eitaa logo
مذهبی ها🕊
269 دنبال‌کننده
985 عکس
797 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/1547895742C1d6c59d498 دهه هشتادی ها تبادلات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمان...🌺🍃 سعی کردم خودم را قوی و محکم نشان دهم؛ اما خدا می داند چقدر برایم سخت بود. چند ماهی طول کشید تا کارهایش رو به راه شد. در این چند ماه، کار هرشب من این بود : بالای سر علی می نشستم. او خوابیده بود و من نگاهش می کردم. می خواستم یک دل سیر ببینمش؛ اما مگر می شود آدم از دیدن عزیز ترینش سیر شود؟! هرشب برای خودم روضۂ حضرت زینب[ع] می گذاشتم و گریه می کردم؛ بلکه آرام شود دلم! روضه زینب چقدر عجیب است! اصلاً حضرت زینب چقدر عجیب است! چه بانوی عظیمی است زینب [ع]! دختری که تربیت شدۂ سیّدةُ نساء العالمین باشد و دست در دست حسن و حسین [ع] قد کشیده باشد، مگر می شود بزرگ و با شکوه نباشد! زینب یک شبه زینب نشد. او مبارزه با ظلم را از همان کودکی مشق کرده بود. او در دامان پدربزرگی کودکی اش را گذراند که حاضر نشد ایمان و محبت انسان های فقیر را با حمایت انسان های ثروتمند و با نفوذ معامله کند. او دختر مادری است که برای باز پس گرفتن حق غصب شده علی [ع] ، چهل شبانه روز بر درِ خانه مهاجر و انصار رفت تا عهد و پیمانشان با رسول خدا [ص] و علی [ع] را به یادشان بیاورد. او تمام تلاش مادرش زهرا [ع] برای نجات مردم و برای بیعت نگرفتن غاصبان خلافت از ولےّ زمانش را دیده و یاد گرفته بود. او 25 سال سکوت پدرش علی [ع] را برای حفظ جامعه اسلامی دیده و یاد گرفته بود. او آموخته بود کجا ببخشد، کجا برخیزد، کجا گریه کند و کجا بایستد و فریاد بزند. زینب [ع] در گذر زمان و در دل مقدرات، بزرگ و بزرگ تر شده بود. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان...🌺🍃 فصل چهارم : آرام جانم می رود زنگ خانه را زدند. اول احساس کردم توی خواب کسی در می زند؛ اما بعد از چند لحظه فهمیدم بیدارم و صدای زنگ واقعی است. چشم هایم را باز کردم. دوروبَرم را که نگاه کردم، علی را ندیدم. باز صبح شده بود و علی رفته بود. گفته بودم صبح ها قبلِ رفتنش بیدارم کند تا صبحانه را با هم بخوریم؛ اما می گفت: « دلم نمیاد بیدارت کنم.» آیفون را برداشتم :« کیه؟» _ باز کن مادر جان. _ بفرمائید بالا مامان جان! مادر علی بود. مامان صدایش می کنم. تا از پله ها بالا می آمد، آبی به دست و صورتم زدم، موهای پریشانم را مرتب کرد و در را باز کردم. مامان پشت در ایستاده بود. سلام و احوالپرسی های معمولمان را کردیم. همان طور که بغلم کرده بود، گفت: « هر سه نفرتون خوبید؟» _ بله مامان، خداروشکر همه مون خوبیم. رفتارش با اضطراب و آشفتگیِ خاصی همراه بود. همان طور چادر به سر گوشه اتاق نشست. به در و دیوار اتاق نگاه می کرد. زیر کتری را روشن کردم و کمی آب داخلش ریختم تا زود جوش بیاید. مادر صدایم زد و گفت:« بیا مادر، بشین! اومدم باهات حرف بزنم؛ بلکه دلم قرار بگیره.» حدس می زدم دربارۂ چه چیزی می خواهد حرف بزند. آمدم و نشستم روبه رویش. دوستش داشتم؛ هم به جای مادرِ نداشتۂ خودم و هم سر جای خودش، مادر علی ام، مامان صدیقه. _ فاطمه جان، علی چند وقتیه مدام از من می خواد راضی بشم بره سوریه. صدای مادر می لرزید. جلوی بغضش را هم گرفت؛ اما حال و روز دلش از هوای چشمانش مشخص بود! ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان...🌺🍃 _ مادرجان، من همه ش تورو بهونه می کردم و می گفتم فاطمه جوونه، آرزو داره.این چند ماهه هم که اضطرابم بیشتر شده و دیگه فقط نگران تو نیستم. یک بچه هم تو راهه که پدر می خواد، سایۂ سر می خواد. خدا شاهده فاطمه جان! حتی یک بارم، چه جلوی روی علی، چه توی فکرم، از خودم و تنهایی و پیری حرفی نزدم. اشک مامان می ریخت و با گوشه چادرش پاکش می کرد؛ گرچه یک جایی، دیگر از پس اشک هایش برنیامد. من فقط گوش می کردم و هیچ حرفی نمی زدم. _ مادر! خودت می دونی دل کندن از بچه چقدر سخته؛ ولی دیشب اومد خونه گفت:« فاطمه راضی شده برم سوریه. تو هم راضی باش و بذار با خیال راحت برم!» فاطمه جان، تو راضی ای شوهرت بره؟! در حالی که چشم هایم را به فرش دوخته بودم، فقط سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. مادر بلند شد و به طرفم آمد. بغلم کرد و گریه کرد. من هم گریه کردم؛ اما نه یک دل سیر! مادر از حرف های علی گفت: دیشب علی بهم گفت:« مادر، مگه هر روز توی دعای عهدت، از خدا نمی خوای یاور امام زمانت بشی؟ مگه توی زیارت عاشورا، ' سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ ' نمی خونی؟ چطور حالا راضی نمی شی پسرت بره با دشمن حسین بجنگه؟!» مادر، یک عمر چله زیارت عاشورا گرفتم، حالا باید عمل کنم. راضی ام به رضای خدا. علی سخت کوش و دوست داشتنی من، اگر لازم بود تمام دنیا را راضی کند، این کار را انجام می داد. گرچه اگر هم راضی نمی شدند، باز هم می رفت. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان...🌺🍃 پنج ماه دیگر تا تولد کوچولوی بابا که نمی دانستیم دختر است یا پسر، مانده بود که علی عزم سفر کرد و رسید آن روزی که از ترسش شب ها بی خواب شده بودم. علی صبح زود بیدارم کرد مثلاً بیدارم کرد و گفت:« می خوام برم خونه ماما واسه خداحافظی. میای شما؟» خواستم جوابش را بدهم که صدای زنگ در مجالم نداد. علی آیفون را برداشت و جواب داد:« بفرمائید مامان جان.» پدر و مادر علی بودند. خودشان آمده بودند خداحافظی. _ پاشو! پاشو بانو یک آبی به دست و صورتت بزن. با این چشم های پف کرده و موهای برق گرفته، شبیه همزاد جودی ابوت شدی. یکهو دیدی مامانم پشیمون شد که تو رو واسم گرفته! دیگه خود دانی. پدر علی، حاج عباس، مردی هیئتی و به قول علی مشتی بود. رنگی از دل تنگی و دل واپسی در چهره حاج عباس دیده نمی شد. حال و هوای مامان صدیقه هم با دفعه قبل که آمده بود خانۂ ما، خیلی فرق کرده بود. گریه هم نمی کرد؛ گرچه خنده هایش تلخ بود. علی دست حاج عباس و مامان صدیقه اش را بوسید. مامان صدیقه علی را محکم بغل کرد و علی شروع کرد به بال بال زدن و فریاد زدن:« آی خفه شدم، نجاتم بِدید!» مامان صدیقه دستان علی را محکم گرفت و با جدّیت گفت:« مثل آدم وایستا، می خوام بغلت کنم، فهمیدی؟!» ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان...🌺🍃 علی در آغوش مامان صدیقه اش آرام گرفت و مادر نفس عمیقی کشید. می خواست بوی علی را نفس بکشد.علی خم شد و پای حاج عباس و مامان صدیقه را بوسید. حاج عباس خیلی مردانه، دستش را روی شانۂ علی گذاشت و گفت:« پسرم، برو، حضرت عباس یارت! رو سفیدم کردی باباجان!» علی حرف هایی دم گوش حاج عباس زد که هیچ وقت نفهمیدم چه بود. حاج عباس و مامان صدیقه رفتند دم در تا علی را از زیر قرآن رد کنند. من و علی خداحافظی کردیم. نمی خواستم گریه کنم؛ اما نشد! اشک هایم بی اراده سرازیر می شد. علی هرشب قبل از اینکه بخوابد، برای به قول خودش کوچولوی بابا، سوره والعصر و دعای فرج می خواند. موقع خداحافظی، یک بار دیگر والعصر و دعای فرج را خواند و رفت. علی از زیر قرآن رد شد و رفت... و من دیدم که آرام جانم می رود... . چشمم به کنار آیینه افتاد. کار علی بود. برگۂ یادداشت را برداشتم:« همسر عزیزم! دوستت دارم، بیشتر از دفعه هایی که بهت گفتم و بیشتر از همه دفعه هایی که می خواستم بگم و نشد... .» فقط صدای مامان صدیقه را می شنیدم که می گفت:« جانم به فدای تو یاحسین ولیّ الـلّـه!» اما یادداشت های دیگر علی، برای بانو زینب[ع] بود: بانو زینب و کاروانی که آماده می شد برای رفتن، رفتن به کوفه همراه با کاروانی از زنان و کودکانی که همه داغ بر سینه داشتند و زخم بر تن. سحرگاهِ رفتن است. زینب دنبال کسی می گردد بین کشته ها؟! ادامه دارد... https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان...🌺🍃 19 بعد از شهادت عون و محمد، از خیمه بیرون نیامده بود. سحرگاه رفتن است و زینب گاه به دنبال عون و محمدش می گردد. زینب خودش لباس رزم بر تن پسرانش کرد و فرستادشان میدان. عون و محمد را به میدان فرستاد و خودش به خیمه بازگشت. گوشش به رجز خوانی عون بود. عون رجز می خواند و بانو زینب آرام می گرفت که حسین هنوز تنها نشده. دیگر صدای عون نیامد. زینب گوشش را تیز کرد؛ اما... اشک های زینب آرام بر گونه هایش لغزید. صدایی بلند شد. صدای محمد، پسر کوچک زینب بود. رجز می خواند و زینب قربان صدقه پسرش می رفت. گویا زیر لب می گفت:« پسر شجاع من، عباس وار و مردانه بجنگ!» اندکی بعد، دیگر صدای محمد هم نیامد. زینب از خیمه بیرون نیامد؛ گویا شنیدم که فرمود:« پسرانم به فدای تو یاحسین ولےّ الـلّـه!» سحرگاه رفتن است و زینب پسرانش را یافته است و کنار پیکرشان نشسته است. لابد باز قربان صدقه شان می رود و از نبردشان تعریف می کند که روسفیدش کردند پیش حسین ولےّ الـلّـه. ادامه دارد... https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 فصل پنجم سفر علی حدود ۴۵ روز طول کشید. خبر نداده بود می آید. غافل گیر شدم و با دیدنش از خوشحالی بال در آوردم! علیِ من برگشته بود. روز های اول هیچ حرفی از جنگ و سوریه نمی زد. خیالم تا حدودی راحت شده بود. گاهی اوقات موقع خواب نفسم تنگ می شد. آن شب هم اذیت بودم و بلند شدم. علی را دیدم گوشه اتاقِ کناری نشسته است و شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد. قبلاً هم گاهی نماز شب می خواند؛ اما بعد از برگشتن، هرشب نماز شبش پر از گریه و استغاثه بود. نزدیک در اتاق رفتم و گوشم را تیز کردم: « اَللَّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفیقَ الشَّهادَةِ في سَبیلِکَ... اَللَّهُمَّ ارْزُقْنا تَ الشَّهادَةِ في سَبیلِکَ...!» گمان می کردم علی می رود سوریه که به تکلیفش عمل کند و در این راه، از کشته شدن هک بیمی ندارد؛ اما حالا می دیدم علی نه تنها از کشته شدن نمی ترسد، بلکه برای به دست آوردنش التماس می کند! دوست نداشتم خلوتش را به هم بزنم؛ اما زدم. رفتم توی اتاق و روبه رویش نشستم، کنار سجاده اش. تا لحضاتی اصلاً متوجه حضورم نشد. نشستم و نگاهش کردم. تمام صورتش خیس بود. مرا که دید، چشم هایش را روی هم فشار داد و با دستش اشک هایش را پاک کرد. با نگاهی مهربان و این بار نگران گفت: « چیزی شده عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟» ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 با دل سنگی و دل سردی ای که اصلاً دوستش نداشتم، به او زل زدم و گفتم: آره، چيزي شده! شوهرم از من، از بچه ش، از زندگي ش دل کنده و بریده. کسی که زن داره، بچه داره، هیچ وقت نباید خودش از خدا تقاضای مرگ کنه... این حقه منه که کنار همسرم زندگی کنم... این حقه منه که دلهرهٔ نبودنش رو همیشه با خودم یدک نکشم... حق این بچه ست که بابا کنارش باشه و زیر سایهٔ پدر، بزرگ شه... تو حق نداری از خدا بخوای بمیری! علی فقط سکوت کرد و سکوت. در طول این چند ماه، به اندازه تمام عمرم دلهره داشتم؛ اما نمی توانستم با رفتن علی مخالفت کنم؛ چون آنچه علی برای دفاع از آن می رفت، دفاع از باور های کودکی و بزرگ سالی ام بود، دفاع از هویتم بود، اصلاً دفاع از خودم بود، اما شهادت...! علی عادت داشت حرف هایش را می نوشت یا صدایش را ضبط کند. حرف هایی را که ممکن بود شنیدنش برایم سخت باشد، چشم در چشم نمی گفت. صبح همان روز هم صدایش را ضبط کرده بود و برایم فرستاد: باید که رسم و راه دلم را عوض کنم شد شد؛ نشد، نگاه دلم را عوض کنم یا باید آن حبیب بیاید شکار دل یا من چراگاه دلم را عوض کنم با این سلیقه هیچ نصیبم نمی شود باید بخواه نخواه دلم را عوض کنم همسر عزیزم فاطمه جان! ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺🍃 منم اولش خیلی با خودم و دلم درگیر شدم؛ اما واقعیت اینه که ما نمی تونیم بی طرف باشیم. مثل تماشای مسابقه فوتبال می مونه: حتی اگه اولش بی طرف باشی، بالاخره از پیروزی یکی از دو تیم خوش حال تر می شی! به همین سادگی، شدی طرف دار یک تیم و چشم که باز می کنی، می بینی ازت تشکر می کنند به خاطر اینکه حمایتت خیلی کمکشون کرده؛ در حالی که تو مات و مبهوتی و تعجب می کنی! تو هم عزیزم، نمی تونم بی طرف باشم و می دونم نمی تونی بی طرف باشی. { اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ یُترَکُوا اَن یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ * وَ لَقَدْ فَتَنّا الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَیَعْلَمْنَّ الـلّـهُ الَّذینَ صَدَقُوا وَ لَیَعْلَمَنَّ الْکاذِبینَ }*[ آیا مردم گمان کرده اند همین که بگویند ایمان آوردیم، به حال خود رها می شوند و آزمایش نخواهند شد؟! ما کسانی را که پیش از آنان بودند، آزمودیم تا خداوند کسانی را که راست می گویند و کسانی را که دروغ می گویند، مشخص سازد.] فاطمه جان! من، تو همه و همه باید امتحان بشیم، هرکسی به نحوی: گرچه من از تو و بچه م دل نکنم و دوستتون دارم، بیشتر از قبل. فاطمه جان! شهادت امتحان نیست، پاداش یک امتحان و آزمونه! برای من و البته امتحان برای تو، برای مادر، پدر و حتی کوچولوی بابا. حالا که راه گریزی از امتحان نداریم، باید سر آزمونی بشینیم که پاداشش خود خداست. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺🍃 عزیزترینم! اگه شهید هم نشم، بالاخره می میرم؛ حالا شاید الان نه، چهل سال دیگه، پنجاه سال دیگه، اصلاً صد سال دیگه. نگران کوچولوی بابا هم نباش. اگه موقع تولدش کنارت بودم که هیچ. اگرم قسمتم شهادت شده بود که بازم کنارت هستم، زنده تر از قبل و ان شاء الله با آبروریزی از الان؛ شاید بدون محدودیت هایی که الان با جسمم دارم برای کنار تو بودن، واسهٔ سایهٔ سر کوچولوی بابا بودن و حتی واسهٔ کمک به همهٔ آدم های مظلوم دنیا. { ولا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا في سَبیلِ الـلّـهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءً عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ } * [ هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند، مرده مپندار؛ بلکه آن ها زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.] همسرم! اگه امروز کاری نکنیم، فردا شرمندگی مون هیچ فایده ای نداره. ببخشید، خیلی پر حرفی کردم و ببخشید برای همه کم و کاستی ها! ( اگه امروز کاری نکنیم، فردا شرمندگی مون هیچ فایده ای نداره!) با این جمله، دوباره دلم هوای زینب [ع] کرد: کاروانی در حرکت بود. میان کوچه پس کوچه های شهر راهش را پیدا می کرد. چه کوچه های آشنایی بود آنجا. کاروان به میدان شهر نزدیک می شود. خورشید بر بالای نیزه می درخشید و ماه همچنان پشت خورشید می رفت. ستاره ها کم کم هویدا می شدند و صدای گریه یلند می شد. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺🍃 زینب دیگر تاب نداشت، نه تاب دیدن سر حسین و عباس و علی اکبر و عون و محمد را و نه تاب شنیدن صدای گریهٔ مردم کوفه را. خروشید و فریاد زد! دختر نجابت و حیا وسط میدان شهر چنان فریاد زد که گویی اراده کرده بود زمین و زمان و مردم این سرزمین شوم را که مایهٔ خجالت ابدی تاریخ اند، برای همیشه ساکت کند: « اُسْکُتُوا »* ( ساکت شوید! ) فریاد زینب نه برای تشنگی و گرسنگی بچه ها بود، نه برای سختی راه و نه حتی برای کشته شدن برادرانش، حسین و عباس : او برای سختی کشیدن، بر سر کسی منّت نمی گذارد؛ چرا که از نسل شعب ابی طالب است. او دختر پدر و مادری است که سورهٔ {هَلْ اَتَی} در شأنشان نازل شده است. او برای کشته شدن برادران و پسرانش فریاد نمی زنند؛ چرا که این خاندان، شهادت را {اَحْلی مِنَ الْعَسَلِ} می دانند. او بر سر این مردم، از طرف تمام تاریخ و هاعصار فریاد می می زند؛ چرا که حجت و ولیّ خدا را به مسلخ بردند. زینب با تمام شوکت و صلابتِ به ارث برده از پدرش حیدر کرار فریاد زد:{اُسْکُتُوا} نفس ها در سینه حبس شد و زنگ شتران از حرکت ایستاد و زینب خدا را شکر کرد... خدا را شکر کرد... بر جدّش رسول خدا [ص] و خاندان پاک و برگزیده اش[ع] درود فرستاد. ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403
🌺🍃رمان... 🌺 🍃 خداوند نسبتِ فرزندِ اولاد حضرت زهرا[ع] با رسول خدا [ص] را در آیهٔ مباهله تصریح کرده بود و زینب خوب می دانست که مردم کوفه این آیه را خوانده اند و چگونه خواهند توانست از این پس بخوانند؛ چرا که فرزند رسول خدا را کشته اند! مردم کوفه گریستند و زینب آن ها را فریب کار و خیانت پیشه خواند: « مردم کوفه! مَثَل شما مَثَل آن زنی است که پشم و رشتهٔ خود را می رسید و پس از اینکه محکم و مقاوم می شد، دوباره آن را باز می کرد! شما نیز پیمانان را با یکدیگر می شکنید... .» زینب[ع] فراموش نکرده بود چگونه در جنگ صفین هنگام صدور حکم توسط حکمین، کوفیان به امیر المومنین علی[ع] خیانت کردند و او را بی یاور گذاشتند و چگونه بعد از شهادت علی بن ابی طالب[ع]، برای بیعت با حسن بن علی[ع] به خانه اش هجوم بردند؛ اما هنگامی که معاویه به جنگ آن حضرت آمد، خیانت کردند و حسن بن علی[ع] را تنها گذاشتند و نیز چگونه بعد از مرگ معاویه، دوازده هزار نامه به امام حسین[ع] نوشتند و با قسم های غلیظ و پیمان های مؤکد تضمین کردند با جان و مالشان امام را یاری می کنند؛ اما همان کوفیان با جان و مالشان مقابل حسین بن علی[ع] ایستادند و به رویش شمشیر کشیدند! زینب[ع] هنوز زخم تنهایی مسلم بعد از پیمان شکنی کوفیان را به سینه داشت. صدای گریهٔ مردم بلند و بلند تر می شد! « آیا گریه می کنید؟! بسیار گریه کنید و کم بخندید! هیچ چیز نمی تواند این ننگ و عار را از چهره تان بشوید...!» ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403