eitaa logo
وبلاگطور
99 دنبال‌کننده
16 عکس
9 ویدیو
0 فایل
به دنیای کوچک من خوش آمدید! @Babakzeynali
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 خواب سنگین فرهنگی دستگاههای محترم فرهنگی خواب تشریف دارند... مدیر به اصطلاح فرهنگی کجایی؟ دقیقا کجایی؟ @myweblog
بازم یه دانشمند رو زدن! کی مقصره؟ از دیروز که خبر رو شنیدم دارم دیوانه میشم! اینقدر دست دست کردیم برای انتقام اینقدر پالس ضعف فرستادیم و از مذاکره و معامله حرف زدیم... اینم نتیجه ش! @myweblog
دندون درد خر است! تا حالا تجربه ی دندون دردِ غیرقابلِ تحمل داشتین؟ الان سه روزه خودمو بستم به قرص و کپسول! @myweblog
چند ماهه، چهار تا شلوار رو دادم خیاط برای تعمیر، چند روز بعد، یکیش رو تحویل داد؛ ولی پول همه ش رو یکجا گرفت... هر وقت میرم برای گرفتن سه تا شلوار دیگه، بعد از کلی معذرت خواهی و عرض شرمندگی بابت تاخیر... میگه: فردا دیگه تحویل میدم. قول میده که فردا حتما میاره محل کارم تحویل میده و نیازی به مراجعه ی من نیست! تابستون تموم شده و پاییزم به ایستگاه آخر رسیده ولی هنوز نشده! آخرین باری که رفتم مغازه ش گفت: شلوار رو اشتباهی یه مشتری دیگه برده! دوباره قرار شد فردا پس فردا بیاره تحویل بده! میگما... یعنی شلوارم چی شده؟ به نظرتون چه عکس العملی باید نشون بدم؟ https://rubika.ir/myweblog
خیلی از اوقات ممکنه احساسِمون ما رو گول بزنه! احساس‌ِ یک چیزی با خود اون چیز، متفاوته! چی گفتم! خیلی فلسفی شد، خودمم نفهمیدم چی شد! اگه بخوام به زبون خودمونی بگم: اگه احساس تنهایی می کنی، لزوما تنها نیستی فقط احساس تنهایی داری؛ در چنین مواردی نباید احساستون رو جدی بگیرین... ماخیلی وقتا تو تله ی احساس گرفتار می شیم و این تله ی حسی، تفسیر ما از واقعیت یا حقیقت رو دچار اعوجاج می کنه! ای بابا بازم که پیچیده میچیده شد! @myweblog
🔻روایت خواندنی از مدیرکل کمیته امداد یکی از استان‌های کشور که خواندنش خالی از لطف نیست 🔸دو بچه دوقلو یتیم دختر کلاس چهارم داریم که در یک سالگی باباشون فوت کرده و تبلت نداشتن. 🔹بدون اینکه بدونن براشون تبلت گرفتیم، دیروز صبح بهشون زنگ زدم که می‌خوام براتون تبلت بیارم. 🔸بخشدار رو هم با خودم بردم. بنده خدا یه کارت هدیه هم با خودش آورد. 🔹به محض رسیدن، دیدیم با مادرشون دم در منتظرن و دارن گریه می‌کنن. 🔸وقتی رفتیم تو خونشون، متوجه شدیم خیلی فقیر هستن ولی احساس کردم یه انرژی خاصی تو این خونه هست. 🔹خیلی حس عجیب و غریبی بود. 🔸یکی از این بچه‌ها انقدر گریه کرد که من نتونستم خودمو کنترل کنم. خیلی راحت گریه کردم. 🔹بخشدار هم نتونست خودشو نگه داره. مادرش خجالت کشیده بود و خودشم شروع کرد به گریه کردن. 🔸مادر بچه‌ها گفت: گریه ما به‌خاطر اینه که همین دخترم نذر کرده بود چهل شب سوره واقعه رو بخونه، تا تبلت‌دار بشه و از درسش عقب نمونه، دیشب چهل شبش تموم شده بود و به من گفت: مامان خودت گفتی اگه آدم نذر کنه و سوره واقعه رو چهل شب بخونه خدا حرفشو گوش می‌کنه، من که چهل شب سوره رو خوندم. پس چرا خدا حرفم رو گوش نکرد؟ مادرش می‌گفت من برای اینکه بهش دلداری بدم گفتم فردا هم حسابه شاید فردا تبلت‌دار شدین. 🔹مادرش میگه من صبح گفتم خدایا نذر بچمو بده و چند دقیقه بعدش شما زنگ زدید که دارید تبلت میارید. 🔸یعنی ما دقیقا روز چهلم رفته بودیم. خیلی تعجب کردیم. انقدر مات و مبهوت شده بودیم که بخشدار یادش رفته بود کارت هدیشو بده تو راه برگشت متوجه شدیم، دوباره برگشتیم و اون کارت هدیه رو هم بهشون دادیم. و بخشدار هم تو ماشین به من گفت: وقتی رفتیم تو خونشون یه حس عجیبی به من دست داده بود. 🔹در حالیکه من هم همین حس رو دریافت کرده بودم بدون اینکه به بخشدار گفته باشم. 🔅*فَإِنِّي قَريبٌ أُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ* 🔅بقره، آیه ۱۸۶ ✅ @Masaf @myweblog
سلام، من هنوز زنده ام باور می کنید؟ @myweblog
خوشبختی یعنی رو داشته باشی که واقعا دوستت داشته باشه! @myweblog
فاز اینایی که وقتی از میان بیرون، در رو پشت سرشون‌می بندن چیه واقعا؟! اگه تو هم‌ نیم ساعت موندی پشت دری که هیشکی توش نیست می فهمی فشارم از کجاست!!! (: @myweblog
اگه می خواد بره! بذا بره... رفتن همیشه بد نیست که . @myweblog
ای کسانی که ایمان آورده اید! داشته باشید!!!
یکی نیست به این‌ سازندگان مبل بگه، مبلی (سه نفره ش منظورمه) که نشه روش دراز کشید و پاها رو دراز کرد، مفت نمی ارزه! @myweblog
‏سمت راست:براندازان حکومت پهلوی سمت چپ: براندازان جمهوری اسلامی:)) ✍ ivan" @myweblog
کارمندای دولت، بیست و ششم- هفتم ماه که میرسه با هر پیامک‌ نیم متر هوا می پرن به هوای این که حقوقا رو ریختن! هر بار با شوق و ذوق میرن سمت گوشی و با افسردگی و ناامیدی بر می گردن... از دوستان و بستگان - علی الخصوص شرکت های -محترم و نامحترمی- که در این‌محدوده ی زمانی فرت و فرت پیامک - تبلیغاتی و غیر تبلیغاتی - می فرستین؛ خواهشمندیم با روح و روان کارمندان شریف دولت بازی نفرمایید... در غیر این صورت امواتتان از انواع خیرات در امان نخواهند بود؛ از ما گفتن! @myweblog
میخوام تو وضعبت واتساپم بنویسم: 😚 "لطفا قبل از تماس با من هماهنگ کنید!" 😎 - فکر کنم‌ اینم‌ جواب نمیده!!! 🧐 همون روش سنتی اجدادیمون: 😏 "جان مادرت زنگ نزن، من خوابم!" 😡 * دوستان راحت باشین این پیام صرفا جهت مزاح بود 😂 @myweblog
یک دو سه یک دو سه امتحان می شود... یک یک یک دو دو دو سه سه سه اینترنت قطعه؟ امتحان‌می شود... من می خوابم بی زحمت هر وقت وصل شد اطلاع بدین! :) @myweblog
هیچ دری الکی بسته نیست! یادت باشه وقتی دری بسته است، معنیش اینه که اجازه نداری بری تو! اگه سرتو بندازی پایین و درو باز کنی...؟! @myweblog
روی در دستشویی عمومی بزرگ نوشته بود: "سیروس خر است" پوزخندی زدمو و با عجله داخل شدم، این شوخی های بچه گانه چندش آورند... راحت که شدم... شیر آب را باز کردم به قول شاعر: "پر از خالی بود..." دوزاریم افتاد... سیروس خر نبود! "سرویس خراب بود." لعنت به خط بد! @myweblog
🔆 ✍ تله مهربانی 🔹سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم هم‌خونه بشیم. 🔸خونه‌های اجاره‌ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا. می‌خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم، قیمتشم به بودجه‌مون برسه. 🔹تا اینکه خونه پیرزنی رو نشونمون دادند. نزدیک دانشگاه، تمیز و از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره‌بها! 🔸گفتند که این پیرزن اول می‌خواد با شما صحبت کنه. رفتیم خونه‌اش و شرایطمون رو گفتیم. 🔹پیرزن قبول کرد اجاره رو طبق بودجه‌مون بدیم که خیلی عالی بود. فقط یه شرط داشت که همه‌مونو شوکه کرد. 🔸اون گفت که هر شب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره، در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. 🔹واقعا عجب شرطی!! همه‌مون مونده بودیم. من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می‌خوندن، مسخره می‌کردم. دو تا دوست دیگه‌ام هم ندیده بودم نماز بخونن. اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. 🔸پیرزن گفت: یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین، می‌تونین تا فارغ‌التحصیلی همین جا باشین. 🔹خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه پیرزن. شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود. موقع نماز بلند شد رفت و پیرزنو همراهی کرد. نیم ساعت بعد اومد و گفت: مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. 🔸همه‌مون خندیدیم. شبِ بعد من پیرزنو همراهی کردم. با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. 🔹موقع برگشتن پیرزن گفت: شرط که یادتون نرفته، من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. 🔸به دوستام گفتم. از فردا ساعتمونو کوک کردیم. صبح زود بیدار شدیم، چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. 🔹شب، بعد از مسجد پیرزن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود، برامون آورد. واقعا عالی بود، بعد از چند روز یه غذای عالی. 🔸کم‌کم هر سه شب یکی‌مون می‌رفتیم. نماز جماعت برامون جالب بود. 🔹بعد از یک ماه که صبح بلند می‌شدیم و چراغو روشن می‌کردیم، کم‌کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم. من که بیدار می‌شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد از چند روز دو تا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می‌خوندن. 🔸واقعا لذت‌بخش بود. لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد می‌رفتیم برای نماز جماعت. خودمم باورم نمی‌شد. 🔹نمازخون شده بودم، اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هر سه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکی‌مون خواهش می‌کرد یه سوره کوچک قرآنو با معنی براش بخونیم. 🔸تازه با قرآن و معانی اون آشنا می‌شدم. چقدر عالی بود. البته بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره‌ها رو حفظ بوده. 🔹پیرزن ساده‌ای در یک شهر کوچک فقط با عمل و رفتارش همه‌مونو تغییر داده بود. 🆔 @Masaf @myweblog
کاش هیشکی (ایضا هر کوفت و زهرمار دیگه) نمی‌خورد، اگه یکی هم خورد رانندگی‌ نمی‌کرد، اگه رانندگی کرد و خدایی نکرده تصادف کرد برای همیشه باطل می شد! @myweblog
تو شهر کوچک ما ساعت دو - سه بامداد که میشه حکومت زیر زمینی و شروع میشه؛ هرجا دعوا بشه اینا هستن تصادف بشه اینا هستن هر خلافی بشه اینا هستن باید با برخورد کنه!!! @myweblog
کاش درک‌ می‌کردیم برای همه است نه فقط برای دیگران برای من، برای شما و برای بقیه دور زدن قانون ممنوع @myweblog
بلانسبت شما خر باشی و عرعر کنی اما استرس و فکر و خیال نداشته باشی
چه زود دیر میشه! تنها چیزی که ما هیچ وقت قدرش رو نمیدونیم زمانِ رو حتی با هم نمیشه خرید اگه رفت، دیگه رفت... @myweblog
با کمی خیلی از اتفاق نمی افته! لطفا ... @myweblog