🌷مالڪیت آسمان را
بھ نام كساني زدند
ڪھ دلبستھ ے زمین نبودھ اند...
حتے براے يك لحظہ
یڪ "آن" ..
سلام روزتـون شهدایـی
@mzhbiha59 🕊
#تلـــــنگࢪانھ
از گناه تنفر داشته باش
نه از گناهکار !
اگر روزی دشمن پیدا کردی،
بدان که؛در رسیدن به هدفت
موفق بوده ایی،
اگر روزی تهدیدت نمودند،
بدان که در برابرت ناتوانند،
اگر روزی ترکت کردند،
بدان با تو بودن،
لیاقت می خواهد...!
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
#تلـــــنگࢪانھ
جوان به پیرمردگفت:
خوشبخت خواهم شد؟
خواستگارم به خاطر من
پدر و مادرش را پس زد
پیرمرد گفت:
خوشبخت نمیشوی
کسی که چشم بر
زحمت پدر و مادر بست
بخاطر تو
روزی چشم بر تو هم
خواهد بست بخاطر دیگری
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
منجنسبنجلام
تهِبازارماندهام ...
کاشمارا ، درهمبخری❤️🩹
↴آقای امام حسین🙂
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
enc_17140904366438793649501.mp3
3.03M
#تلـــــنگࢪانھ
من از کی عاشق شدم؟نمیدونم💔
بدونتو زندگی نمیتونم حسینجونم🥀
#حسین_ستوده | #کربلا | #امام_حسین
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
بچه مذهبی بودن مثل نردبونه !
هر چقدر بالاتر میری به خدا نزدیکتر
میشی ، درست ! اما یادت نره اگه از
بالا بیفتی دردش خیلیبیشتر از افتادن
از پلههای پایینتره ..
حواست باشه سقوط نکنی !
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 💙خودت کمک کن💙 🦋قسمت14🦋 بیدار شدم و ساعت روی دیوار که صدایی نداشت ساعت ۹ رو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت15💙
۳ هفته بعد:
🌱《رضا》🌱
رقیه تازه گچ دستشو باز کرد.و دیگه راحت تر میشد اذیتش کنم😈
رفتم آروم در اتاقو باز کردم و دو تا در قابلمه رو کوبیدم به هم.
_آخی خواهر گلم خواب بودی؟نمیخواستم بیدارت کنم
رقیه:میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتت
_آروم.داشتم تو اتاقت بازی میکردم این ها رو آروم کوبوندم به هم بیدار شدی خب.
رقیه:😐میکشمت بازم زرر نزن مردی همه جا میگم مرحوم خیلی پر حرف بود.
_غلط کردیی تو تازه میخواستم از اون دکترت خاستگاری کنم
رقیه:نهههه اون حیفه یکی دیگه بگیر.داداش سر به زیر ما رو باش چه مارمولکیه.
_چی چیو حیفه من همونو میخوام امروز هم با تو میرم خاستگاری کنم ازش تو شماره خونشونو بگیر مامان زنگ بزنه.
رقیه:🤏🏻 انقدر حیا نداری بی تربیتت.امر دیگه ای باشه؟؟
_نه فعلا همینا رو انجام بده برا کارهای عروسیم دوست داشتی تو خرج کن.
رقیه:خیلییی پروووییی.
بعدش با دمپایی افتاد به جونم.
🌱《رقیه》🌱
واقعا از اون خوشش اومده بود یا شوخی میکرد؟
دمپایی رو پرت کردم.جا خالی داد مستقیم خورد به سر مامان.
رفتم دم گوش رضا گفتم
_تو گردن بگیر وگرنه خاستگاری بی خاستگاری.
رضا:تنهایی میرم لازم نکرده.
بعدشم گفت:
رضا:مامان رقیه زد
_مرگ و رقیه زد😒
مامان رو به رضا گفت:
مامان:حتما تو یه کاری کردیی که ترکشش به من خورده.
رضا:الان ترکش حرف شما به هردو خورده😂
خندیدیم و رفتیم صبحونه آماده کردیم.ریحانه هم اومد و سر صبحونه گفتیم و خندیدیم و بعد هم گفتم:
_راستی مامان ماشین چیشد؟
مامان:هیچی دیگه همون روز از کلانتری زنگ زدن بهم گفتن ماشینتون پیدا شده و ماهم رفتیم کلانتری و گفتیم که مقیمی قبلا مزاحمت شده و کار اونه حتما و این حرفا.
بیمارستان هم بودی بابات برد یه شیشه انداخت رو در راننده و تمام.الان ماشین صحیح و سالم تو حیاطه.
_آها..
مامان:خب؟
_چی خب؟
مامان:ادامه
_ادامه چی؟
مامان:تو ماشین نمیخوای؟
_نهه.یعنی چراا.برم خونه فاطمه😁
مامان:بردار برو😂
_مرسییییی
بعدشم رفتم آماده شدم و پیش بسوی فاطمه...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
「↳ @mzhbiha59」
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت15💙 ۳ هفته بعد: 🌱《رضا》🌱 رقیه تازه گچ دستشو باز کرد.و دیگ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت16💙
رفتم خونه فاطمه یه یه ساعتی اونجا بودم و بعدشم اومدم خونه و نشستم سر درسام که حسابیی عقب افتاده بودم.اذان ظهر رو گفتن.تصمیم گرفتم امروز برم مسجد بخونم.سریع یه مانتو شلوار و روسری مشکی و طبق معمول کفش مشکی پوشیدم و رفتم،قبلشم وضو گرفتم.وارد مسجد شدم.
اعع خانم ابراهیمییی
رفتم پیشش
_سلاااااممم از این طرفا.
خانم ابراهیمی:سلااام شما از این طرفا؟!
_امروز رو گفتم بیام مسجد نمازمو بخونم.
خانم ابراهیمی:ماهم یه دو هفته ای میشه اومدیم این محل.
_اععع پس مبارکه.راستی اسمت چیه؟
خانم ابراهیمی:ممنون سلامت باشی.زهرا
_خوشبختم😊
بعد نماز با هم رفتیم خونه و فهمیدم دقیقا ۶ تا خونه با ما فاصله دارن😄
رفتم خونه دیدم کسی نیست😕
صدا زدم:مامااااان...ریحاااانههه...رضاااا..باباااا..
یهو از پشت یخچال و مبل و میز و صندلی پریدن بیرون برف شادی و فشفشه....یکم که فکر کردم فهمیدم تولدمه😂
دوتا عمو ها و دوتا عمه هام هم بودن
عمه بزرگه یعنی عمه مژگانم یه پسر بزرگ گه تقربا همسن رضا داره که اسمش مهدیار و یه دختر که یه سال از من کوچیک تره داره و اسمش مهدیسه
عمه کوچیکه هم یه دختر بزرگ تقریبا ۲۵ ساله داره که اسمش آوا ست و یه پسر کوچیک ۱۸ ساله داره که اسمش آرسام هست
عمو بزرگه هم دو تا پسر که یکیش سربازیه و اسمش حسامه و یکی هم همسن رضا داره که اسمش احسانه
عمو کوچیکه هم دوتا پسر که یکیش ۱۵ و اون یکی ۱۰ سالشه داره.
همه اینا به جز پسر عمو حسام که سربازی بود جمع شدن و رفتین روی میز بعد از خوردن شام و کیک و شستن ظرفها همه رفتیم توی حیاط.
پسر ها داشتن فوتبال و والیبال بازی میکردن،وخترها هم همه جمع شدیم توی آلاچیق و حرف میزدیم،حدود ۳ الی ۴ ماه بود که همدیگه رو نمیدیدیم.
همه میدونستن آوا و احسان به هم علاقه دارن و اخلاق هاشون خیلی ضایع بود و وقتی هم وارد خونه شدیم عموم رسما آوا رو برای احسان خاستگاری کرده و گفته که حالا که همه جمعیم بهترین فرصته.
🌱《آوا》🌱
میدونستم همه میدونن علاقه ای بین من و احسان وجود داره ولی نه در این حد که امشب بخوان خاستگاری کنن.
عمو از بابا محمد اجازه گرفت که منو احسان بریم بیرونو باهم حرف بزنیم.رفتیم بیرون توی آلاچیق.....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
「↳ @mzhbiha59」