🔵#پندانه👌👌
روزی شاگرد🙋♂ یک استاد🧓 از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد.
استاد از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد.
شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.😢
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»😇
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»🙃
استاد از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه.
استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد.
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»🙂
استاد گفت: 🧓«رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»👌👌
@n1khorshid2nn🍃🌹🌱
🔸🔹#پندانه👌👌
روزی با مادرم میخواستیم از یک پل چوبی رد شویم.
مادرم به من گفت: پسرم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.😇
رو به مادرم کردم و گفتم: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. 😢
مادر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.😐
گفتم: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم؛ اما تو اگر دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد!👌
این دقیقاً مانند داستان رابطهی ما با خداوند است؛ هرگاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم؛😢 اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!😍
و این یعنی عشق...😍👌
دعا کنیم خدا دستمان را بگیرد...🙏
@n1khorshid2nn🍃🌹🌱
مشاوره آنلاین"حس پیشرفت
⭕️ دو سیاستمدار انگلیسی داشتند در داخل یک رستوران با هم بحث می کردند. گارسون از آنها پرسید: در مورد
📍🔹 #پندانه👌
✍ بدان که سفرت در این دنیا کوتاه است
🔹شخص جوانی در اتوبوس نشسته بود.
🔸در ایستگاه بعدی شخصی مسن با ترشرویی و سروصدا وارد اتوبوس شد و کنار او نشست و خود را بههمراه کیفهایش با فشار و زور بر روی صندلی نشاند.
🔹کسی که در طرف دیگر آن جوان نشسته بود، از او پرسید که چرا چیزی نمیگوید.
🔸جوان با لبخندی پاسخ داد:
سفر ما با یکدیگر بسیار کوتاه است، من ایستگاه بعدی پیاده میشوم.
🔹اگر تکتک ما این موضوع را درک میکردیم که وقت ما بسیار کم است، آنوقت متوجه میشدیم که پرخاشگری، بحث و جدلهای بینتیجه، نبخشیدن دیگران، ناراضیبودن و عیبجوییکردن، تلفکردن وقت و انرژی است.
@n1khorshid2nn🍃🌹🌱