🌺🍃رمان#قلب_صبور... 🌺🍃
#قسمت23
عزیزترینم! اگه شهید هم نشم، بالاخره می میرم؛ حالا شاید الان نه، چهل سال دیگه، پنجاه سال دیگه، اصلاً صد سال دیگه.
نگران کوچولوی بابا هم نباش. اگه موقع تولدش کنارت بودم که هیچ. اگرم قسمتم شهادت شده بود که بازم کنارت هستم، زنده تر از قبل و ان شاء الله با آبروریزی از الان؛ شاید بدون محدودیت هایی که الان با جسمم دارم برای کنار تو بودن، واسهٔ سایهٔ سر کوچولوی بابا بودن و حتی واسهٔ کمک به همهٔ آدم های مظلوم دنیا.
{ ولا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا في سَبیلِ الـلّـهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءً عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ } *
[ هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند، مرده مپندار؛ بلکه آن ها زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.]
همسرم! اگه امروز کاری نکنیم، فردا شرمندگی مون هیچ فایده ای نداره.
ببخشید، خیلی پر حرفی کردم و ببخشید برای همه کم و کاستی ها!
( اگه امروز کاری نکنیم، فردا شرمندگی مون هیچ فایده ای نداره!) با این جمله، دوباره دلم هوای زینب [ع] کرد:
کاروانی در حرکت بود. میان کوچه پس کوچه های شهر راهش را پیدا می کرد. چه کوچه های آشنایی بود آنجا. کاروان به میدان شهر نزدیک می شود. خورشید بر بالای نیزه می درخشید و ماه همچنان پشت خورشید می رفت. ستاره ها کم کم هویدا می شدند و صدای گریه یلند می شد.
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403