eitaa logo
مذهبی ها🕊
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/1547895742C1d6c59d498 دهه هشتادی ها تبادلات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پیرهادی
روز هدیه دادن و بخشش 🎁 امام رضا علیه السلام: (عید غدیر) روز بخشش و هدیه دادن است. 🎉مسابقه عید غدیر در کانال شیعه جاوید. 📣به پاسداشت این عید بزرگ و فرخنده، هدیه‌ای ویژه به برندگان تقدیم خواهیم کرد. ❣️ان‌شاءالله خدا به همه ما توفیق بده که مروّج غدیر باشیم 🤲 با ما همراه باشید..... @shiejavid
مداحی_آنلاین_چهار_چیز_آدمو_تو_زندگی_کمک_میکنه_استاد_رفیعی.mp3
2.23M
🏴 (ع) ♨️چهار چیز آدمو تو زندگی کمک میکنه! 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ♻️👇🏻 @mzhbiha59 🕊️
مداحی آنلاین - سیره و زندگی امام جواد - حجت الاسلام عالی.mp3
6.98M
🏴 (ع) ♨️سیره و زندگی امام جواد(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ♻️👇🏻 @mzhbiha59 🕊️
مداحی_آنلاین_اخی_مادر_بیا_که_قلب_جوادت_کباب_شد_حاج_منصور_ارضی.mp3
2.76M
🔳 (ع) 🌴روضه امام جواد(ع) 🌴آخی مادر بیا که قلب جوادت کباب شد 🎙حاج 👌بسیار دلنشین ♻️👇🏻 @mzhbiha59 🕊️
💥آیت الله رئیسی به داد سیستان رسید و سیستان را از کم آبی نجات داد . 💥‏بزرگترین آب شیرین کن فراساحلی جهان در سیستان و بلوچستان افتتاح شد. اگر اینکار رو عربستان و امارات و آلمان انجام می‌دادن، خودتحقیرها چه تیترهایی که نمی‌زدن، اما الان بایکوت شد. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ♻️👇🏻 @mzhbiha59 🕊️
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 «راه‌های تقویت رابطه‌ی عاطفی با فرزندان» 🔹 راه اوّل: توجه به ویژگی‌های مثبت آنان 🔸 استاد تراشیون ♻️👇🏻 @mzhbiha59 🕊
12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر خاک حجره سر می گذارم با نوای حاج محمود کریمی به مناسبت علیه سلام 🏴💔 شهادت دردانه احمدی جوان رعنای سلطان رئوف حضرت امام محمد تقی صلوات الله علیه تسلیت باد 💔🏴 @mzhbiha59 🕊
ادامه رمان زیبای☔☔ پارت 33 و 34👇👇👇
☔️ رمان زیبای ☔️  ☔️قسمت ۳۳ ☔️ انتخاب بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... صورتش رو چرخوند طرف شون ... _ برید بیرون، قاطی نشید ... یه کم به هم نگاه کردن ... _مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟... دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ... . زل زد توی چشم هام ... _تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ... هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ... . _من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... _حالا انتخاب تو چیه؟ ... یقه اش رو ول کردم ... خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ... _به سلامت ... من از در رفتم بیرون... و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ... برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ... و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ... چه سرنوشتی؟ ... . همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم ... . تو واقعا زنده ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ... چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ... جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ... اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ... اگر با چشم هام ... قسم می خورم بهت میارم ... ☔️پ.ن سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین... کارشو بلده ادامه دارد... 📚 @mzhbiha59 🕊
☔️ رمان زیبای ☔️ ☔️قسمت ۳۴ ☔️خدا نیامد اون شب دیگه 👈قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و ... مسجد هم نرفتم... و ارتباطم رو با همه قطع کردم ... یک هفته ... 10 روز ... و یک ماه گذشت ... اما از خدا خبری نشد ... هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم ... برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا دیدنش بودم ... اون شب برگشتم خونه ... چشمم به Mp3 player افتاد ... تمام مدت این یه ماه روی دراور بود ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ ... حرف های یک خدای مرده ...  با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ... نهار نخورده بودم ... برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم ... بعد هم رفتم بار ... اعصابم خورد بود ... حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده ... انگار یکی بهم خیانت کرده بود ... بی حوصله، تنها و عصبی بودم ... تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم ... انگار رفته بودم سر نقطه اول ... دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم ... چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم ... بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم ... دیگه چیزی رو به خاطر ندارم ... . اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود ... سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد ... کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد ... سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... اومدم به خودم تکانی بدم که ... دستم به تخت دستبند زده شده بود ... . اوه نه استنلی ... این امکان نداره ... دوباره ... بی رمق افتادم روی تخت ... نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم ... ادامه دارد... 📚 @mzhbiha59 🕊