eitaa logo
مذهبی ها🕊
269 دنبال‌کننده
971 عکس
786 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/1547895742C1d6c59d498 دهه هشتادی ها https://eitaa.com/joinchat/229442513C6be0f64f8a فدائیان حسین(ع) تبادلات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 زینب[ع] از این گریه های بی سود و پر دروغ کم ندیده بود. حتی گریهٔ عمر سعد را هم دیده بود، همان روز عاشورا! شمر به طرف حسین می رفت و زینب بالای تجلّی ایستاده بود که بعدها به تل زینبیه معروف شد. اذن رفتن نداشت. رو به عمر سعد کرد و گفت: « عمر سعد، آیا نگاه می کنی تا سر حسین را ببُرند؟!» زینب آخرین تلاش هایش را می کرد. شاید احساس می کرد شیخ الاسلامِ جامعهٔ مسلمین، حتماً احادیث رسول خدا[ص] در مدح و ثنای حسین[ع] را شنیده است و به یاد دارد: آیهٔ تطهیر، آیهٔ مباهله، آیهٔ اطعام و آیهٔ مودّت را. آری! عمر تمام این ها را شنیده بود و به یاد داشت. او را با دلی که مخزن این همه شنیده ها و دیده ها در فضل و ثنای حسین[ع] بود، چه باید کرد؟! عمر با دلی که مملو از حب قدرت و رؤیای حکومت ری بود، چه باید می کرد؟ و کرد آنچه باید می کرد! گریه کرد و رویش را برگرداند و رفت. زینب[ع] ماند و حسین که دیگر سری در بدن نداشت: « مردم کوفه! چگونه می توانید خون فرزند خاتم الانبیاء، معدن رسالت، آقای جوانان اهل بهشت، هم صحبت نیاکانشان و آرامش بخش مصیبت های دردناکتان، روشنگر راه و تأمین کنندهٔ نیاز های زمان قحطی تان را از دامن خود پاک کنید؟ بد جنایتی مرتکب شُدید، تلاشتان هدر رفت و در معامله ضرر کردید. ... جنایتی زشت و ناپسند و بسیار سخت مرتکب شُدید: جنایتی ظلمانی و ستمکارانه، جنایتی شوم و کریه به پهنای آسمان. آیا تعجب می کنید که آسمان خون می بارد؛ درحالی که عذاب آخرت سخت تر است و کسی هم یاری تان نمی کند؟!» ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 مردم کوفه به پهنای صورت اشک می ریختند؛ اما این برای شستن جنایتی به پهنای آسمان و زمین کافی نبود. این جنایت تمام انواع بشر را با همهٔ اختلافات دینی و فرهنگی و طبقهٔ اجتماعی شان، از برکات دائم و مستمر وجود امام حسین[ع] محروم کرد و راه را به روی تمام کسانی که با روح کثیفش آن و برای منافعشان از هیچ ظلمی دریغ نمی کنند باز کرد. از آن روز تا هرروز از عمر زمین، تمام آنانی که بر اعتقاد باطل کوفیان و بلکه شامیان آن روزگار باشند، در ریختن خون اباعبدالله[ع] شریک و سهیم بوده و آلوده به لکه های خونی خواهند بود که به گواهی تاریخ، بعد از آن جنایت، از آسمان بر زمین باریده بود و البته عذاب سخت تر خداوند نیز در انتظارشان است؛ همچنان که امام حسین[ع] هم هنگام مبارزه با کوفیان به این معنا اشاره کرد و فرمود: « بدانید که بعد از من، از کشتن هیچ بنده ای از بندگان خدا نخواهید ترسید.» آن ها {سَفِینَةُ النِّجاةِ} را کشته بودند؛ پس به دنبال کدام راه نجات می گشتند؟! {إِنَّ الْحُسَیْنَ مِصْباحُ الْهُدی وَ سَفِینَةُ النِّجاةِ.} زینب[ع] خطبه می خواند که امامِ زمانش، علی بن حسین[ع] به سویش اشاره کرد: «یا عَمَّةِ اسْکُتی‌!» زینب سکوت کرد. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان....🌺 🍃 فصل ششم: جز زیبایی ندیدم از علی نمی شد دل کند؛ اما او برای ماندن نبود. او خیز برداشته بود و قصد پرواز داشت. اوج را نشانه گرفته بود و من نمی خواستم همچون بالی شکسته، و بال گردنش باشم. چادرم را سر کردم و راهی شدم. {اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِیَّ بْنَ موُسَی الرِّضا، سلام آقاجون.} نزدیک باب الجواد ایستادم. گویی چشم در چشم آقا حرف می زدم: « آقا جونم! چند ماه پیش اومدم شرط گذاشتم واسهٔ رفتن علی. یادته؟ الان اومدم بگم دیگه هیچ شرطی ندارم: (وَاُفَوِّضُ اَمْری إِلَى الـلـّهِ).» علی باز راهی شده بود که برود. حتی صبر نکرد مامان صدیقه و حاج عباس از مسافرت برگردند. به آن ها نگفته بود می خواهد برود تا سفرشان را به خاطر او یه تأخیر نیندازند. حسابی از دستش شاکی شده بودند. علی هم مدام از پشت تلفن عذر خواهی می کرد و قربان صدقه شان می رفت. خواستم ساکش را برایش بردارم که دستم را گرفت و نگذاشت: « شما چرا بانو؟ خودم بر میدارم. سوغاتی موغاتی چیزی نمی خوای از اون ورِ خاک؟» نگاهش کردم و لبخند زدم؛ گرچه دلک گریه می خواست! علی خداحافظی کرد و رفت. چشمم به قرآن توی دستم افتاد. خواستم دنبالش بدوم. نمی توانستم. بلند صدایش زدم. فکر نمی کردم بشنود؛ اما شنید و برگشت. به سمتم دوید. _ یادم رفت از زیر قرآن ردت کنم. قرآن را بالا گرفتم تا رد شود، تا زیر سایهٔ قرآن رو سفید شود. _ خب، تموم شد اوامرتون‌؟ نَرَم باز توی راه بگی: « برگرد، یادم رفت پشت سرت آب بریزم!» قرآن را دادم دستش و گفتم: « تا سورهٔ آل عمران خوندم، سر خط هم گذاشتم. بقیه شم شما بخون، به نیت سلامتی بچه و بابای بچه!» علی قرآن را گرفت و بوسید و رفت! علی رفت و من خیره نگاهش کردم؛ تا جایی دیگر نمی توانستم ببینمش. با اینکه این بار مطمئن نبودم علی بر می گردد، برایم همه چیز قشنگ تر و آرام تر از دفعهٔ قبل بود: « ما زَأَیْتُ اِلّا جَمیلاً... .» (جز زیبایی ندیدم... .) ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 کاروان را داخل دارالاماره بردند. زینب[ع] گوشه ای نشست. ابن زیاد پرسید: « این زن کیست؟» پاسخی نشنید. برای دومین بار و سومین بار پرسید: « این زن کیست؟» زینب[ع] پاسخش را نداد. کنیزی از کنیزان آن حضرت گفت: « این زن، زینب، دختر فاطمه و نحوهٔ رسول خداست.» ابن زیاد با کمال وقاحت رو به آن حضرت کرد و گفت: « خدا را شکر می کنم که شما را کشت و رسوایتان کرد و سخنان و فضایلتان را تکذیب کرد.» حضرت زینب[ع] بار دیگر با حمد و سپاس بر خداوند سخنش را آغاز کرد و فرمود: « حمد سپاس مخصوص هخدایی است که مارا به واسطهٔ پیامبرش، حضرت محمد[ع] گرامی داشت و از هرگونه آلودگی پاک و طاهر کرد. فاسق است که رسوا می شود و فاجر و دروغ گوست که تکذیب می شود، نا ما خاندان وحی و رسالت.» آری خاندانی که خداوند در شأنشان آیهٔ تطهیر نازل کند، هیچ کس نمی تواند پلیدی و آلودگی را به آن ها نسبت دهد. ابن زید گفت: « چگونه دیدی آنچه را خداوند با خاندانت چه کرد؟» و حضرت زینب[ع] فرمود: « جز زیبایی ندیدم... . آنان کسانی بودند که خداوند شهادت را برایشان مقدر کرده بود؛ پس به سوی آرامگاهشان شتافتند. به زودی خداوند میان تو و آنان جمع می کند و شما در برابر حسین[ع] باز خواست و محاکمه می شوید؛ پس ببین پیروز واقعی در آن روز کیست و چه کسی درمانده است. مادرت به عزاست بنشیند ای پسر مرجانه!» ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 ابن زیاد کشته شدن حسین[ع] و یاران حسین را می بیند و زینب[ع] مرگ حسین[ع] را مقدّر پروردگار می داند و چه زیبا که این مرگ با شهادت در راه خداوند باشد! شهادت هنر مردان بزرگ است. حسین[ع] برای خدا و یاران حسین برای حسین ولیّ الـلـّه می کُند و کشته می شوند و چه زیبا و با شکوه بود صحنهٔ هنرمندی شان! چند روزی از رفتن علی گذشت. تنهایی و نگرانی توأمان شده بود و سختی اش را با امیدِ دیدنِ دوبارهٔ علی تحمل می مردم. شب ها به سختی خوابم می برد. یکی دو هفته بیشتر تا تولد فرزندمان نمانده بود. دلهره و بی تا بی ام بیشتر شده بود. مدام به یکی از دوستان علی که از آن ها خبر داشت، پیام می دادم و احوال علی را می پرسیدم. او هم اطمینان می داد که حال علی خوب است. یکی از همان شب های پر از انتظار، در خواب دیدم کنار ضریح حضرت زینب[ع] ایستاده ام و فردی نامه ای به دستم می دهد. در متن داخل نامه، علی را به نگهبانی از در حرم حضرت زینب[ع] منصوب کرده بودند، نامه ای با مُهر حضرت زینب[ع]، صبح آن روز علی تماس گرفت و برایش خوابم را تعریف کردم. خوش حالی در صدایش موج می زد. گفت: « ان شاءالله تا چند روز دیگه بر می گردم.» _ یعنی واسهٔ تولد بچه مون میای؟ تلفن قطع شد... دلم پر از خوش حالیِ همراه با ترس بود، از روز بعد، پیام هایم به دوست علی دوباره شروع شد؛ اما جوابم را نمی داد، با اینکه مشخص بود پیام را خوانده است. علیِ من شهید شده بود. دلم آرام و قرار نداشت. منتظرش بودم. قرار بود پیکرش را بیاورند و آن چند روز انتظار، تمامی نداشت انگار! مامان صدیقه گریه نمی کرد. اجازه نداد کسی برای علی خرما پخش کند. حاج عباس چند طَبَق شیرینی خرید. هرکسی آمد تسلیت بگوید، تبریک گفت و شیرینی خورد و گریه مرد و رفت. مامان صدیقه می گفت: « جگر گوشه ام توی آغوش بی بی زینبه.این که خرما و تسلیت نداره. تبریک داره.» ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 پیکر علی ام را آوردند و رفتم پابوس سربازِ بانو زینب. علی منتظر بود!لبخند به لب، مثل همیشه. به خاطر نزدیک بودن تولد بچه، همه نگران حال من بودند. خواستند در مراسم تدفین شرکت نکنم. اطمینان دادم حالم خوب است؛ گرچه نبود. کنار علی نشستم، گریه کردم، عاشقانه هایم را در گوشش نجوا کردم، اما بی تابی نکردم و ماندم... تا آخرین لحظه کنارش ماندم.درد تمام بدنم را گرفته بود. مامان صدیقه داشت به علی گفت: مامان جان! رسیدی خدمت حضرت زینب[ع]، با ادب برو سلام کن، اجازه بگیر، با تمام احترام و تواضع قدم بردار. رسول الـلـّه[ص] رو که دیدی، بگو برای فرج مولا دعا کنه تا دیگه مادری به غم بچه س نشینه یا فرزندی داغ پدر نبینه و همسری شوهرش رو از دست نده... . نگاه مامان صدیقه به من افتاد و فهمید... دردی را که از اول مراسم سعی کردم کسی متوجه نشود، او فهمید. صورتش را روی صورت علی گذاشت و بوسیدش؛ بعد بلند شد و گفت: « من و عروسم باید بریم. باقیِ کارها مردونه است.» چقدر دل کندن از علی سخت بود. سینه ام سنگین شده بودو نفسم بالا نمی آمد؛ ‌‌‌اما چاره ای نبود. دستم را گرفتند و بردند و من مدام سرم به عقب می چرخید. یک لحظه ایستادم و به علی گفتم: « علی، قول بده من رو توی بزرگ کردن و تربیت بچه تنها نذاری. تنهایی از پسش بر نمیام.» من و مامان صدیقه راهیِ بیمارستان شدیم. چقدر دوست داشتم این لحظه ها علی کنارم می بود! دختر کوچولوی بابا به دنیا آمد. به علی گفتم: « علی جان! بیا دخترمون رو ببین! اسمش را گذاشتم زینب. کامش رو هم با تربت امام حسین[ع] برداشتم و بابا حاج عباس هم قراره بیاد توی گوشش اذون اقامه بگه. ان شاء الله مثل بابایش قهرمان باشه!» ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 عطر گل نرگس توی راهرو پیچیده بود. گفتم: « علی، قرار بود برام گل نرگس بیاری. یادته؟» مامان صدیقه از در اتاق وارد شد، با چند شاخه گل نرگس و یک پارچه که توی دستش گرفته بود. چشم هایش قرمز شده بود. _ بیا دخترم! علی سفارش کرده بعدِ تولد زینب این هارو برات بیارم. چند شاخه گل نرگس با چفیه خونی علی! داخلش همان قرآن کوچکی بود که دَم رفتن به او داده بودم، با چند برگهٔ یادداشت و وصیت نامه. قرآن را باز کردم. سرخط صفحهٔ آخر قرآن بود. روی سر خط نوشته بود: « فاطمه جان، تا آخر قرآن تلاوت شد. از نو شروع کن.» مامان صدیقه گفت: « حتماً علی حدس می زده بچه دختره! این یادداشت هایی که فرستاده، فکر می کنم زبون حالِ رقیه ست.» علی می دانست زینب هم روزی بهانهٔ پدرش را خواهد گرفت، شاید مثل رقیه... . نوشته بود: اینجا پر از جمعیت است: سران، امیران، استانداران و مردم عادی. این ها چرا اینجا جمع اند و ما اینجا چه می کنیم؟ در مجلس همهمه ای بلند شد. مردی با صدای بلند شروع کرد به شعر خواندن. می گفتند یزید است که دارد شعر می خواند. خوش حال است که در جنگ پیروز شده است. روی انگشتان پایم بلند شدم و سعی کردم جلو را ببینم. انگار همهٔ خبر ها آنجاست. آن مرد کیست؟ در آن مجمعه که رو به رویش گذاشته اند، چیست؟ با عصایی که در دست داشت، پارچهٔ روی مجمعه را کنار انداخت. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
مذهبی ها🕊
🌺🍃رمان#قلب_صبور... 🌺 🍃 #قسمت32 عطر گل نرگس توی راهرو پیچیده بود. گفتم: « علی، قرار بود برام گل نرگ
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 پاهایم بی‌حس شد. روی انگشت های پایم فرو آمدم و دیگر از پشت سرِ آدم هایی که جلوتر از من ایستاده بودند، چیزی نمی‌دیدم؛ اما خواهرم سکینه هنوز داشت نگاه می کرد. صورتش پر از اشک شده بود و دستانش می لرزید. صدای مرد هر لحظه بلند تر می شد و تکرار می کرد شعر هایش را: لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْکِ فَلا خَبَرٌ جاءَ و‌َلا وَحْیٌ نَزَلَ لَیْتَاَشْیاخی بِبَدْرٍ شَهِدُوا جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الْاَسَلِ لَاَهَلّوا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحاً وَ لَقالُوا یا یَزیدُ لا تَشَلَ فَجَزَیْناهُ بِبَدْرٍ مَثَلاً وَ اَقَمْنا مِثْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلَ لَسْتُ مِنْ خِنْدِفَ اِنْ لَمْ اَنْتَقِمْ مِنْ بنی اَحْمَدَ ما کانَ فَعَلَ ( بنی هاشم با حکومت بازی کردند؛ زیرا نه خبری آمده و نه وحی نازل شده است. ای کاش بزرگان ما که در بدر کشته شدند، می دیدند که چگونه طایفهٔ خزرج از تیری شمشیر های ما [در جنگ اُحد] می نالند، تا شاد شوند و هلهله کنان چنین بگویند: « ای یزید، دستت درد نکند و گرفتار نشوی.» ما بزرگانِ آن ها را کشتیم و این به تلافی کشته هایی است که در جنگ بدر دادیم تا در عوضِ آن باشد. من از نسل خِنْدِفَ نیستم اگر از فرزندان احمد در برابر آنچه کرده اند، انتقام نگیرم.) صدای کسی را شنیدم که می گفت: « بر لب و دندان حسین، فرزند زهرا، چوب می زنند!» حسین؟ پدر من؟ به طرف عمه برگشتم. عمه داشت نگاهم می کرد. برقِ چشم های پُر اشک عمه چون صاعقه ای فرود آمد؛ فرود آمد بر سر این فریاد ها، شعر ها و رجز خوانی ها. عمه جان برخاست: {اَلْحَمْدُ لـلـّهِ رَبِّ الْعالَمینَ} ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 هر وقت عمه جان می گفت: {اَلْحَمْدُ لِـلّـهِ رَبِّ الْعالَمینَ}، قلبم آرام می شد. « وَ الصَّلاةُ عَلی جدّی سَيّدِ الْمُرسَلینَ.» ( درود بر جدّم سرور آقای پیامبران.) « یا حُسَیْناهُ یا حبیب رَسُولِ الـلّـهِ یَا ابْنَ مَکَّةَ وَ مِنّی یَا ابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ النِّساءِ یَا ابْنَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفی.) صدای همهمه بلند شد: مکه و منا؟! مگر این ها اُسرای بلاد کفر نیستند؟! « یَا ابْنَ مُحَمَّدٍ الْمُصْطَفی»؟! مگر این ها کافر و مشرک نیستند؟! عمه بر سر یزید فریاد زد: « اِرْفَعْ عُودِکَ عَنْ ثانیا اَباعَبْدِالـلـّهِ» ( عصای را از روی دندان های ابا عبدالله بردار.) این دندان ها بوسه گاه رسول الله[ص] بود. آیا این قول خداوند را فراموش کرده ای که می فرماید: { ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ اَساؤُا السُّوءی أَنْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللهِ وَ کانُوا بِها یَسْتَهزِءُونَ } همچنان عده ای دربارهٔ شرک و کفر ما صحبت می کردند: « این زن قرآن می خوند؟!» چه کرده بودند معاویه و یزید با ایم ندارم؟ مردم چه کرده بودن با خودشان؟ برای اینکه خلیفهٔ مسلمین شود، سرها می‌بُرد و خون ها می ریزد؛ در حالی که حتی نزول وحی و پیغمبری محمد را قبول ندارد! صدای عمه پر از حزن بود؛ اما اندوهش از صلابت و شکوه کلامش کم نکرده بود: « گمان کرده ای با تنگ کردن عرصهٔ آسمان و زمین بر ما و اسیر شدنمان، بر ما تسلط و قدرت پیدا می کنی؟ گمان می کنی ما نزد خدا خوار شده‌ایم و تو به بزرگی و کرامت دست پیدا کرده ای و این اسارتِ ما به خاطر عظمت و شأن توست، پس این چنین باد در بینی انداخته ای و متکبرانه نگاه می کنی؟! آیا شاد و خرّم که دنیا در اختیار توست و کارها بر وفق مراد تو پیش می رود سلطنت ما به دست تو افتاده و فقط در اختیار توست؟! ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
مذهبی ها🕊
🌺🍃رمان#قلب_صبور... 🌺 🍃 #قسمت34 هر وقت عمه جان می گفت: {اَلْحَمْدُ لِـلّـهِ رَبِّ الْعالَمینَ}، قلب
🌺🍃رمان...🌺🍃 عمه باز هم قرآن خواند:{وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذینَ کَفَرُوا اَنَّما نُمْلی لَهُمْ خَیْرٌ لِاَنْفُسِهِمْ اِنَّما نُمْلی لَهُمْ لِیَزْدادُوا اِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهینٌ} ( و کسانی که کفر ورزیدند،گمان نکنند مهلتی که به آنان دادیم،به نفع آن هاست؛بلکه به آنان فرصت دادیم تا بر گناهان خود بیفزایند و برای آنان عذابی درد ناک مهیا ساختیم.) من فقط صدا هارا می شنیدم و نگاهم روی پدر مانده بود. دلم برایش تنگ شده بود. گیسوان سفیدش پر از خون بود و صورتش پر از زخم. دلم می خواست بغلش کنم. دلم برایش تنگ شده بود. عمه صدایش را بلند کرد؛ طوری که تمام حاضران بشنوند: « یَا ابْنَ الطُّلَقاءِ!» ( ای پسر آزادشدگان!) انگار کسی می گفت روز فتح مکه، رسول خدا[ص] ابوسفیان و معاویه را بخشید و آزاد کرد. رسول خدا[ص] آن گونه که رسم انسان های کریم و بخشنده است، رفتار کرد؛ اما امروز یزید،بزرگِ خاندان رسول خدا را کشت و زنان و کودکانشان را اسیر کرد! این رفتار از او بعید نبود. یزید فرزند زنی است که جگر شهدا را از سینه شان بیرون آورد. او پسر سر سخت ترینِ اعراب در انکار رسول خدا[ص] و مغرور ترینِ کافران در مقابل پروردگار متعال است. عمه سختش بود با یزید هم کلام شود. سخن گفتن در مقابل این همه نامحرم، برایش دشوار بود. در حالی که همسران و دختران و حتی کنیزان یزید پشت پرده بودند، ما را در این مسیر طولانی در مقابل چشمان نامحرم قرار داد. عمه گفت که همۂ این رفتار ها به خاطر غرور و تکبر یزید در مقابل خدا و انکار رسول خدا[ص] و مخالفت با چیزی است که آن حضرت از جانب خداوند آورده است. دست های کوچک سکینه، مدام روی صورتش بود مگر جای چادر نداشته اش بگیرد. عمه باید فریاد می زد و فریاد زد! ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 فصل هفتم: آزمون سخت یک سال از روز شهادت علی و تولد دخترم زینب می گذرد. داغ علی همچون زخمی است که هنوز تازه است. اگر نمک نپاشندش، شیرین است. در همان خانهٔ اجاره ایِ کوچکمان زندگی می کنم. وقتی علی بود، کوچک بودنش به چشمم نمی آمد؛ اما حالا دنیا با تمام وسعتش برایم حقیر است. نمی توانم از جایی که بوی علی را می دهد، دل بکنم. گاه بی تاب می شوم و همیشه دل تنگ. اینکه برای زینب، هم پدر باشم و هم مادر، سخت است؛ گرچه حاج عباس و مامان صدیقه زندگی شان را وقف زینب کرده اند. من برای زینب هرشب از پدرش می گویم و انگار که دارم آیهٔ {اَشِدّادُ عَلَی الْکُفّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ} را تفسیر می کنم. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 آزمون سختی است، خیلی سخت تر از آنچه فکرش را می کردم؛ اما انتهای سوختن در این هجر و به آن عشق، بزرگ شدن و قد کشیدن است، نه نیستی؛ پس تحمل می کنم و امیدوارم به فضل و رحمت خداوند. فاطمه، علی، زینب و تمام آنچه دارم، فدای حسین ولیّ الـلّـه! "رَبَّنا تَقبَّلْ مِنّا هَذَا الْقَلیلِ" سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم چو گلدان خالی، لب پنجره پُر از خاطراتِ ترک خورده ایم اگر داغ دل بود، ما دیده ایم اگر خونِ دل بود، ما خورده ایم اگر دل دلیل است، آورده ایم اگر داغ شرط است، ما برده ایم اگر دشنهٔ دشمنان، گردنیم! اگر خنجر دوستان، گُرده ایم! گواهی بخواهید، اینک گواه: همین زخم هایی که نشمرده ایم دلی سر بلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر برده ایم *پایان*