#تلـــــنگࢪانھ
جوان به پیرمردگفت:
خوشبخت خواهم شد؟
خواستگارم به خاطر من
پدر و مادرش را پس زد
پیرمرد گفت:
خوشبخت نمیشوی
کسی که چشم بر
زحمت پدر و مادر بست
بخاطر تو
روزی چشم بر تو هم
خواهد بست بخاطر دیگری
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
منجنسبنجلام
تهِبازارماندهام ...
کاشمارا ، درهمبخری❤️🩹
↴آقای امام حسین🙂
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
enc_17140904366438793649501.mp3
3.03M
#تلـــــنگࢪانھ
من از کی عاشق شدم؟نمیدونم💔
بدونتو زندگی نمیتونم حسینجونم🥀
#حسین_ستوده | #کربلا | #امام_حسین
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
بچه مذهبی بودن مثل نردبونه !
هر چقدر بالاتر میری به خدا نزدیکتر
میشی ، درست ! اما یادت نره اگه از
بالا بیفتی دردش خیلیبیشتر از افتادن
از پلههای پایینتره ..
حواست باشه سقوط نکنی !
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 💙خودت کمک کن💙 🦋قسمت14🦋 بیدار شدم و ساعت روی دیوار که صدایی نداشت ساعت ۹ رو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت15💙
۳ هفته بعد:
🌱《رضا》🌱
رقیه تازه گچ دستشو باز کرد.و دیگه راحت تر میشد اذیتش کنم😈
رفتم آروم در اتاقو باز کردم و دو تا در قابلمه رو کوبیدم به هم.
_آخی خواهر گلم خواب بودی؟نمیخواستم بیدارت کنم
رقیه:میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتت
_آروم.داشتم تو اتاقت بازی میکردم این ها رو آروم کوبوندم به هم بیدار شدی خب.
رقیه:😐میکشمت بازم زرر نزن مردی همه جا میگم مرحوم خیلی پر حرف بود.
_غلط کردیی تو تازه میخواستم از اون دکترت خاستگاری کنم
رقیه:نهههه اون حیفه یکی دیگه بگیر.داداش سر به زیر ما رو باش چه مارمولکیه.
_چی چیو حیفه من همونو میخوام امروز هم با تو میرم خاستگاری کنم ازش تو شماره خونشونو بگیر مامان زنگ بزنه.
رقیه:🤏🏻 انقدر حیا نداری بی تربیتت.امر دیگه ای باشه؟؟
_نه فعلا همینا رو انجام بده برا کارهای عروسیم دوست داشتی تو خرج کن.
رقیه:خیلییی پروووییی.
بعدش با دمپایی افتاد به جونم.
🌱《رقیه》🌱
واقعا از اون خوشش اومده بود یا شوخی میکرد؟
دمپایی رو پرت کردم.جا خالی داد مستقیم خورد به سر مامان.
رفتم دم گوش رضا گفتم
_تو گردن بگیر وگرنه خاستگاری بی خاستگاری.
رضا:تنهایی میرم لازم نکرده.
بعدشم گفت:
رضا:مامان رقیه زد
_مرگ و رقیه زد😒
مامان رو به رضا گفت:
مامان:حتما تو یه کاری کردیی که ترکشش به من خورده.
رضا:الان ترکش حرف شما به هردو خورده😂
خندیدیم و رفتیم صبحونه آماده کردیم.ریحانه هم اومد و سر صبحونه گفتیم و خندیدیم و بعد هم گفتم:
_راستی مامان ماشین چیشد؟
مامان:هیچی دیگه همون روز از کلانتری زنگ زدن بهم گفتن ماشینتون پیدا شده و ماهم رفتیم کلانتری و گفتیم که مقیمی قبلا مزاحمت شده و کار اونه حتما و این حرفا.
بیمارستان هم بودی بابات برد یه شیشه انداخت رو در راننده و تمام.الان ماشین صحیح و سالم تو حیاطه.
_آها..
مامان:خب؟
_چی خب؟
مامان:ادامه
_ادامه چی؟
مامان:تو ماشین نمیخوای؟
_نهه.یعنی چراا.برم خونه فاطمه😁
مامان:بردار برو😂
_مرسییییی
بعدشم رفتم آماده شدم و پیش بسوی فاطمه...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
「↳ @mzhbiha59」
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت15💙 ۳ هفته بعد: 🌱《رضا》🌱 رقیه تازه گچ دستشو باز کرد.و دیگ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت16💙
رفتم خونه فاطمه یه یه ساعتی اونجا بودم و بعدشم اومدم خونه و نشستم سر درسام که حسابیی عقب افتاده بودم.اذان ظهر رو گفتن.تصمیم گرفتم امروز برم مسجد بخونم.سریع یه مانتو شلوار و روسری مشکی و طبق معمول کفش مشکی پوشیدم و رفتم،قبلشم وضو گرفتم.وارد مسجد شدم.
اعع خانم ابراهیمییی
رفتم پیشش
_سلاااااممم از این طرفا.
خانم ابراهیمی:سلااام شما از این طرفا؟!
_امروز رو گفتم بیام مسجد نمازمو بخونم.
خانم ابراهیمی:ماهم یه دو هفته ای میشه اومدیم این محل.
_اععع پس مبارکه.راستی اسمت چیه؟
خانم ابراهیمی:ممنون سلامت باشی.زهرا
_خوشبختم😊
بعد نماز با هم رفتیم خونه و فهمیدم دقیقا ۶ تا خونه با ما فاصله دارن😄
رفتم خونه دیدم کسی نیست😕
صدا زدم:مامااااان...ریحاااانههه...رضاااا..باباااا..
یهو از پشت یخچال و مبل و میز و صندلی پریدن بیرون برف شادی و فشفشه....یکم که فکر کردم فهمیدم تولدمه😂
دوتا عمو ها و دوتا عمه هام هم بودن
عمه بزرگه یعنی عمه مژگانم یه پسر بزرگ گه تقربا همسن رضا داره که اسمش مهدیار و یه دختر که یه سال از من کوچیک تره داره و اسمش مهدیسه
عمه کوچیکه هم یه دختر بزرگ تقریبا ۲۵ ساله داره که اسمش آوا ست و یه پسر کوچیک ۱۸ ساله داره که اسمش آرسام هست
عمو بزرگه هم دو تا پسر که یکیش سربازیه و اسمش حسامه و یکی هم همسن رضا داره که اسمش احسانه
عمو کوچیکه هم دوتا پسر که یکیش ۱۵ و اون یکی ۱۰ سالشه داره.
همه اینا به جز پسر عمو حسام که سربازی بود جمع شدن و رفتین روی میز بعد از خوردن شام و کیک و شستن ظرفها همه رفتیم توی حیاط.
پسر ها داشتن فوتبال و والیبال بازی میکردن،وخترها هم همه جمع شدیم توی آلاچیق و حرف میزدیم،حدود ۳ الی ۴ ماه بود که همدیگه رو نمیدیدیم.
همه میدونستن آوا و احسان به هم علاقه دارن و اخلاق هاشون خیلی ضایع بود و وقتی هم وارد خونه شدیم عموم رسما آوا رو برای احسان خاستگاری کرده و گفته که حالا که همه جمعیم بهترین فرصته.
🌱《آوا》🌱
میدونستم همه میدونن علاقه ای بین من و احسان وجود داره ولی نه در این حد که امشب بخوان خاستگاری کنن.
عمو از بابا محمد اجازه گرفت که منو احسان بریم بیرونو باهم حرف بزنیم.رفتیم بیرون توی آلاچیق.....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
「↳ @mzhbiha59」