🌺🍃رمان#قلب_صبور...🌺🍃
فصل چهارم : آرام جانم می رود
#قسمت15
زنگ خانه را زدند. اول احساس کردم توی خواب کسی در می زند؛ اما بعد از چند لحظه فهمیدم بیدارم و صدای زنگ واقعی است. چشم هایم را باز کردم. دوروبَرم را که نگاه کردم، علی را ندیدم. باز صبح شده بود و علی رفته بود. گفته بودم صبح ها قبلِ رفتنش بیدارم کند تا صبحانه را با هم بخوریم؛ اما می گفت:
« دلم نمیاد بیدارت کنم.»
آیفون را برداشتم :« کیه؟»
_ باز کن مادر جان.
_ بفرمائید بالا مامان جان!
مادر علی بود. مامان صدایش می کنم. تا از پله ها بالا می آمد، آبی به دست و صورتم زدم، موهای پریشانم را مرتب کرد و در را باز کردم. مامان پشت در ایستاده بود. سلام و احوالپرسی های معمولمان را کردیم. همان طور که بغلم کرده بود، گفت: « هر سه نفرتون خوبید؟»
_ بله مامان، خداروشکر همه مون خوبیم. رفتارش با اضطراب و آشفتگیِ خاصی همراه بود. همان طور چادر به سر گوشه اتاق نشست. به در و دیوار اتاق نگاه می کرد. زیر کتری را روشن کردم و کمی آب داخلش ریختم تا زود جوش بیاید. مادر صدایم زد و گفت:« بیا مادر، بشین! اومدم باهات حرف بزنم؛ بلکه دلم قرار بگیره.»
حدس می زدم دربارۂ چه چیزی می خواهد حرف بزند. آمدم و نشستم روبه رویش. دوستش داشتم؛ هم به جای مادرِ نداشتۂ خودم و هم سر جای خودش، مادر علی ام، مامان صدیقه.
_ فاطمه جان، علی چند وقتیه مدام از من می خواد راضی بشم بره سوریه.
صدای مادر می لرزید. جلوی بغضش را هم گرفت؛ اما حال و روز دلش از هوای چشمانش مشخص بود!
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403