🌺🍃رمان#قلب_صبور...🌺🍃
#قسمت17
پنج ماه دیگر تا تولد کوچولوی بابا که نمی دانستیم دختر است یا پسر، مانده بود که علی عزم سفر کرد و رسید آن روزی که از ترسش شب ها بی خواب شده بودم. علی صبح زود بیدارم کرد مثلاً بیدارم کرد و گفت:« می خوام برم خونه ماما واسه خداحافظی. میای شما؟»
خواستم جوابش را بدهم که صدای زنگ در مجالم نداد. علی آیفون را برداشت و جواب داد:« بفرمائید مامان جان.»
پدر و مادر علی بودند. خودشان آمده بودند خداحافظی.
_ پاشو! پاشو بانو یک آبی به دست و صورتت بزن. با این چشم های پف کرده و موهای برق گرفته، شبیه همزاد جودی ابوت شدی. یکهو دیدی مامانم پشیمون شد که تو رو واسم گرفته! دیگه خود دانی.
پدر علی، حاج عباس، مردی هیئتی و به قول علی مشتی بود. رنگی از دل تنگی و دل واپسی در چهره حاج عباس دیده نمی شد. حال و هوای مامان صدیقه هم با دفعه قبل که آمده بود خانۂ ما، خیلی فرق کرده بود. گریه هم نمی کرد؛ گرچه خنده هایش تلخ بود. علی دست حاج عباس و مامان صدیقه اش را بوسید. مامان صدیقه علی را محکم بغل کرد و علی شروع کرد به بال بال زدن و فریاد زدن:« آی خفه شدم، نجاتم بِدید!»
مامان صدیقه دستان علی را محکم گرفت و با جدّیت گفت:« مثل آدم وایستا، می خوام بغلت کنم، فهمیدی؟!»
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403