🌺🍃رمان#قلب_صبور....🌺 🍃
فصل ششم: جز زیبایی ندیدم
#قسمت28
از علی نمی شد دل کند؛ اما او برای ماندن نبود. او خیز برداشته بود و قصد پرواز داشت. اوج را نشانه گرفته بود و من نمی خواستم همچون بالی شکسته، و بال گردنش باشم. چادرم را سر کردم و راهی شدم.
{اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِیَّ بْنَ موُسَی الرِّضا، سلام آقاجون.}
نزدیک باب الجواد ایستادم. گویی چشم در چشم آقا حرف می زدم: « آقا جونم! چند ماه پیش اومدم شرط گذاشتم واسهٔ رفتن علی. یادته؟ الان اومدم بگم دیگه هیچ شرطی ندارم: (وَاُفَوِّضُ اَمْری إِلَى الـلـّهِ).»
علی باز راهی شده بود که برود. حتی صبر نکرد مامان صدیقه و حاج عباس از مسافرت برگردند. به آن ها نگفته بود می خواهد برود تا سفرشان را به خاطر او یه تأخیر نیندازند. حسابی از دستش شاکی شده بودند. علی هم مدام از پشت تلفن عذر خواهی می کرد و قربان صدقه شان می رفت.
خواستم ساکش را برایش بردارم که دستم را گرفت و نگذاشت: « شما چرا بانو؟ خودم بر میدارم. سوغاتی موغاتی چیزی نمی خوای از اون ورِ خاک؟» نگاهش کردم و لبخند زدم؛ گرچه دلک گریه می خواست!
علی خداحافظی کرد و رفت. چشمم به قرآن توی دستم افتاد. خواستم دنبالش بدوم. نمی توانستم. بلند صدایش زدم. فکر نمی کردم بشنود؛ اما شنید و برگشت. به سمتم دوید.
_ یادم رفت از زیر قرآن ردت کنم.
قرآن را بالا گرفتم تا رد شود، تا زیر سایهٔ قرآن رو سفید شود.
_ خب، تموم شد اوامرتون؟ نَرَم باز توی راه بگی: « برگرد، یادم رفت پشت سرت آب بریزم!»
قرآن را دادم دستش و گفتم: « تا سورهٔ آل عمران خوندم، سر خط هم گذاشتم. بقیه شم شما بخون، به نیت سلامتی بچه و بابای بچه!» علی قرآن را گرفت و بوسید و رفت!
علی رفت و من خیره نگاهش کردم؛ تا جایی دیگر نمی توانستم ببینمش. با اینکه این بار مطمئن نبودم علی بر می گردد، برایم همه چیز قشنگ تر و آرام تر از دفعهٔ قبل بود: « ما زَأَیْتُ اِلّا جَمیلاً... .»
(جز زیبایی ندیدم... .)
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403