🌺🍃رمان#قلب_صبور... 🌺 🍃
#قسمت21
با دل سنگی و دل سردی ای که اصلاً دوستش نداشتم، به او زل زدم و گفتم:
آره، چيزي شده! شوهرم از من، از بچه ش، از زندگي ش دل کنده و بریده. کسی که زن داره، بچه داره، هیچ وقت نباید خودش از خدا تقاضای مرگ کنه... این حقه منه که کنار همسرم زندگی کنم... این حقه منه که دلهرهٔ نبودنش رو همیشه با خودم یدک نکشم... حق این بچه ست که بابا کنارش باشه و زیر سایهٔ پدر، بزرگ شه... تو حق نداری از خدا بخوای بمیری!
علی فقط سکوت کرد و سکوت.
در طول این چند ماه، به اندازه تمام عمرم دلهره داشتم؛ اما نمی توانستم با رفتن علی مخالفت کنم؛ چون آنچه علی برای دفاع از آن می رفت، دفاع از باور های کودکی و بزرگ سالی ام بود، دفاع از هویتم بود، اصلاً دفاع از خودم بود، اما شهادت...! علی عادت داشت حرف هایش را می نوشت یا صدایش را ضبط کند. حرف هایی را که ممکن بود شنیدنش برایم سخت باشد، چشم در چشم نمی گفت. صبح همان روز هم صدایش را ضبط کرده بود و برایم فرستاد:
باید که رسم و راه دلم را عوض کنم شد شد؛ نشد، نگاه دلم را عوض کنم
یا باید آن حبیب بیاید شکار دل
یا من چراگاه دلم را عوض کنم
با این سلیقه هیچ نصیبم نمی شود
باید بخواه نخواه دلم را عوض کنم
همسر عزیزم فاطمه جان!
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403