eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
832 عکس
561 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سیاستِ فاجعه بارِ کم‌رنگ شدنِ حیا در جامعه ▪️دنیا روی حیا نظر دارد و برایش برنامه‌ریزی کرده است! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🛑⚫️ بیانیۀ حماس در پی ترور شهید اسماعیل هنیه 🔹بسم الله الرحمن الرحیم ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتاً بل أحياءٌ عند ربهم يرزقون 🔹جنبش مقاومت اسلامی حماس در سوگ فرزندان ملت بزرگ ما فلسطین، ملت عربی و اسلامی و همه آزادگان جهان است‌. 🔹برادر رهبر شهید مجاهد اسماعیل هنیه رهبر نهضت که پس از شرکت در مراسم تحلیف رئیس‌جمهور جدید ایران بر اثر یورش خائنانه صهیونیست‌ها به محل سکونتش در تهران به شهادت رسید.
طی ۲۴ ساعت دو تا ترور سنگین🥀🥀💔😭 آجرک الله صاحب الزمان اللهم عجل لولینا🤲🤲😭😭😭
خاطرات دردناک صبح شهادت سردار سلیمانی برامون زنده شد💔💔😭😭🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنیئاً لکَ یا هنیّه🥀🖤
❌مدیران محترم رسانه‌ها و فعالان فضای مجازی؛ ضمن عرض تسلیت شهادت حاج اسماعیل هنیه، خواهشمند است خطوط رسانه‌ای زیر درخصوص این حادثه مورد توجه قرار گیرد: - برجسته‌سازی موج محکومیت جهانی حادثه ترور شهید هنیه توسط سران کشورها بخصوص حاضرین در مراسم تحلیف - تأکید بر ناتوانی رژیم صهیونیستی از تقابل رودررو با جبهه مقاومت و روی آوردن به ترور با مرتبط کردن این حادثه با عملیات ترور دیروز فرمانده حزب‌الله - پرهیز از دامن زدن به شایعاتی مبنی بر مکان اقامت و نوع ترور و استناد و اتکا به منابع معتبر - انتقاد از تروریسم دولتی رژیم و تأکید بر ترور به‌عنوان پیشران و ارمغان تمدن غرب - انتقاد از رفتار دو گانه غرب در قبال تروریسم - پرهیز از دامن زدن به انتقادات احتمالی از ایران توسط کشورها - برجسته‌سازی خدمات هنیه به جبهه مقاومت و تمجید از شخصیت ایشان، تأکید بر نیل شهید هنیه به آرزوی دیرینه خود و پیوستن به خانواده شهیدش و ارادت ایشان به ملت ایران - انعکاس گسترده مواضع و بیانیه‌های مسئولان‌ ✍یادداشت‌استاد ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر اسماعیل هنیه خطاب به سران عرب: حق ندارید در مورد ایران که از شما شرافتمندتر است صحبت کنید لطیفه هنیه: 🔹چه کسانی می گویند ایران عامل ترور است؟ 🔹شما اعراب در کشورهای خود از او پذیرایی نمی کنید شما از ایران به ما نزدیکترید! 🔹اما ایران بهتر از شما پشتیبان ما بود 🔹 و به همین دلیل حق ندارید در مورد ایران که از شما شرافتمندتر است به این معنا که پایتخت اسلام است، صحبت کنید! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
قاب ماندگار امروز؛ بازتاب تصویر پرچم فلسطین بر روی پیکر شهید هنیه در عینک رهبر انقلاب.
به زودی با یه داستان جذاب و پرماجرا، مهمون دیدگان گرم و مهربون‌تون میشیم...😍🌸 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
نگاهی گذرا بر زندگی حضرت آیت الله العظمی از مجتهدان طراز اول تهران و از پیشروان جنبش ایران بود. وی با پشتیبانی آخوند خراسانی اصل دوم متمم قانون اساسی مشروطه مبنی بر تشکیل هیات نظارت را به تصویب مجلس رساند ولی به دلیل اختلاف با دیگر نمایندگان درباره برخی از اصول متمم قانون اساسی ، از مجلس کناره‌گیری کرد و با راه‌اندازی جریانی که ‌خواهان نام گرفت، اعتراضات شدیدی بر ‌خواهان و وارد کرد . با همراهی کردن مخالفین در ماجرای به توپ بستن مجلس، جمع‌آوری امضا از برای عدم بازگشایی بعد از بمباران توسط محمدعلی شاه و نوشتن رساله‌هایی از جمله رساله حرمت ، مخالفت شدید ‌خواهان را به خود جلب کرد . وی پس از دوره استبداد صغیر و فتح تهران به‌دست ‌خواهان در دادگاهی محاکمه و سرانجام شد. 🔹 نام: فضل الله 🔹نام خانوادگی: نوری 🔹تولد: ۱۲۲۲ 🔹شهادت: شنبه ۹ مرداد ۱۲۸۸ 🔹محل دفن: حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها، صحن آقا امام رضا علیه السلام ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
الوعده وفا😍 رمان زیبای معرفتی و عاشقانه
🍃رمان زیبای قسمت اول با باد سردی که تو صورتم خورد لرزیدم و دو طرف سوییشرتم رو محکم‌تر جمع کردم... همینطور که سعی می‌کردم قدمام رو بلندتر بردارم، زیر لب به آسمون و زمین غر می‌زدم حالا یه روز که منِ بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم‌ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیست اه اه اه کل راه رو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمی‌داشتم ک نفسام به شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه تاریک رو که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ورمی‌داشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه و قدم به قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی‌تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر می‌رفتم این توهم جدی‌تر از یه توهم به نظر می‌رسید قدمام رو تند کردم و به فرض اینکه یه آدم عادیه و داره راه خودش رو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و سعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار رو بر قرار ترجیح بدم و دربرم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هر کاری کردم دستش رو از رو دهنم وردارم نشد چاقوش رو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت: هییییس خانوم خوشگله! تو که نمی‌خوای صورتت شطرنجی شه. هان؟ لحن بدش ترسم رو بیشتر کرد از این‌همه بد بیاری داشت گریه‌ام می‌گرفت خدایا غلط کردم اگه گناهی کردم این بارم ببخش منو. از دست این مرتیکه نجاتم بده آخه چرا اینجا پرنده پر نمی‌زنه؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت: یالّا کوله‌ت رو خالی کن با دستای لرزون کاری که گفت رو انجام دادم‌ وسایل رو که داشتم می‌ریختم پایین چشمم خورد به آینه شکسته تو کیفم به سختی انداختمش داخل آستینم کیف پولم رو گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم یه نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون سر تا پام رو با دقت برانداز می‌کرد چسبید بهم از قیافه نکره‌ش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار می‌داد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت: جوووون حس کردم اگه یه دیقه‌ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم آب دهنم‌ رو جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم رو گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر می‌کردم یه آدم چوب کبریت مفنگی چجوری می‌تونه انقدر زور داشته باشه فاصله‌مون داشت کمتر می‌شد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم می‌کشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو یه باغ دیگه‌س از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه‌م به هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد این بار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همه‌ش چهره پدرم میومد تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم، از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت: دخترجون من صبرم خیلی کمه می‌فهمی؟ خیلی کم یهو .... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت اول با باد سردی که تو صورتم خورد لرزیدم و دو طرف سوییشرتم رو محکم‌تر جمع کر
🍃رمان زیبای قسمت دوم یه صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم آروم شد ولی اشکام بی‌اختیار رو گونه‌ام جاری بود ولم کرد یه نگاه به پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقه‌ش رو گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داشت زدش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ... خودم رو کشیدم عقب یه دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه می‌کردم سرش رو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت می‌لرزید مزه ی شورِ خون رو روی لبم حس کردم لبم به خاطر ضربه‌ای که زده بود پاره شده بود و خونریزی می‌کرد. دستمال رو ازش گرفتم و تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنم رو گرفت _نامرد دررفت وگرنه می‌کشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به من و ادامه داد شما خوبین؟ جایی‌تون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردم و گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بهم وارد شد از چشام‌ اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال رو گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما می‌تونیم برسونیم‌تون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحم‌تون نمیشم خودم میرم _تعارف می‌کنین؟ +نه! پسره باشه‌ای گفت و رفت سمت دوستش ... همینطور که کتابا و وسایلم رو از روی زمین جمع می‌کردم به زور پا شدم که لباسام رو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راه رو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه آخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم. مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاد جلوم توشو نگاه کردم دیدم هموناییَن که بهم کمک کردن.‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه می‌خواسم ... همون پسره دوباره گف می‌رسونیم‌تون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم می‌لرزید خون خشکیده رو لبم رو با دستمال پاک کردم. چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمی‌دونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روش رو کرد سمت صندلی عقب و ازم آدرس خونمون رو پرسید . اصلا نمی‌دونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه من رو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه می‌کرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسش رو کشید و روش رو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردم و پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود. دائم سرم گیج می‌رفت. همه‌ش حالت تهوع داشتم. به هر زوری شده بود خودم رو رسوندم خونه... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
استقبال دنبال کننده عزیزمون🌸😍
❌❌❌ اصلا نزدیکشم نشو چه برسه که انجامش بدی چی رو ❓❓🤔 ✅ هر کار زشت و گناهی رو همین یه کار کلی از تعاملاتت رو درست می کن 👌 📖 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت دوم یه صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم آر
🍃رمان زیبای قسمت سوم دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و در رو باز کردم نبودن مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم تو آینه یه نگاه به صورت زخمی‌م انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم رفتم‌ سمت تخت و خواستم خودم رو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم از درد زیادش صورتم جمع شد دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسم رو کشیدم بالا با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد خواستم بی‌خیالش شم ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمی‌تونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم چشام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم... با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگاه به ساعت انداختم ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم با عجله از رختخواب بلند شدم و از اتاق زدم بیرون بابام رو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم ولی ازش جوابی نشنیدم مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود بی‌خیالش شدم و رفتم تو دستشویی. از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقم و چادر سفیدم رو برداشتم تا نماز بخونم بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسم رو پوشیدم و حاضر شدم رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم پریدم بغلش و لپش رو بوسیدم و نشستیم تا با هم صبحانه بخوریم همین‌جوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم + ینی چی آخه؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم مامان یه نگاه معنی داری کرد و گفت _اولا که با دهن پر حرف نزن دوما صد بار صدات زدم خانم شما بهوش نبودی دو تا لقمه گذاشتم تو دهنم و با چایی قورتش دادم مامان با کنایه گفت _نه که وقتی بیداری خیلی درس می‌خونی با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم +خدایی من درس نمی‌خونم؟ نه خدایی نمی‌خونم؟ آخه چرا انقده نامردی؟؟؟ با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم دیگه اینجوری نگو دلم می‌گیره مامان با خنده گفت _خب حالا توعم مواظب خودت باش براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم کیفم رو برداشتم و رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشم رو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه‌ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت... کفشم رو پام کردم از راهروی حیاط‌مون گذشتم نگاه به بوته‌های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد یه دونش رو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم از حیاط بیرون رفتم در ماشین رو باز کردم و توش نشستم به راننده سلام کردم. کتاب زیستم رو از تو کیفم در آوردم که یه نگاه بهش بندازم این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داشت بهم می‌خورد از همه چی هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد هر خطی که می‌خوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا از لحظاتی که ترس و دلهره همه‌ی وجودم رو فرا گرفته بود زمانی‌که دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه باید با همه چی خداحافظی کنم خیلی لحظات بدی بود اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم تو اون کوچه‌ی تاریک که پرنده پر نمی‌زد احتمال زنده بودنم صفر درصد بود. وای خدایا ممنونتم بابت همه‌ی لطفی که در حق من کردی تا اینکه برسیم هزار بار خدا رو شکر کردم و یادم افتاد من تو اون شرایط حتی ازشون تشکر هم نکردم کل راه به همین منوال گذشت و همه‌ش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم دریغ از یه خط... وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتم رو درآوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم کیفمم گذاشتم رو شوفاژ، کنار دستم عادت نداشتم با کسی حرف بزنم از ارتباط با بچه‌ها خوشم نمیومد مخصوصا که همه‌شون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی‌فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا از این ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزی رو می‌پذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم می‌دادم راجع به چیزایی که نمی‌دونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن. خب دیگه تک‌ دختر قاضی بودن این مشکلاتم داره کتابم رو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستی خوش‌ذوق و خوش‌اخلاقم بود با اینکه چادری و از خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه‌های کلاس بیشتر با اون راحت بودم همین‌که وارد کلاس شد و سلام علیک کردیم‌ متوجه زخم روی صورتم شد زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجه‌ش نشده بود چشاش رو گرد کرد و گفت _وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت؟ خندیدم و سعی کردم بپیچونمش دستشو زد زیر چونش و با شوخی گفت +ای کلک!!! شیطون نگام کرد و گفت شوهرت زدت؟ دسش بشکنه الهی ذلیل شده با این حرفش با هم زدیم زیر خنده... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سوم دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و در رو باز کردم نبودن مامان ب
🍃رمان زیبای قسمت چهارم انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم در برابر زبونش مقاومت کنم برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم اونم هر دقیقه سرشو می‌برد سمت سقف و خدا رو شکر می‌کرد از اینکه الان زنده‌م مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه‌های خوشگل امتحانی وارد شد خیلی سریع صندلیامون رو جابه‌جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم میومد به همونقدر اکتفا کردم.... معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت _نگاه کن تو همیشه آخری همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم ازش عذرخواهی کردم و ورقه رو تحویل دادم در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گفت _چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخوان با خانواده‌شون تماس بگیرن دفتر بیان‌ با ذوق وسایلم رو از روی میزم جمع کردم و به زور چپوندم تو کیفم از ریحانه و بچه‌ها خداحافظی کردم رو از مدرسه زدم بیرون یه دربست گرفتم تا دم خونه خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشُسته و کثیف ماشین شدم یه مانتو تو یکی از مغازه‌ها نظرم رو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه می‌کردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره‌های بارون شدم یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم با این کارم راننده از تو آینه با حالت تاسف‌انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و روم رو کردم سمت پنجره اخه الان وقت بارون باریدنه؟ منم که ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم می‌بره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلش رو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم رو بی‌هدف رو همه چی می‌چرخوندم یهو حس کردم قیافه آشنایی به چشَم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین، که فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد دوستش هم کنارش بود خیره شدم بهشون و اصلا به قطره‌های بارون که تو صورتم می‌خورد توجه نداشم دوستش خم شد و یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته... تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود سعی کردم بفهمم چی دارن میگن با خنده داد می‌زد و می‌گفت _از بنر نصب کردن بدم میاد از بالا داربست رفتن بدم میاد محمد می‌دونه من چقدر، از بلندی بدم میاد اینا رو می‌گفت و با دوستش می‌خندیدن وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بود که اینطوری می‌خندن! چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنر رو وصل می‌کردن به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه (ویژه برنامه شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) زیرش هم اسم یه مداح نوشته شده بود قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم) سریع گوشیم رو درآوردم زوم کردم و عکس گرفتم یهو ماشین حرکت کرد و هم‌زمان صدای راننده هم بلند شد که با اخم گفت: خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده ماشینم خیس بارون شد فکرم مشغول شده بود نفهمیدم کی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و داشتم می‌رفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم: خانوم کرایه رو ندادین!!! دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش که آروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست بی‌توجه به طعنه‌اش قدمام رو تند کردم و رفتم در رو باز کنم تا بخوام کلید رو تو قفل بچرخونم موش آب‌کشیده شدم ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 اعتراف نتانیاهو از تزریق هزاران دیش ماهواره در خانه های ایرانی‌ها... 📌چقدر دلسوزانه برای ما برنامه رایگان تلوزیونی پخش می‌کنند. _^✍^______ @tahlilmedia_jz ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهارم انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم در برابر زبونش مقاومت کنم
🍃رمان زیبای قسمت پنجم با باز شدن در خونه از بوی قورمه سبزی سرم گیج رفت. خلاصه همه‌چی رو یادم رفت و بدون اینکه توجهی ب لباسام ک ازش آب می‌چکید داشته باشم، مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطی زده‌ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و یه نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی من رو از اون حس قشنگم بیرون کشید فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییی آشپزخونه؟! مگه نمی‌دونی بدم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام رو بالا گرفتم قیافم رو مظلوم کردم و گفتم : چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید مامان: بلااا و مامان جان، بدو برو لباسات رو عوض کن چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟ یجوری نگام کرد و آماده بود چرت و پرت بگم و یه چیزی برام پرت کنه که گفتم: سلامممم مامان: علیییککک، برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش می‌کردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه‌ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه که گذشت تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم که چی‌ شده +صورتت چی شده؟؟ به مِن مِن افتادم و گفتم _هان؟ صورتم؟ صورتم چی شده؟ چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چی شده دست از سرم بر نمی‌داره گلوم رو صاف کردم و گفتم: چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت؛ خب ؟؟؟ نفسم حبس شد و برگشتم عقب با چشمای جدی پدرم روبه‌رو شدم تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمی‌داد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس می‌کردم میتونه ذهنم رو بخونه اگه به چشمام نگاه کنه. واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم: سلام‌ وقتی جوابم رو داد یه خورده امیدوارتر شدم و ادامه دادم: هیچی دیگه داشتم می‌گفتم تو راه بودم که یهو پام به یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین من رو هم که می‌شناسید چقدر دست و پا چلفتیم؟ اینارو که گفتم بدون حتی لحظه‌ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم: میرم لباسم رو عوض کنم اگه می‌موندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمی‌گذشت و همه‌چی رو می‌فهمید... لباسام رو عوض کردم دوباره یه خرده کِرِم زدم به صورتم تو دلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم نشسته بودن سر میز یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش برای اینکه جو رو یه خرده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک‌تر شه گفتم _به به مامان خانوم چه کرده دلارو دیوونه کرده مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیرچشمی به صورتم نگاه می‌کرد سعی کردم به چیزی جز قورمه سبزی که دارم می‌خورم فکر نکنم تازه همه‌چی رو یادم رفته بود که بابام گفت: حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودت رو نفهمیدم منظورش رو منتظر موندم ادامه بده که گفت: صورتت رو میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روش رو حالا که دیده شد چی رو پنهون میکنی؟ چیزی نگفتم مامانم بابام رو نگاه کرد و گفت: میشه بعدا راجبش صحبت کنید؟ بابام دوباره روش رو کرد سمت من و انگار نه انگار که صدای مادرم رو شنیده ادامه داد: خب منتظرم کامل کنی حرفت رو سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم: گفتم دیگه خیره نگام کرد که ادامه دادم _خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم یه چند نفر اومدن و اونم ترسید دررفت بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت +خب دیدی که حق با من بود؟ چیزایی ک من میگم، محدودیت نیست اونارو میگم که از این مشکلا پیش نیاد همیشه نیستن آدمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت من و گفت +شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم: کاش تک فرزند نبودم. رو به مادرم گفتم: یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم دارم میرم دانشگاه آخه این با عقل کی جور درمیاد که با مامانم برم اینو اونور یه نگاه به بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و در رو محکم پشتم بستم... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجم با باز شدن در خونه از بوی قورمه سبزی سرم گیج رفت. خلاصه همه‌چی رو یادم
🍃رمان زیبای قسمت ششم نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن آخه یعنی چی مگه حکومت نظامیه!! این چه وضعشه... من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم به اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی داره فکر میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری... اَه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرش رو گرفتم و برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین ازین کار لذت می‌بردم همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم یاد اون دو تا پسره افتادم خودم رو پرت کردم رو تخت و قفل گوشیم رو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکس رو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به آدرس کردم خب از خونه‌مون تا این آدرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه ساعتش هم ۷:۳۰ غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد. یه چهره کاملا عادی با قد متوسط. ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون. قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودش رو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما خیلی کمن. به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده! همینجور که داشتم به فداکاریش فکر می‌کردم و عکس رو این ور اون ور می‌کردم متوجه شدم که دوستش هم تو عکس افتاده با اینکه خیلی واضح نبود، عکس رو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسش رو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته‌ای داشت و محاسن رو صورتش جذبه‌ش رو بیشتر می‌کرد چیز دیگه‌ای تو اون عکس بی‌کیفیت دیده نمی‌شد. موبایلم رو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس می‌خوندم. کتاب تست فیزیکم رو باز کردم و بعد حل کردن دو تا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا. چقدر زجرآور بود که نمی‌تونستم ذهنم رو متمرکز کنم اعصابم خرد بود خواستم تست سوم رو شروع کنم که یاد مراسم‌شون افتادم که از فردا شب شروع می‌شد. به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئت‌شون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیرمعقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمی‌شناسم حرف بزنم. بیخیال شدم و سعی کردم ذهنم رو متمرکز کنم تایم‌ گرفتم و سعی کردم به هیچی جز خودم و درسام و پزشکیِ دانشگاه تهران فکر نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خرد می‌شد خب اگه بلد نیستی نزن چرا چرت و پرت میگی!! همین‌جوری حرص می‌خوردم و بلند بلند غر می‌زدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شد و گفت +بس کن با این وضع می‌خوای دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دستشویی‌های بیمارستانم‌ نمیدن چه برسه به پزشکی. با این حرفش پکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمی‌دونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافم رو کج و کوله کردم و ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم مامان اخماش رو تو هم کرد خیلی جدی گفت _اصلا فکرشم نکن بابات رو که می‌شناسی تو سعیت رو کن قبول شی و گرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی. با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودم رو کنترل کردم و گفتم +بله خودم می‌شناسم‌شون ظرف میوه رو گذاشت رو زمین و خودش رفت بیرون. ازش تشکر کردم و گفتم _مرسی یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌ بیشتر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه می‌رفت! واقعا دلیل این همه سختگیری رو نمی‌فهمیدم خواستم بی‌خیال همه اتفاقایی که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمی‌شد لپ تاپم رو روشن کردم و رفتم دوباره اهدافی رو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمی رو برداشتم و جوری تو بحرش غرق شدم که گذر زمان رو متوجه نشدم با صدای در به خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در رو آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتم رو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلی خشک گفت +نمیای برا شام؟ نگاش کردم و گفتم _نیام؟ روشو برگردوند و گفت +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستش رو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستم رو از رو دستش برداشت و گفت +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمی‌تونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بی‌روح نشست کنار لبش چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور