eitaa logo
مذهبی ها🕊
273 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/1547895742C1d6c59d498 دهه هشتادی ها تبادلات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
جوان به پیرمردگفت: خوشبخت خواهم شد؟ خواستگارم به خاطر من پدر و مادرش را پس زد پیرمرد گفت: خوشبخت نمیشوی کسی که چشم بر زحمت پدر و مادر بست بخاطر تو روزی چشم بر تو هم خواهد بست بخاطر دیگری ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
من‌جنس‌بنجل‌ام تهِ‌بازار‌مانده‌ام ... کاش‌مارا ، درهم‌بخری❤️‍🩹 ↴‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقای امام حسین🙂 ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
enc_17140904366438793649501.mp3
3.03M
من از کی عاشق شدم؟نمیدونم💔 بدون‌تو زندگی نمیتونم حسین‌جونم🥀 | | ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
‌ بچه مذهبی بودن مثل نردبونه ! هر چقدر بالاتر میری به خدا نزدیکتر میشی ، درست ! اما یادت نره اگه از بالا بیفتی دردش خیلی‌بیشتر از افتادن از پله‌های پایین‌تره .. حواست باشه سقوط نکنی ! ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 💙خودت کمک کن💙 🦋قسمت14🦋 بیدار شدم و ساعت روی دیوار که صدایی نداشت ساعت ۹ رو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت15💙 ۳ هفته بعد: 🌱《رضا》🌱 رقیه تازه گچ دستشو باز کرد.و دیگه راحت تر میشد اذیتش کنم😈 رفتم آروم در اتاقو باز کردم و دو تا در قابلمه رو کوبیدم به هم. _آخی خواهر گلم خواب بودی؟نمیخواستم بیدارت کنم رقیه:میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتت _آروم.داشتم تو اتاقت بازی میکردم این ها رو آروم کوبوندم به هم بیدار شدی خب. رقیه:😐میکشمت بازم زرر نزن مردی همه جا میگم مرحوم خیلی پر حرف بود. _غلط کردیی تو تازه میخواستم از اون دکترت خاستگاری کنم رقیه:نهههه اون حیفه یکی دیگه بگیر.داداش سر به زیر ما رو باش چه مارمولکیه. _چی چیو حیفه من همونو میخوام امروز هم با تو میرم خاستگاری کنم ازش تو شماره خونشونو بگیر مامان زنگ بزنه. رقیه:🤏🏻 انقدر حیا نداری بی تربیتت.امر دیگه ای باشه؟؟ _نه فعلا همینا رو انجام بده برا کارهای عروسیم دوست داشتی تو خرج کن. رقیه:خیلییی پروووییی. بعدش با دمپایی افتاد به جونم. 🌱《رقیه》🌱 واقعا از اون خوشش اومده بود یا شوخی میکرد؟ دمپایی رو پرت کردم.جا خالی داد مستقیم خورد به سر مامان. رفتم دم گوش رضا گفتم _تو گردن بگیر وگرنه خاستگاری بی خاستگاری. رضا:تنهایی میرم لازم نکرده. بعدشم گفت: رضا:مامان رقیه زد _مرگ و رقیه زد😒 مامان رو به رضا گفت: مامان:حتما تو یه کاری کردیی که ترکشش به من خورده. رضا:الان ترکش حرف شما به هردو خورده😂 خندیدیم و رفتیم صبحونه آماده کردیم.ریحانه هم اومد و سر صبحونه گفتیم و خندیدیم و بعد هم گفتم: _راستی مامان ماشین چیشد؟ مامان:هیچی دیگه همون روز از کلانتری زنگ زدن بهم گفتن ماشینتون پیدا شده و ماهم رفتیم کلانتری و گفتیم که مقیمی قبلا مزاحمت شده و کار اونه حتما و این حرفا. بیمارستان هم بودی بابات برد یه شیشه انداخت رو در راننده و تمام.الان ماشین صحیح و سالم تو حیاطه. _آها.. مامان:خب؟ _چی خب؟ مامان:ادامه _ادامه چی؟ مامان:تو ماشین نمیخوای؟ _نهه.یعنی چراا.برم خونه فاطمه😁 مامان:بردار برو😂 _مرسییییی بعدشم رفتم آماده شدم و پیش بسوی فاطمه... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت15💙 ۳ هفته بعد: 🌱《رضا》🌱 رقیه تازه گچ دستشو باز کرد.و دیگ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت16💙 رفتم خونه فاطمه یه یه ساعتی اونجا بودم و بعدشم اومدم خونه و نشستم سر درسام که حسابیی عقب افتاده بودم.اذان ظهر رو گفتن.تصمیم گرفتم امروز برم مسجد بخونم.سریع یه مانتو شلوار و روسری مشکی و طبق معمول کفش مشکی پوشیدم و رفتم،قبلشم وضو گرفتم.وارد مسجد شدم. اعع خانم ابراهیمییی رفتم پیشش _سلاااااممم از این طرفا. خانم ابراهیمی:سلااام شما از این طرفا؟! _امروز رو گفتم بیام مسجد نمازمو بخونم. خانم ابراهیمی:ماهم یه دو هفته ای میشه اومدیم این محل. _اععع پس مبارکه.راستی اسمت چیه؟ خانم ابراهیمی:ممنون سلامت باشی.زهرا _خوشبختم😊 بعد نماز با هم رفتیم خونه و فهمیدم دقیقا ۶ تا خونه با ما فاصله دارن😄 رفتم خونه دیدم کسی نیست😕 صدا زدم:مامااااان...ریحاااانههه...رضاااا..باباااا.. یهو از پشت یخچال و مبل و میز و صندلی پریدن بیرون برف شادی و فشفشه‌‌....یکم که فکر کردم فهمیدم تولدمه😂 دوتا عمو ها و دوتا عمه هام هم بودن عمه بزرگه یعنی عمه مژگانم یه پسر بزرگ گه تقربا همسن رضا داره که اسمش مهدیار و یه دختر که یه سال از من کوچیک تره داره و اسمش مهدیسه عمه کوچیکه هم یه دختر بزرگ تقریبا ۲۵ ساله داره که اسمش آوا ست و یه پسر کوچیک ۱۸ ساله داره که اسمش آرسام هست عمو بزرگه هم دو تا پسر که یکیش سربازیه و اسمش حسامه و یکی هم همسن رضا داره که اسمش احسانه عمو کوچیکه هم دوتا پسر که یکیش ۱۵ و اون یکی ۱۰ سالشه داره. همه اینا به جز پسر عمو حسام که سربازی بود جمع شدن و رفتین روی میز بعد از خوردن شام و کیک و شستن ظرفها همه رفتیم توی حیاط. پسر ها داشتن فوتبال و والیبال بازی میکردن،وخترها هم همه جمع شدیم توی آلاچیق و حرف میزدیم،حدود ۳ الی ۴ ماه بود که همدیگه رو نمی‌دیدیم. همه میدونستن آوا و احسان به هم علاقه دارن و اخلاق هاشون خیلی ضایع بود و وقتی هم وارد خونه شدیم عموم رسما آوا رو برای احسان خاستگاری کرده و گفته که حالا که همه جمعیم بهترین فرصته. 🌱《آوا》🌱 میدونستم همه میدونن علاقه ای بین من و احسان وجود داره ولی نه در این حد که امشب بخوان خاستگاری کنن. عمو از بابا محمد اجازه گرفت که منو احسان بریم بیرونو باهم حرف بزنیم.رفتیم بیرون توی آلاچیق..... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
اسکرین بگیرید و ۱۴ صلوات هدیه کنید به شهید مورد نظر 🌿❤️
اسکرین خودم شهید حججی🌷اومد🤷😍
1_10063592715.mp3
1.28M
حالم‌اصلا‌خوب‌نیست😭💔 ╭❣ ╰┈➤ @mzhbiha59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا