eitaa logo
آموزه های دینی شامل احکام-اخلاق_اذکارومعارف دین N_Ashrafi
447 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
64 فایل
بیان تفسیر آیه به آیه قرآن -احکام -سخنرانی های کوتاه -بیان احادیث وادعیه ومطالب ارزشمنددیگر @a_s_h_2 کپی مطالب مجاز @n20011
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علامه حلی با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وبیان سوالاتی وشنبدن پاسخ آنها کلیپ @n20011🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف محمدصالح بار فروش محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف @n20011✨✨✨
39.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بن مهزیار صدای ماندگار مرحوم حاج احمدکافی رحمت الله علیه @n20011
💠 با امام زمان(عج )💫 وقتي كه ما در قم مشغول تحصيل بوديم اين قضيه در بين فضلا و اهل علم و اهل حال معروف بود و من از طريق ديگري هم تاءييد آن را دريافت كرده ام و در كتاب پرواز روح به جهتي تاءييدش را اشاره نموده ام و آن قضيه اين است:سابقا راه قم به مسجد جمكران از طرف مرقد حضرت علي بن جعفر (عليه السلام) بود، در خارج شهر از اين راه آسيابي بود كه اطرافش چند درخت وجود داشت و جاي نسبتا با صفايي بود، آنجا ميعادگاه عشاق حضرت بقيه الله (عليه السلام) بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعي از دوستان مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع مي شدند، تا به اتفاق به مسجد جمكران بروند، يك روز صبح پنجشنبه، اول كسي كه به ميعادگاه مي رسد، مرحوم حجه الاسلام والمسلمين آقاي حاج ميرزا تقي زرگري تبريزي بود در آنجا مي بيند كه حال توجه خوبي دارد با خود مي گويد:اگر بمانم تا رفقا برسند شايد نتوانم حال توجهم را حفظ كنم، لذا تنها به طرف مسجد جمكران حركت مي كند و آن قدر توجه و حالش خوب بوده كه جمعي از طلاب پس از زيارت مسجد جمكران كه به قم برمي گشتند، با او برخورد مي كنند ولي او متوجه آنها نمي شود.رفقاي ايشان كه بعدا سر آسياب مي آيند، گمان مي كنند كه آقاي ميرزا تقي نيامده، از طلابي كه تدريجا از مسجد جمكران مراجعت مي كنند، مي پرسند:شما آقاي ميرزا تقي را نديديد؟ همه مي گويند:چرا او با يك سيد بزرگواري به طرف مسجد جمكران مي رفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند كه به ما توجه نكردند.رفقاي ايشان به طرف مسجد جمكران مي روند، وقتي وارد مسجد مي شوند، مي بينند او در مقابل محراب افتاده و بيهوش است او را به هوش؟ مي آورند و از او سو ال مي كنند:چرا بيهوش افتاده بودي؟ آن سيدي كه همراهت بود چه شد؟ مي گويد:من وقتي به آسياب رسيدم، ديدم حال خوشي دارم، تنها به طرف مسجد جمكران حركت كردم. كسي همراهم نبود ولي با حضرت بقيه الله (ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) صحبت مي كردم، با آن حضرت مناجات مي نمودم، تا رسيدم به مقابل محراب، اين اشعار را مي خواندم و اشك مي ريختم:با خداجويان بي حاصل، مها تا كي نشينم؟-----باش يك ساعت خدا را، تا خدا را با تو بينم تا تو را ديدم مها، ني كافرستم، ني مسلمان -----زلف رويت، كرده فارغ، از خيال آن و اينم اي بهشتي روي! اندر دوزخ هجرت بسوزم -----بي تو گر خاطر كشد، بر جانب خلد برينم آسمان شبها، به ماه خويش نازد، او نداند-----تا سحرگه، خفته با يك آسمان مه، در زمينم در يمين و در يسارم، مطرب و ساقي نشسته -----زين سبب افتان ز مستي، بر يسار و بر يمينم زير لب گويد، به هنگام نگه كردن به عاشق -----عشوه ها بايد خريد، از نرگس سحر آفرينم آن كمان ابرو غزال، اندر كمند كس نيفتد-----من بدين انديشه، اي صياد عمري در كمينم گاه گاهي، با نگاهي، گر نوازي جور نبود-----مستحقم، زانكه صاحب خرمني،من خوشه چينم اي نسيم كوي جانان، بر سر خاكم گذر كن -----آب چشم اشكبارم، بين و آه آتشينم ناگهان صدايي از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد من طاقت نياوردم و از هوش رفتم.معلوم شد كه تمام راه را در خدمت حضرت بقيه الله (عليه السلام) بوده ولي كسي كه صداي آن حضرت را مي شنود از هوش مي رود چگونه طاقت دارد كه خود آن حضرت را ببيند، لذا مردم كه آقا را نمي شناختند حضرت را مي ديدند.ولي خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجه بن الحسن (عليه السلام) برخوردار بود. منبع.کتاب ملاقات با امام زمان (عج)
با امام زمان عج الله تعالی فرجه جنگجوی غزوه صفین ! یکی از شیعیان خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام می گوید: « روزی نزد پدرم بودم. مردی را دیدم که با او صحبت می کرد. ناگاه در بین سخن گفتن، خواب بر او غلبه کرد و عمامه از سرش افتاد. اثر زخم عمیقی بر سرش ظاهر شد. از او سؤال کردم جریان این جراحت که به ضربات شمشیر می ماند چیست؟ گفت: اینها از ضربه شمشیر در جنگ صفین است. حاضرین تعجب کرده به او گفتند: جنگ صفین مربوط به قرنها پیش است و یقیناً تو در آن زمان نبوده ای، چطور چنین چیزی امکان دارد؟ گفت: بله. همین طور است که می گویید. من روزی به طرف مصر سفر می کردم و در بین راه مردی از طایفه غرّه با من همراه شد. با هم صحبت می کردیم و در بین صحبت از جنگ صفین، یادی به میان آمد. آن مرد گفت: اگر من در آن جا حاضر بودم، شمشیر خود را از خون علی(ع) و اصحابش سیراب می کردم. من هم گفتم: اگر من حاضر بودم، شمشیر خود را از خون معاویه و یارانش رنگین می کردم. آن مرد گفت: علی و معاویه و آن یاران که الان نیستند؛ ولی من و تو که از یاران آنهاییم. بیا تا حق خود را از یکدیگر بگیریم و روح ایشان را از خود راضی نماییم. این را گفت و شمشیر را از نیام خارج نمود. من هم شمشیر خودم را از غلاف کشیدم و به یکدیگر درآویختیم. درگیری شدیدی واقع گردید. ناگاه آن مرد ضربه ای بر فرق سرم وارد کرد که افتادم و از هوش رفتم. دیگر ندانستم که چه اتفاقاتی افتاد، مگر وقتی که دیدم مردی مرا با ته نیزه خود حرکت می دهد و بیدار می نماید؛ چون چشم گشودم، سواری را بر سر بالین خود دیدم که از اسب پیاده شد. دستی بر جراحت و زخم من کشید، گویا دست او دارویی بود که فوراً آن را بهبودی بخشید و جای ضربه را خوب کرد. بعد فرمود: کمی صبر کن تا برگردم. آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غایب گردید. طولی نکشید که مراجعت نمود و سر آن مرد را که به من ضربه زده بود، در دست داشت و اسب و اثاثیه مرا با خود آورد. فرمود: این سر، سرِ دشمن تو است؛ چون تو ما را یاری کردی، ما هم تو را یاری نمودیم. « ولینصرن الله من ینصره: یقیناً خدای تعالی، کسی که او را یاری کند، یاریش می نماید. سوره حج آیه 40 » وقتی این قضیه را دیدم مسرور گشته و عرض کردم: ای مولای من تو کیستی؟ فرمودند: « من م ح م د ابن الحسن، صاحب الزمان هستم. بعد فرمودند: اگر راجع به این زخم از تو پرسیدند: بگو آن را در جنگ صفین به سرم زده اند. » این جمله را فرمود و از نظرم غایب شد. » برگرفته از سایت تطهیرا
💠 با امام زمان علیه السلام💫 💠 حاج سید عزیزالله تهرانی💫 حاج سید عزیز الله تهرانی برای فرزندش نقل کرد: « ایامی که در نجف اشرف بودم، مشغول به جهاد اکبر و ریاضتهای شرعی از قبیل روزه و نماز و ادعیه و غیره بودم. یک بار چند روزی برای زیارت مخصوصه امام حسین علیه السلام در عید فطر، به کربلای معلی مشرف شدم و در مدرسه صدر در حجره بعضی از رفقا منزل نمودم. غالباً در کربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضی از اوقات برای استراحت به حجره می آمدم. در آن حجره بعضی از رفقا و زوار هم بودند. آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند. گفتم: من قصد مراجعت ندارم و امسال می خواهم پیاده به حج مشرف شوم و این مطلب را در زیر گنبد مقدس سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام از خدا خواسته ام و امید اجابت آن را دارم. همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روی تمسخر و استهزا گفتند: از بس ریاضت کشیده ای مغزت عیب کرده است. چطور پیاده به حج رفتن برای تو بی زاد و توشه و مرکب و وجود ضعف مزاج، ممکن است؟ و خلاصه مرا بسیار استهزا نمودند بحدی که سینه ام تنگ شد و از حجره محزون و اندوهناک خارج شدم به طوری که شعوری برایم باقی نمانده بود. با همان حال وارد حرم مطهر شده، زیارت مختصری کردم و متوجه سمت بالای سر مقدس شدم و در آن جایی که همیشه می نشستم، نشستم و با حزن تمام متوسل به سیدالشهداء علیه السلام شدم. ناگاه دستی بر کتف من گذاشته شد؛ وقتی رو برگرداندم، دیدم مردی است و به نظر می رسید که از اعراب باشد؛ اما با من به فارسی تکلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت: می خواهی پیاده به حج مشرف شوی؟ گفتم: بلی. گفت: من هم اراده حج دارم آیا با من می آیی؟ گفتم: بلی. گفت: پس مقداری نان خشک که یک هفته ات را کفایت کند، مهیا کن و آفتابه آبی بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع کن تا جهت انجام حج به راه بیفتیم. گفتم: سمعاً و طاعهً. از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمی گندم گرفتم و به یکی از زنهای فامیل دادم که نان بپزد. رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند. چون روز موعد شد، وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت وداع نمودم. آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس و از شهر کربلا بیرون رفتیم و تقریباً یک ساعت راه پیمودیم. در بین راه نه او با من صحبت می کرد، و نه من به او چیزی می گفتم تا به برکه آبی رسیدیم. ایشان خطی کشید و گفت: این خط، قبله است و این هم که آب است این جا بمان، غذا بخور و نماز بخوان همین که عصر شد، می آیم. بعد از من جدا شد و دیگر او را ندیدم. غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم. عصر، ایشان عصر آمد و گفت: برخیز برویم. برخاستم و ساعتی با او رفتم باز به آب دیگری رسیدیم دوباره خطی کشید و گفت: این خط قبله است و این آب است شب را این جا می مانی و من صبح نزد تو می آیم. او به من بعضی از اوراد را تعلیم داد و خود برگشت. شب را به آرامش در آن جا ماندم. صبح که شد و آفتاب طلوع کرد، آمد و گفت: برخیز برویم. به مقدار روز اول رفتیم باز به آب دیگری رسیدیم و باز خط قبله را کشید و گفت: من عصر می آیم. عصر که شد، مثل روز اول آمد و به همان شکل می رفتیم و به همین ترتیب هر صبح و عصر می آمد و مسیر را طی می نمودیم اما طوری بود که احساس خستگی از راه رفتن نمی کردیم چون خیلی راه نمی رفتیم تا خسته شویم. هفت روز به این منوال گذشت. صبح روز هفتم گفت: این جا برای احرام، مثل من غسل کن و احرامت را بپوش و مثل من تلبیه ( جمله لبیک اللهم لبیک...) بگو. من هم حسب الامر ایشان اعمال را بجا آوردم. آنگاه کمی که رفتیم، ناگاه صدایی شنیدیم مثل صدایی که در بین کوهها ایجاد می شود. سؤال کردم: این صدا چیست؟ گفت: از این کوه که بالا رفتی، شهری را می بینی داخل آن شهر شو. این را گفت و از نزد من رفت. من هم تنها بالای کوه رفتم و شهر عظیمی را دیدم. از کوه فرود آمده و داخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسیدم: این کجا است؟ گفتند: این جا مکه معظمه است. آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بیدار شدم و دانستم که به خاطر نشناختن آن مرد، فیض عظیمی از من فوت شده است؛ لذا پشیمان شدم؛ اما پشیمانی سودی نداشت. دهه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذی القعده و ایامی از ذی الحجه را در مکه بودم؛ تا این که حجاج رسیدند. همراه آنها عموزاده من، حاج سید خلیل پسر حاج سید اسدالله تهرانی بود، که با عده ای از حجاج تهران از راه شام آمده بودند و ایشان تشرفم را به حج خبر نداشت همین که یکدیگر را دیدیم، مرا با خود نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه مراجعت کجاوه ای برای من گرفت و بعد از حج مرا از راه جبل ( مسیری در آن حوالی ) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد. » برگرفته از سایت تطهیرا