#تلـــــنگࢪانھ 🚶♀
غرور، اوّلین چیزیه که
باید توی زندگی از شرّش خلاص بشی...
غرور، برای اینه که
حسّ ِخوبی نسبت به خودت داشته باشی.
مثل این میمونه که یه کُت،
تنِ یه هویجِ پلاسیده بکنی و ببریش تئاتر
و وانمود کنی که آدم مهمّیه!
عضو کانال مذهبی ها هستی؟ 👇
@mzhbiha59 🕊️
#تلنگرانه🚶♂️
مرگ زمانیکه فکرشو نمیکنی میاد سراغت...
یه لحظه میاد و تا ابد تورو با خودش میبره
حواسون باشه در چه حالی میمیریم:)
عضو کانال مذهبی ها هستی؟ 👇
@mzhbiha59 🕊️
♦️ گفتند محبوب نیست و رئیس جمهور هشت ساله ایران نمی شود...
بله ، نشد ، چون #محبوب_خدا بود و رفت
#شهید_جمهور
#رئیسی
عضو کانال مذهبی ها هستی؟ 👇
@mzhbiha59 🕊️
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۱۳
☔️ چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن ... ملاقاتی داشتیم ...
ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود ... اما من؟ ...
من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم ... در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود ... تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ ... .
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم ... میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود ...
شماره میز من و حنیف با هم یکی بود ... خیلی تعجب کردم ... .
همسرش بود ... با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد ...
حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد ... اون هم با حالت خاصی گفت:
_پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید ...
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم:
_25 سالمه ...
از حالت من خنده اش گرفت ... دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من ... .
_واقعا معذرت می خوام ... من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن ... خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست ... امیدوارم اندازه تون باشه ... .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد ...
من خشکم زده بود ... نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم ...
اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد ...
اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم ... .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت ...
اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد ... و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت ... .
مثل فنر از جا پریدم ...
یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن ... رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش ... .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم ...
نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
@mzhbiha59 🕊️
☔️ رمان زیبای #فرارازجهنم ☔️
☔️قسمت ۱۴
☔️خداحافظ حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم ...
قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه ...
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم ...
یکی از دور با تمسخر صدام زد ... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی ... و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ...
_آره یه دیوونه خوشحال ... .
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ...
اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ... .
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود ... .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ...
روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ...
دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم ... .
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ...
بیرون همون جهنم همیشگی بود ... اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ... .
پام رو از در گذاشتم بیرون ...
«ویل» ، برادر جاستین دم در ایستاده بود ... تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ...
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ... اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ...
_همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ...
تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی
صورتش ...
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
@mzhbiha59 🕊️
مذهبی ها🕊
🎥 انتقال پیکر رئیسجمهور شهید و همراهانش در معراج شهدای تبریز عضو کانال مذهبی ها هستی؟ 👇 @mzhbiha59
کشتی نوح
نشد منتظر هیچکسی
این حسین است
که با خود همه را خواهد برد ..
#خادمالرضا .
شهید آیت الله رئیسی برای خدمت به ما سوخت و با رسیدن به مقام بزرگ شهادت، پیکرش اینقدر کوچک شد 😢😭 برای حفظ نام او و تشییع باشکوهش قدم برداریم انشاءالله 🌺
عضو کانال مذهبی ها هستی؟ 👇
@mzhbiha59 🕊️