eitaa logo
مذهبی ها🕊
268 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/1547895742C1d6c59d498 دهه هشتادی ها تبادلات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 همان روز جلســه اي با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايي برگزار شد. طرح مرحله بعدي عمليات به اطلاع‌فرماندهان‌رسيد. كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود. بچه‌هاي اطلاعات سپاه مدتها بود كه روي اين طرح كار ميكردند. پيروزي در مراحل بعدي، منوط به موفقيت اين مرحله بود. شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها حركت ميكرد، پشت سرشان علي موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند. هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! پس از طي شش‌كيلومتر راه، خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كرديم. علــي موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طــرف رفتند. اما اثري از توپخانه دشمن نبود. ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم! با اين حال، آرامش عجيبي بين بچه ها موج ميزد. به طوري كه تقريبًا همه بچه ها نيم ساعتي به خواب رفتند. ابراهيــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پيــام انقلاب شــماره فروردين 1361 ميگويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف ميرفتيم چيزي جز دشت نمي ديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم. خدا را به حق حضرت زهراسلام‌الله‌علیهاوائمه معصومين قسم ميداديم. او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان)عج( فقط آقا را صدا ميزديم و از او كمك ميخواســتيم. اصلا نميدانستيم چه كاركنيم. تنها چيزي كه به ذهن ما ميرسيد توسل به ايشان بود. ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 افسر عراقی را به بچه هاي‌گردان‌تحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟! جواب داد: اطراف مقر گشــت ميزدم. يكدفعه اين‌افسر به سمت من آمد. بيچاره نميدانست تمام اين منطقه آزاد شده. من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم.نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود. يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند.ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن ها دويد. بعد پريد بالای تانك و در برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه‌دشمن حمله كرديم! ...