🌺🍃رمان#قلب_صبور...🌺🍃
#قسمت18
علی در آغوش مامان صدیقه اش آرام گرفت و مادر نفس عمیقی کشید. می خواست بوی علی را نفس بکشد.علی خم شد و پای حاج عباس و مامان صدیقه را بوسید. حاج عباس خیلی مردانه، دستش را روی شانۂ علی گذاشت و گفت:« پسرم، برو، حضرت عباس یارت! رو سفیدم کردی باباجان!» علی حرف هایی دم گوش حاج عباس زد که هیچ وقت نفهمیدم چه بود.
حاج عباس و مامان صدیقه رفتند دم در تا علی را از زیر قرآن رد کنند. من و علی خداحافظی کردیم. نمی خواستم گریه کنم؛ اما نشد! اشک هایم بی اراده سرازیر می شد. علی هرشب قبل از اینکه بخوابد، برای به قول خودش کوچولوی بابا، سوره والعصر و دعای فرج می خواند. موقع خداحافظی، یک بار دیگر والعصر و دعای فرج را خواند و رفت. علی از زیر قرآن رد شد و رفت... و من دیدم که آرام جانم می رود... .
چشمم به کنار آیینه افتاد. کار علی بود. برگۂ یادداشت را برداشتم:« همسر عزیزم! دوستت دارم، بیشتر از دفعه هایی که بهت گفتم و بیشتر از همه دفعه هایی که می خواستم بگم و نشد... .»
فقط صدای مامان صدیقه را می شنیدم که می گفت:« جانم به فدای تو یاحسین ولیّ الـلّـه!»
اما یادداشت های دیگر علی، برای بانو زینب[ع] بود: بانو زینب و کاروانی که آماده می شد برای رفتن، رفتن به کوفه همراه با کاروانی از زنان و کودکانی که همه داغ بر سینه داشتند و زخم بر تن.
سحرگاهِ رفتن است. زینب دنبال کسی می گردد بین کشته ها؟!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان#قلب_صبور...🌺🍃
#قسمت 19
بعد از شهادت عون و محمد، از خیمه بیرون نیامده بود. سحرگاه رفتن است و زینب گاه به دنبال عون و محمدش می گردد. زینب خودش لباس رزم بر تن پسرانش کرد و فرستادشان میدان. عون و محمد را به میدان فرستاد و خودش به خیمه بازگشت. گوشش به رجز خوانی عون بود. عون رجز می خواند و بانو زینب آرام می گرفت که حسین هنوز تنها نشده.
دیگر صدای عون نیامد. زینب گوشش را تیز کرد؛ اما...
اشک های زینب آرام بر گونه هایش لغزید.
صدایی بلند شد. صدای محمد، پسر کوچک زینب بود. رجز می خواند و زینب قربان صدقه پسرش می رفت. گویا زیر لب می گفت:« پسر شجاع من، عباس وار و مردانه بجنگ!»
اندکی بعد، دیگر صدای محمد هم نیامد. زینب از خیمه بیرون نیامد؛ گویا شنیدم که فرمود:« پسرانم به فدای تو یاحسین ولےّ الـلّـه!»
سحرگاه رفتن است و زینب پسرانش را یافته است و کنار پیکرشان نشسته است. لابد باز قربان صدقه شان می رود و از نبردشان تعریف می کند که روسفیدش کردند پیش حسین ولےّ الـلّـه.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
مذهبی ها🕊
_ شهادت به آسمان رفتن نیست، به خود آمدن است!(:🌱
•
.
جعفر جنگروی تعریف میکرد که یکبار پس از هیئت نشسته بودیم و داشتیم با بچهها حرف میزدیم. ابراهیم توی اتاق دیگه تنها نشسته بود و توی حال خودش بود. وقتی بچهها رفتن.اومدم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود. باتعجب دیدم هر چند لحظه یکبار سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزنه. یکدفعه گفتم: چیکار میکنی داش ابرام ؟! انگار تازه متوجه حضور من شده باشه از جا پرید و از حال خودش خارج شد. بعد مکثی کرد و گفت: هیچی، هیچی، چیزی نیست. گفتم:به جون ابرام ولت نمیکنم. باید بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت. مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدمهایی که بغض کردهاند گفت: سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه.
ـــــــــــــــ ـ #شهید_ابراهیم_هادی
گمنامے!
تنہابراے"شہدا"نیست..
میتونےزندهباشےو
سربازحضرتزهرا ۜ باشے
امایه شرطداره!!
بایدفقطبراے"خدا"
کارکنے،نه''ریا" 🙂
🕊
#شهید_گمنام
هروقت میرفت گلزار شهدا قبور شهدا
رو میشست و میگفت؛
من مزار شهدا رو میشورم
و امید اینکه اونها هم غبار از دلم بشورند 💚:))
#شهیدرسولخلیلی
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
#پنجشنبه_شهدایی
.
⭕️ تا رمز عملیات رو گفتند
دیدم داره آب قمقمه اش رو خالی میکنه روی خاک
با تعجب گفتم: ١۵ کیلومتر راهه
چرا آب قمقمه را خالی می کنی؟!
گفت:
👈 مگه نگفتی رمز عملیات یا ابوالفضل العباس(ع) هست؟
من شرم میکنم با اسم آقا برم عملیات و با خودم آب ببرم...
#راهتونولایی