاید هرکدام از سرو ها و کاج های قدبلند ِجنگل شاهد داستان‌ها و فریاد ها بودند و دریایی زلال و زیبا در قسمت مرزی شمال ، دریایی که نقطه‌ی رونق کانسیا و شمال است . مکانی که هردریادار و حتی دزد دریایی آرزوی کشتیرانی داخلش را در سر دارد و اما خط مرزی اش با سرزمینهای مهم دوست و دشمن شمال را به منطقه ای مهم از نظر نظامی نیز تبدیل کرده است ! بخصوص مرزی که با سرزمین تاریکی دارد زمینی مملوء از هیولاهایی با بدنهای غول پیکر دندان های تیز و یک یا چندین چشم و دهان . و مردمانش که شهرت جنگاوری شان زبانزد عام و خاص است ، مهمان نوازان و مهربان هوایی در صلح و جنگجویانی قهار در جنگ . دارنده‌ی انواع زیسب‌بوم ها و انواع حيوانات كميات و نایاب ، محل زندگی چندین و چند قوم و ایل از تمام منطقه . و حاکم ِاین منطقه‌ی خاص و مهم از امپراطوری ِکانسیا ، کسی که موی مشکی‌اش و شمشیر خونینش باعث شده تا او را هیولا و شرور بخوانند کسی که چشم سرخ و جواهرسانش لرز بر اندام انسان می اندازد دختری که اواخر پانزده سالگی‌اش شنل مقام دوک را بر دوش انداخت و شمشیر اجدادی ِپدری‌‌اش را در دست گرفت و عنوان گرند دوک بزرگ را از آن خویش کرد . بانویی که شیطان خوانده شد ولی از خاندان نور بود ، کسی که موهبت نور را داشت ولی به عنوان شرور ازش یاد کردند . آیا کسی هست زهر شمشیرش را چشیده باشد و به زندگی‌اش ادامه دهد؟ اما غم انگیز است که سرنوشت بر چنین شخصی ، اینگونه سخت می‌گیرد از غم و درد ِدوری تا بیماری‌ای نامعلوم ، از نفرت تا عشق و از مرگ تا زندگی ! و من زندگی‌ای مملوء از فراز و نشیب روایت خواهم کرد . و اکنون آغاز می‌شود ، داستانی با رنگ و رایحه ای متفاوت از آنچه قبل‌ها خوانده‌اید ! ---------------------------------------- تعدادکلمات:430 | وانشات؟ توضیحاتی‌مقدماتی‌از‌رمان* - WRITER: @MyNovels73 -
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| |      ”عزرائیلِ‌میدان” ”ارباب‌شمشیر” ”گرگِ‌سیاهِ‌سایه” این ها همه القاب یک نفر است ، شخصی با موی مشکی،چشمان سرخِ جواهرسان.ش       هیولایی در میدان جنگ و فرشته‌ی مرگِ دشمانش . او گرند دوک ِبزرگ شمال ِکانسیا بود!.     ‹کایرا¹ آشیلیان دِ کانسیا!›  گِرَند دوکِ شمال و برادر زاده‌ی امپراطور                           * * *       مثل همیشه ، پشت میز کار نشسته و با کوهی از نامه و کاغذ دست و پنجه‌نرم می‌کرد       درب تقی خورد و دختری وارد شد ، او آرابلا سالووِر*² ، دستیار ِارشد ِکایرا بود       -دوشس ! نامه‌ای از پایتخت رسید ، با مهر مخصوص ِعلیاحضرت امپراطور      کایرا سری تکان داد و نفس خسته‌ایش بیرون داد و نامه را گرفت و باز کرد . لبخندی زد و کاغذ را روی میزش گذاشت و گفت: +آرابلا باید به پایتخت برم ، بگو سباستین اِسکات رو آماده کنه     آرابلا سری تکان داد ، چندی بعد کایرا با یونیفرم و شنل مشکی‌اش ، در حالی که نقابِ سیاهش در دستش بود افسار اسب را گرفت و خود را بالا کشید      نقابِ مشکی‌اش را روی صورتش گذاشت و درحالی که جایش روی اسبش را میزان می‌کرد گفت: -زود برمیگردم ، تا اون موقع کار هارو انجام بده . آرابلا تنها سری تکان داد و چَشمی زیرلب گفت . کایرا اسبش را هِی کرد و به سمت دروازه‌ی تلپورت تاخت ، به حالت عادی چندین ساعت تا پایتخت راه است اما با استفاده از دروازه‌ی تلپورت ِجادویی ، تنها یک ساعت راه تا مرکز امپراطوری است      آرابلا با رفتن کایرا آهی از درماندگی و خستگی بیرون داد +باز باید اضافه کار بمونم      مادام کارابلا*³ ، دایه‌ی دوران کودکی ِکایرا و مدیر فعلی ِخدمه‌ی عمارت با دیدن آرابلا گفت: +بهترِ به‌جای ناله و شکایت بری کار هات و کامل انجام بدی آرابلا    مکثی کرد و ادامه داد : +دوشس ُكه میشناسی ،متوجه‌ی کاهلی و تنبلی‌ای داخل کار بشه ..      آرابلا میان حرف دایه پرید: -باشه باشه ! قطعا نمیخوام مثل دفعه‌ی قبل تنبلی کنم تا بعدش تنبیهش ُبچشم .     دستیار دوشس این را گفت و با سرعت به داخل عمارت اربابی بازگشت ؛       کارابلا لبخندی زد و زیر لب گفت: *با اینکه تنها سه‌و‌نیم‌سال هست که دوشس به این مقام رسیدن اما کسی نیست که خوفِ خشمشونو نداشته باشه ‌ ‌ ‌ * * * کایرا بلاخره به قصر رسید اسبش را به اسطبل‌دار سپرد و به سمت قصر‌ اصلی حرکت کرد       ستون های طراحی شده‌ی قصر که زیر نور خورشید می‌درخشیدند!  شنلی که به اهتزاز در آمده و در هوا میرقصد! یونیفرم مشکی‌اش و ردار های سرخش در زیر نور آفتاب درخشیدند ، چشمانش سرخ‌تر بود       موی مشکی‌اش به هرسو می‌رفت وقار و قدرتش ، او را غیرقابل توصیف کرده بود ، اما خدمه‌ی قصر جور دیگری کایرا را می‌دیدند و گوش های کایرا ، تماماً می‌شنید حتی اگر نجواهای در گوشی‌شان اندکی دور بود!    نوای چند خدمتکار كه کایرا را دیده بودند و دست از کار کشیده و در گوش همدیگر صحبت می‌کردند به وضوح می‌رسیپ . اما غافل از آنکه هم نوایشان از درگوشی صحبت کردن بالاتر بود و هم گوش های دوشس ، تیز ! -اوه باز تاریکی به پایتخت اومد!  +هر بار که او به پایتخت می‌آید یک اتفاقی رخ میده ، فراموش نکردید؟! شش ماه قبل آخرین بار که پایش را در اینجا گذاشت،حمام خون به راه افتاد . -هیچ‌کس توانایی نگاه چشمای سرخ ِ شومش رو نداره +اگر موی مشکی‌َش نبود چشمانش قابل تحمل‌تر میشدند ، ولی حالا تبدیل به شیطانی کامل شده. -نفرت‌انگیزه ، کسی که ظاهرا مرده بود ، سه سال پیش بازگشت و یک مقام ِمهم رو از آن خود کرد. +شاید بهتر بود اصلا به وجود نمی‌امد !       در صورت و رفتار و حرکات کایرا تغییری ایجاد نشد و او با خونسردی راهش را ادامه می‌داد. ولی صدای آن چند خدمه‌ی گستاخ ، در گوشش می‌پیچید ”شرور ؛ اهریمن ؛ کاش‌اصلا‌به‌وجود‌نیامده‌بود..”      و آیا انسان نمی‌داند كه دیگر افراد نیز در خود احساسات دارند و دِلی در درون انسان‌ها است كه می‌شکند ؟. --------------------------------------- اسکات: اسب ِمشکی رنگ و نر ، اسب کایرا •Dictionary به معنای نور/بانو ¹Kaira/kyra به معنای مهربان/نعمت ²Arabella ³Carabella - WRITER: @MyNovels73 -
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌راه طولانی است و تا قصر اصلی همچنان راه باقی بود ! امروز قصر مملوء بود از جمعیت ، چون که جلسه‌ی حزب اِمپریل¹ برگزار می‌شد ، ولی کایرا همچنان در هیچ حزبی شرکت نداشت و این باعث بیشتر شدن شایعات پیش سرش شده بود   ‌اندکی جلوتر باز چند بانو در کنار هم ایستاده بودند و بادبزن هایشان را جلوی صورتشان گرفته و صحبت میکردند‌ گویی آن چند زن اشرافی زودتر کایرا را دیده بودند ، و باز هم کلمات ؛ کلماتی که همانند خنجری زهرآگین بر روح و روان فرو می‌رفت     -باز هم گرند دوشس پا در پایتخت گذاشت! +باز هم باید شاهد حمام خون شش ماه پیش باشیم! -قتل عام شش ماه پیش ، شیطان هم می‌ترساند! *دلیل به وجود آمدن این انسان چیست؟ او خود شیطان‌ست . °زمانی که او را دیدم، برق شرارت در چشماش و حاله‌ی  شرارتی در صورت او معلوم بود -بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که هوایی که او تنفس می‌کند حیف می‌شود ~ او خود شیطان است معلوم نیست چگونه متولد شده!   ‌ ‌ ‌کلمات آن چند زن اشرافی از آن بار سنگینی که در این سه سال بر دوش کایرا بود هم سنگین‌تر است! از آن ها هم گذشت، کمی که جلوتر رفت دیگر نتوانست ادامه دهد. بار ِکلمات انقدر زیاد بود که توان حرکت کردن را از او گرفتند، ایستاد و به ستون های زرکاری شده تکه داد چشمان ِسرخش را برهم فشرد تا شاید سردردی كه برجانش افتاده آرام بگیرد     مجدد راست قامت ایستاد، به آسمان صاف و آبی نگاه کرد و زیرلب زمزمه کرد. +این زلالی و پاکی ِهوا داخل شمال کمیابِ ، دلتنگش بودم. و سپس نقابش را روی صورتش محکم کرد و به راهش ادامه داد . اما هنوز اندکی رفته بود که شخصی خود را از پشت به او رسید و خود را روی کایرا انداخت و با خوشحالی فریاد زد . -افتاب بلاخره از غرب طلوع کرد و کایرا به پایتخت آمد    صدا اشنا بود ، به آشنایی ِیک دوست.  خودش بود! ”اِلمیرا*² وایلِر³ آشیلیان دِ کانسیا” بود!.       از پشت کایرا پایین آمد ، دوشس لبخندی زد و گفت: -به‌به، چشم امپراطور روشن كه چنین پرنسسی داره.  المیرا به نشانه‌ی اعتراض آرام بر سر کایرا کوبید ، دوشس سرش را ان طرف گرفت و چیزی زیر لب گفت .      بازگشت و مجدد نگاهی به المیرا کرد، موی سفیدی که نشان از خونِ خاص سلطنتی‌ست و چشمانِ آبی رنگی که از مادرش به ارث برده است ، او تنها پرنسس امپراطوری بود و به احتمال بسیار زیاد ، ولیعهد کانسیا     المیرا همیشه یونیفرم و پیراهن ِسفید می‌پوشید و یونیفرم مشکی تنها برای زمان عزایش بود اما برعکس ، کایرا لباسش همیشه مشکی بود  و این دو دختر عمو ظاهری متفاوت و پر از تضاد داشتند ، ولی درونشان همانند دیگری بود    ناگهان صدایی دیگر از پشت‌سرشان بلند شد ، نوایی زنانِ و پخته که گفت -قصد داشتم اولین نفر به استقبال کایرا برسم ، اما ظاهرا اِلمیرا زودتر به دیدار دوستش آمده.         برگشتند خودش بود! ”رامونا اِسیستر” او عمه‌ی کایرا و خواهر امپراطور بود ، کایرا احترام گذاشت،شاید مقام اشرافی ِگرند دوشس از او بالاتر بود ، اما رامونا بزرگ‌تر از کایراست     رامونا دست بر شانه‌ی کایرا گذاشت که یعنی راحت باشد و سپس ادامه داد: - بلاخره پس از مدت ها تشریف آوردی، خوش آمدی کایرای عزیز!     کایرا لبخندی کوچک زد و گفت: +ممنون مارشینس    رامونا نگاهی به کایرا انداخت ، چشمان سبز و موی سفید ،کایرا لرزید و حرفش را ادامه داد. -اهم...ببخشید ، عمه مارکوس لبخندی از رضایت زد اندکی سکوت بود پس از اندکی رامونا سکوت را شکست و پرسید: +خوب میدانم حضورت در پایتخت به دلیل جلسه‌ی حزب امپریل نیست پس چشده که این وقت صبح کایرا به پایتخت آمده؟.    کایرا سری تکان داد و پاسخ داد. -شلید نامه‌ی هفتِ صبح عمو!      المیرا اندکی فکر کرد و زیر لب زمزمه کرد : *همون نامه‌ای که پدر برای بهانه‌ای برای آوردن کایرا به قصر فرستاد.     اما المیرا یادش نبود که گوش کایرا تیزتر از اینهاست! کایرا با نگاهی کلافه مانند به المیرا نگاه کرد و گفت: +عمو بیهوده من رو به قصر آورده وقتی که که کوهی از کار داخل شمال داشتم؟    شاید المیرا آبی را ریخته بود که جمع کردنش ناممکن بود ؛ المیرا در پاسخ کایرا نگاهی به او کرد ، گویی که میگوید: کارت چی بوده؟. اما بدون حرف زدن! +کار های همیشگی ِشمال .  ناگهان صدایی آشنای از سمت مخالف آمد ، صدایی مردانه و‌ بزرگسال  +اوه کایرا ، خوب میدانم که کار خاصی نداشتی  سرها به سمت صدا چرخید ... ---------------------------------------------- ¹-حزب اِمپریل به امپراطور وابسته‌ست و اشراف‌زاده های اونجا تمام و کمال در خدمت امپراطورن ، اما حزب‌اشراف برعکس ؛ برخی اوقات به سبک خودشون میرن ²Elmira ²Vayler لقب میانه شاهدخت‌ها و شاهزادها - WRITER: @MyNovels73 -
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | سرها به سمت صدا چرخید! مردی با لباسی پرشکوه ، شنل قرمز و تاجی عظیم ، خودش بود ”ادوارد پیونر آشیلیان دِ کانسیا” امپراطور فعلی سرزمین کانسیا      کایرا دست راستش را روی سینه گذاشت و تا حدودی خم شد تا به امپراطور تعظیم کند میزان رسمی بودن گرند دوشس با امپراطور در حد همین تعظیم بود و مکالمه ها و صحبت ها همه با حالت عادی گفته می‌شد . البته که ادوارد به تعظیم های کایرا هم معترض بود اما دوشس لجبازتر از این حرف هاست . +سرزمین تاریکی هنوز کارش تموم نشده ، این کار من بود عمو ! پس من برای هیچی به پایتخت آمدم ؟      ادوارد نگاهی به کایرا انداخت ، دوشس دست به سینه و حق‌به‌جانب مقابل او ایستادی بود امپراطور خندید و گفت  -نه کار هم دارم ، اما الان جلسه‌ی کوتاهی هست که باید برم ، برگشتم صدات خواهم کرد     المیرا تا این را شنید دست کایرا را کشید و با هم رفتند  امپراطور به آن دو نگاهی انداخت و زیر لب گفت: "کایرا و المیرا دو شخص متضاد هم که پر کننده‌ی فضای خالیِ قلب همدیگه شدند!"  حرف ادوارد درست بود ، کایرا همانند کوزه‌ای بود که یکبار شکسته است و مجدد سرهم شده ، ولی همچنان نقاطی در قلبش وجود دارد که تکه هایش گم شده؛ و المیرا هم‌مانند کایرا . ‌ ‌ ‌امپراطور به جلسه‌ی حزب رفت و المیرا دست کایرا را گرفت و به سمت دریاچه حرکت کردند. هر دو کنار دریاچه‌ی بزرگ قصر نشسته بودند و به پرندگانی که بالای سرشان در پرواز بودند ، نگاه می‌کردند .       المیرا لبخند خسته‌ای زد و گفت: +کایرا ،یادت هست؟ اولین دیدار ما ..      کایرا که تا الان حرفی نزده بود سری تکان داد ، لبخندی زد و پاسخ داد: -مگر می‌شود یادم نباشد! سه و یا چهارسال پیش بود. همان روز ، کنار همین دریاچه.    و المیرا ادامه داد: +و با لباسی مشکی رنگ ؛ چشمانم اشکبارُ غم ..                                 - - - -    المیرا چیز زیادی از ان اتفاق یادش نیست اما، تنها چیز هایی که فراموش نکرده است. *آتش‌گشنه ، فریادها ، لبخندآخرمادر * پنج‌سال پیش بود و المیرا و کایرا سیزده سال داشتند    در قصر مراسم بزرگی برپا بود ، مراسم تاجگذاری المیرا به عنوان ولیعهد !مراسم در قصر رز برگزار شد اما در میان شب ، در اواسط مراسم ، ناگهان قصر به آتش کشیده شد! فریاد ها پی‌چیدند و هرکس به سویی فرار میکرد. یکی دست فرزند و خانواده‌اش را می‌گرفت و به بیرون می‌رفت و دیگری خویش را نجات می‌داد.      همه توانستند فرار کنند اِل‍ا دو نفر یک دختر سیزده ساله، المیرا و شهبانوی کانسیا ،ملکه ”رِبکا اسپرانزو¹”       آن دو ماندند و آتشی که گرسنه بود و برای رسیدن به طعمه‌ی خود مانند گرگی به هر سو می‌رفت.   ملکه باید راهی برای نجات پیدا میکرد و در میان آتش ، تنها راهی باریک یافت راهی که تنها یک نفر را عبور میداد و در ان طرفش ، سربازان و ماموران قصر برای نجات بودند. شهبانو مقابل دخترکش خم شد و زانو زد و گفت. -المیرا پرنسس قشنگ من ! همراه پدرت باش و آینده‌ی امپراطوری را بساز . دخترک من، هوشیار باش! اطرافیانت را بشناس و شخصی که بتوانی به او اعتماد کنی را پیدا کن و همانند نامت ، فداکننده باش و همه چیز را برای کشورت فدا کن ، المیرا پرنسس دوست‌داشتنی من!       و پیش از انکه المیرا چیزی بگوید ‌و پاسخی به ملکه بدهد ، او را از باریک‌راه به آن سو فرستاد.  نگهبانان متوجه پرنسس شدند و به سمتش آمدند و او را از آن مکان کمی دورتر بردند که ناگهان آن قسمت قصر ، فرو ریخت و شهبانو ربکا ..  المیرا آن روز برای اولین بار و اخرین بار فریاد زد و گریست ، فریادی از درد و اشکی از غم ریخت !     هفت روز بعد ، روز هفتم مرگ بانو ربکا. کایرا و المیرا برای اولین بار هم را دیدند ! کایرا برای اولین بار پس از شش سال از عمارتِ جنگلیِ شمال بیرون آمد و المیرا را ملاقات کرد و شد سنگ صبوری برای پرنسس و گوش شنوایی برای درد های او در کنار همان دریاچه زلال و بزرگ قصر    و شاید در همان روز المیرا یار مورد اعتمادش را پیدا کرد ؛ یک‌دوست ،یک شخص‌وفادار برای آینده‌ای نزدیک! ---------------------------------------- ¹ Rebecca Esperanzo ملکه‌ی سابق و مادر المیرا - WRITER: @MyNovels73 -
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | المیرا از مروز خاطراتِ مملو از درد دست کشید و گفت: -کایرا ، گوشی که دردم رو شنید ، تو بودی و هنوز بابت این دینی را در اعماق وجودم حس میکنم     کایرا که تا اکنون سکوت کرده بود گفت:   +دِین؟ یک سال بعدش تو..     المیرا حرفش را قطع کرد ، نمی‌خواست کایرا مرور خاطراتِ گذشته را کند ! شاید خوب می‌دانست که آنچه به گرند دوشس گذشته بود فراتر است                             * * *     امپراطور بلاخره از جلسه‌ی حزب برگشت حزب امپریل ، بار دیگر بحث ولیعهد آینده و همچنین خالی بودن مقام امپراتریس را به میان کشیده بودند و همین ، ادوارد را خسته‌تر از قبل می‌کرد امپراطور یکی را به دنبال این‌دو فرستاد ، کار مهمی با کایرا داشت کار مهمش ، ارائه‌ی حضوری تمام گزارشاتی است که در این شش ماه به صورت نامه از شمال ارسال می‌شد و اینگونه کایرا فهمید آمدنش به شمال بیهوده بوده       المیرا روی مبل نشسته بود و منتظر بود گزارش کایرا تمام شود در همین حین نگاهش افتاد به نقاب کامل مشکیِ کایرا     نقابی که اگر دقت می‌کردی، بر روی سطح چرمی‌اش خطوطی را میدیدی ، خطوطی که با دقت می‌شد فهمید سه کلمه را به زبان باستانی نشان میدهد ”سپر ، شمشیر ، اژدها!” این ها ، نشان ِدوک‌نشینیِ‌شمال بود !        گزارش کایرا تمام شد!  امپراطور تکیه به صندلی‌اش زد و گفت. +کایرا ،از قدرتت چه‌خبر؟     کایرا لبخندی زد ، دستش را بالا آورد و تکانی داد ، شعله‌ای آبی را درست شد. -کنترل این قدرت ، برایم مثل آب خوردن شده علیاحضرت .      | آن قدرت درونی کایرا بود... قدرتی که منشا آن به هزاران سال قبل ، به اولین امپراطور کانسیا برمیگردد ! و کایرا از میان چندین امپراطور پس از آن ،  تنها کسی شد که آن قدرت باستانی و فراموش شده را دارد! و این چیزی بود که تنها تعداد اندکی ازش باخبر بودند . قدرت کایرا ، از اولین امپراطور کانسیا به ارث رسیده است ! به گونه‌ای که برخی کتاب های قدیمی نقل می‌کنند که این قدرت همراه با رنگ چشمانش از بنیانگذار کانسیا به کایرا رسیده |     کایرا آمد و نشست کنار المیرا و ادامه داد: +سرزمین تاریکی هم در حال پاکسازی‌ست ، اما قدرت تکثیر و تولیدمثل هیولاها زیاد است و این نابودیشون رو سخت‌تر میکنه .     ادوارد سرش را تکان داد کایرا میخواست چیزی بگوید که حرفش را خورد و سپس نیشخندی زد ! -اعلاحضرت ، من در هیچ حزبی نیستم هنوز !     امپراطور و المیرا ابتدا شکه شدند که چرا کایرا اینقدر ناگهانی گفت و آنگاه تازه متوجه پیام پنهانی حرف کتیرا شدند ، آن سه نفر فقط در اتاق نیستند ! کایرا و المیرا بلند شد و به سمت میز ادوارد رفتند ، امپراطور روی کاغذی که جلویش بود نوشت: پشتِ پرده‌ی ایوانِ اتاق ، سایه‌های سیاه..کایرا ! تمامش کن .      کایرا سری تکان داد ، نقاب را بر صورت زد و بی صدا به سمت پرده رفت.      صدایشان ضعیف بود ، اما شنید : -چیشد چرا هیچ صدایی از داخل نمی‌آید؟     کایرا به المیرا علامت داد که بیاید، پرنسس شمشیرش را آماده کرد و نزدیک رفت.      شخص دوم در پاسخ شخص اول گفت: +هیس ، مهم نیست اما اول گرند دوشس رو بکش و پرنسس رو زخمی کن ! تا من کار امپراطور رو یکسره کنم!   پیش از آنکه شخص بعدی بخواهد چیزی بگوید و یا چیزی بپرسد و یا حتی پاسخی بدهد ، شمشیر کایرا و المیرا را زیر گلوهایشان قرار گرفت ! کایرا ، درحالی که با چشمانی که می‌درخشیدند به آن دو خیره شده بود گفت: - منتظرم! من رو بکش . و سپس نیشخندی بر لبانش پدید آمد .                           * * *     دوقاتل بی‌سروصدا به زندان قصر منتقل شدند . ادوارد روی صندلی‌ای نشسته بود ، پایش را روی پای دیگرش انداخته و دستانش را در هم قفل کرده بود       المیرا کنارش ایستاده بود و دستش بر غلاف شمشیر گذاشته و کایرا ، همانند عزرائیلی در انتظار گرفتن جان بنده‌ای ، بالای سر دو شخص ایستاده بود و شمشیر در دست آماده برای حکم امپراطور به آن دو نگاه می‌کرد       ادوارد نگاهی بهشان انداخت ،برق چشمان سبزش باعث شد آن دو سرشان را پایین انداخته و بلرزند +بهتر نیست خودتون اعتراف کنید ، تا خودم ازتون بیرون بکشم که زیردست کی کار می‌کنید!؟       یکی از ان دو ،که گویی شجاع‌تر بود فریاد زد: -ما هرگز به اربابمان خیانت نمی‌کنیم!       ‌کایرا شمشیرا نزدیکشان برد اما به دستور امپراطور عقب کشید +زیادی شجاعید ، نیاز به شجاعت نیست! اربابتون همین الان هم لو رفته! سپس پوزخندی زد و دستش را بالا آورد و تکانی داد . - دوشس ! تمامش کن کایرا آن دوران هل داد ، شمشیرش بالا رفت و بر گردن آن دو فرود آمد و خونی غلیظ جاری شد و به زیر پای امپراطور و پرنس رسید خون آن دو ، به گردن و اندکی خط‌فک ِکایرا نیز رسیده بود و همراه آن چشم و آن موی سیاه رنگ تصویر عجیبی را به رخ می‌کشید . - WRITER: @MyNovels73 -
انشاءالله طی این اخر هفته ، مجدد شروع میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | خورشید در وسط آسمان بود و کایرا سوار بر اسب می‌تاخت. شش ساعت از زمانی که از پایتخت راه افتاده بود می‌گذشت و اکنون حوالی ِظهر به مقصدش رسید.      مقابل دروازه های کوچک روستا ایستاده بود، فسار اسب را گرفت و کشید. اسب سیاه ِکایرا که نامش نارا بود ایستاد، کایرا نگاهی به اطراف کرد و مجدد راه افتاد، اما آرام‌تر جلو می‌رفت.    تقریبا به میانه‌ی روستا رسید و آرام زیر لب تکرار کرد: -به روستای مرزی ِشمال ، مکانی که یکبار از صفحه‌ی هستی حذف شد و باز به زندگی برگشت ،خوش آمدی!       نام آن‌مکان را ”فورگاتن*¹” نامیده بودند  جایی که همانند نامش فراموش شده بود     این شهر ،در جنگی که دوسال پیش در شمال اتفاق افتاد آسیب فراوانی دید و آنقدر کوچک شد که تبدیل گشت به روستایی فراموش‌شده.       و اکنون پس از دوسال ، با تلاشهای کایرا و امپراطور برای کمک به این مردم، اندکی وضعیت بهتر شده است ولی همچنان ، شهر بوی مرگ می‌داد     کایرا ارام سوار بر اسب در روستا می‌رفت که ناگهان ندایی از سمتی آمد!    +دوک ! دوک اینجان ! مردم ، دوشس به اینجا اومده!  کایرا به سمت صدا بازگشت که چشمش به انبوه کودکان که به سمتش می‌آمدند ، خورد.     لبخندی زد و از اسب پایین پرید ، شنل مشکی‌اش را از لباسش جدا کرد و روی زین اسب انداخت ، کودکان اطرافش را گرفتند و از کدام سعی داشتند چیزی بگویند   +بچه‌ها، گرند دوشسو اذیت نکنید ،برید کنار     کایرا نگاهی به صاحب صدا کرد ، او مادام بلووِرن بود!      دایه‌ای که در یتیم‌خانه‌ی این کودکان برای تمام بچه‌ها مادری میکرد       -خوش آمدید علیاحضرت کایرا لبخندی زد و پاسخ داد +ممنون مادام راحت باشید.       شخصی دیگر از پشت کایرا با صدایی لرزان؛جوری که معلوم بود شخص ، سن زیادی دارد گفت: +همیشه مهر و محبت شما و امپراطور شامل حال ما بوده ازتون ممنونیم ، بانوی جوان        کایرا لبخندی زد و تشکر کرد، پیرزنی که بیش از پنجاه سال سن داشت ادامه داد: +نور بر شما باد دوشس ، شما بسیار شبیه ملکه‌ی‌بزرگ هستید.    کایرا ارام در ذهنش مرور کرد.. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ |ملکه‌ی‌بزرگ! بنیان‌گذارِ کانسیا!  ”کاساندرا وایلونر آشیلیان دِ کانسیا!”  زنی که هم زمان ،هم قدرت نور را داشت و هم آتش را ملکه‌ای که در هزاران سال قبل، برای اولین بار!پرچم کانسیا را بر سر در قصر گذاشت و تمام خاندان نور خط خونیشان از او نشعت میگیرد      در خاندان سلطنتی ، تنها او بود که چشمان سرخ داشت. و شاید چشمان کایرا از او رسیده ولی بر رنگ موی ملکه‌ی فقید اختلاف است سفید و یا سیاه!.|     در فورگاتن ،داستان ها بر این هستند که رنگ‌موی ملکه‌ی بزرگ ،سیاه بود و کایرا خط خونی مستقیم‌تری دارد با او.       این دلیلی‌ست بر احترام بیشترشان به کایرا و کنار گذاشتن تمام شایعات عجیب پشت سر او. - WRITER: @MyNovels73 -
ناشناس‌های ِاینجا[ برای رمان]: ناشناسِ‌دایگو* | ناشناسِtimefriend* - جهت ِسوالات ، نظرآت و..
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | کایرا به کل روستا سر زد و سپس مجدد به یتیم خانه بازگشت.     سه ساعت مانده بود تا غروب‌خورشید که کایرا کل روستا و مکان هایی که باید طبق دستور امپراطور بررسی میکرد را بررسی کرد.       همان لحظه یکی از از کودکان جلو آمد و گلی سرخ را به سمت کایرا گرفت و گفت:   +دوشس، این گل چقدر شبیه چشم‌های شماست.       کایرا لبخندی زد، خم شد و زانو زد ، گل را گرفت و ساقه‌ی بلندش را چید و کنار گوش دخترک روی موهای خرمایی‌اش گذاشت و گفت :« پس بمونه یادگاری برای تو، دخترک‌زیبا».     چشمان سبزتیره‌ی دخترک درخشید با ذوق به داخل دوید تا به دوستانش هدیه‌ی دوک را نشان دهد.       کایرا لبخندی زد ، ناگهان صدایی از دور دست شنید! صدایی فریاد مانند که با نوای سُم اسبان ترکیب شده بود.      مادام بلوورن گفت:   +باز هم آمدن ،همان مزدورهایی که معلوم نیست از کجا میان و به کجا میرن و همیشه با این تعداد زیاداز وسط شهر رد و باعث ترس و وحشت میشن.       سگرمه‌های کایرا در هم رفت ! افسار اسب را گرفت و رفت ایستاد دقیقا مقابل مسیر حرکتشان. کم کم بلاخره پیدایشان شد، تعدادشان بسیار بود و‌همه سوار بر اسب بودند.   یک نفر از همه جلوتر می‌آمد معلوم بود او رئیس‌شان است. فریاد راه‌باز کردنشان به گوش میرسید، کودکان و دیگر افراد کنار رفتند ولی کایرا همچنان میان راه ایستاده بود!      آمدند تا به دوشس رسیدند و مجبور به ایستادن شدند.      رییس‌شان که مردی درشت هیکل بود و در کنار چشمش اثر زخمی بزرگ خودنمایی می‌کرد گفت: +راه رو باز کن اشرافی!       کایرا سری تکان داد ،برق چشمان سرخش ،باعث شد آن شخص سکوت کند.  -او ، ندیدم احترام بزارید! مرد با غضب پاسخ داد:  + تو هم یکی از اون اشراف بی‌خاصیتی ،من به هیچ کس جز امپراطور تعظیم نمی‌کنم مخصوصاً شما به ظاهر نجیب‌های ...     کایرا نگذاشت حرفش تمام شود - سباستین ووردِن، شوالیه‌ای از شوالیه های مارکیز موران ،به همراه دیگر شوالیه هایی که دوسال پیش از مارکیز جدا شدند؛ درست گفتم!؟       مرد از صدای قاطع و محکم ِکایرا لرزید، نیم نگاهی به دوک انداخت، پیش از آنکه بخواهد چیزی بگوید، کایرا ادامه داد: - تعجب نکن که کامل می‌شناسمت! توی جنگ دوسال ِپیش همراه خود شما جنگیدم.      کایرا به روی اسب پرید. -ولی این خیلی نامناسبه که من رو فراموش کردی سباستین! خودت بهم لقب ِعزرائیل‌میدان‌جنگ رو دادی!    ناگهان گویی چیزی یادشان آمد نگاهی به کایرا انداختند ،چشمشان به آرم دوک‌نشینی روی لباس کایرا افتاد.    همه‌شان از اسب پایین پریدند و تعظیم کردند، -بی‌ادبی ما را ببخشید گرند دوشس.     کایرا سری تکان داد: +گفتی به کسی جز امپراطور تعظیم نمیکنی ،چیشد پس ؟      سرشان را بلند کردند، سباستین پاسخ داد: -ادای احترام به گرند دوشس فرقی با تعظیم به امپراطور ندارد.       کایرا افسار اسبش را کشید و گفت: +باید صحبت کنین! جایی دور از چشم آماده کنید ،سریع !      همه‌ی آن صد و خورده‌ای و یا  دویست شخص افتادند به تکاپو برای آماده کردن جایی مناسب و این قدرت سلطه‌ی ناگهانی ِکایرا بر روی مزدوران سرکش ، برای ساکنان روستا عجیب بود! و پس از زمانی کوتاه ، با تمام سرعتی که میشد ، مکانی آماده شد دور از چشم و مناسب. - WRITER: @MyNovels73 -