eitaa logo
مذهبی ها🕊
269 دنبال‌کننده
985 عکس
797 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/1547895742C1d6c59d498 دهه هشتادی ها تبادلات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمان...🌺🍃 پنج ماه دیگر تا تولد کوچولوی بابا که نمی دانستیم دختر است یا پسر، مانده بود که علی عزم سفر کرد و رسید آن روزی که از ترسش شب ها بی خواب شده بودم. علی صبح زود بیدارم کرد مثلاً بیدارم کرد و گفت:« می خوام برم خونه ماما واسه خداحافظی. میای شما؟» خواستم جوابش را بدهم که صدای زنگ در مجالم نداد. علی آیفون را برداشت و جواب داد:« بفرمائید مامان جان.» پدر و مادر علی بودند. خودشان آمده بودند خداحافظی. _ پاشو! پاشو بانو یک آبی به دست و صورتت بزن. با این چشم های پف کرده و موهای برق گرفته، شبیه همزاد جودی ابوت شدی. یکهو دیدی مامانم پشیمون شد که تو رو واسم گرفته! دیگه خود دانی. پدر علی، حاج عباس، مردی هیئتی و به قول علی مشتی بود. رنگی از دل تنگی و دل واپسی در چهره حاج عباس دیده نمی شد. حال و هوای مامان صدیقه هم با دفعه قبل که آمده بود خانۂ ما، خیلی فرق کرده بود. گریه هم نمی کرد؛ گرچه خنده هایش تلخ بود. علی دست حاج عباس و مامان صدیقه اش را بوسید. مامان صدیقه علی را محکم بغل کرد و علی شروع کرد به بال بال زدن و فریاد زدن:« آی خفه شدم، نجاتم بِدید!» مامان صدیقه دستان علی را محکم گرفت و با جدّیت گفت:« مثل آدم وایستا، می خوام بغلت کنم، فهمیدی؟!» ادامه دارد... ༺🌸⃟ 💖 ¦⇢ https://eitaa.com/ebrahimehadi1403