🌺🍃رمان#قلب_صبور... 🌺 🍃
فصل پنجم
#قسمت20
سفر علی حدود ۴۵ روز طول کشید. خبر نداده بود می آید. غافل گیر شدم و با دیدنش از خوشحالی بال در آوردم!
علیِ من برگشته بود. روز های اول هیچ حرفی از جنگ و سوریه نمی زد. خیالم تا حدودی راحت شده بود. گاهی اوقات موقع خواب نفسم تنگ می شد. آن شب هم اذیت بودم و بلند شدم. علی را دیدم گوشه اتاقِ کناری نشسته است و شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد. قبلاً هم گاهی نماز شب می خواند؛ اما بعد از برگشتن، هرشب نماز شبش پر از گریه و استغاثه بود. نزدیک در اتاق رفتم و گوشم را تیز کردم: « اَللَّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفیقَ الشَّهادَةِ في سَبیلِکَ... اَللَّهُمَّ ارْزُقْنا تَ الشَّهادَةِ في سَبیلِکَ...!»
گمان می کردم علی می رود سوریه که به تکلیفش عمل کند و در این راه، از کشته شدن هک بیمی ندارد؛ اما حالا می دیدم علی نه تنها از کشته شدن نمی ترسد، بلکه برای به دست آوردنش التماس می کند!
دوست نداشتم خلوتش را به هم بزنم؛ اما زدم. رفتم توی اتاق و روبه رویش نشستم، کنار سجاده اش. تا لحضاتی اصلاً متوجه حضورم نشد. نشستم و نگاهش کردم. تمام صورتش خیس بود. مرا که دید، چشم هایش را روی هم فشار داد و با دستش اشک هایش را پاک کرد. با نگاهی مهربان و این بار نگران گفت: « چیزی شده عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟»
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403