🌺🍃رمان#قلب_صبور... 🌺 🍃
#قسمت32
عطر گل نرگس توی راهرو پیچیده بود. گفتم: « علی، قرار بود برام گل نرگس بیاری. یادته؟» مامان صدیقه از در اتاق وارد شد، با چند شاخه گل نرگس و یک پارچه که توی دستش گرفته بود. چشم هایش قرمز شده بود.
_ بیا دخترم! علی سفارش کرده بعدِ تولد زینب این هارو برات بیارم.
چند شاخه گل نرگس با چفیه خونی علی! داخلش همان قرآن کوچکی بود که دَم رفتن به او داده بودم، با چند برگهٔ یادداشت و وصیت نامه. قرآن را باز کردم. سرخط صفحهٔ آخر قرآن بود. روی سر خط نوشته بود: « فاطمه جان، تا آخر قرآن تلاوت شد. از نو شروع کن.»
مامان صدیقه گفت: « حتماً علی حدس می زده بچه دختره! این یادداشت هایی که فرستاده، فکر می کنم زبون حالِ رقیه ست.»
علی می دانست زینب هم روزی بهانهٔ پدرش را خواهد گرفت، شاید مثل رقیه... . نوشته بود: اینجا پر از جمعیت است: سران، امیران، استانداران و مردم عادی. این ها چرا اینجا جمع اند و ما اینجا چه می کنیم؟
در مجلس همهمه ای بلند شد. مردی با صدای بلند شروع کرد به شعر خواندن. می گفتند یزید است که دارد شعر می خواند. خوش حال است که در جنگ پیروز شده است.
روی انگشتان پایم بلند شدم و سعی کردم جلو را ببینم. انگار همهٔ خبر ها آنجاست. آن مرد کیست؟
در آن مجمعه که رو به رویش گذاشته اند، چیست؟ با عصایی که در دست داشت، پارچهٔ روی مجمعه را کنار انداخت.
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403