مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادویک چارهای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادودو
به قیافهم تو آینه نگاه کردم
آماده بودم
چادرم رو سرم کردم
و لبههای روسری مشکیم رو هم صاف کردم
بوی خوش ادکلنم اتاق رو پر کرده بود بس که با فاصله زدم.
گوشیم رو برداشتم.
این بار مانتو قهوهایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستم نگه دارم
به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم.
امروز بهتر از روزای قبل بودم
نصف مسیر رو پیاده رفتم.
هم پاهام درد گرفته بود و هم دیر شد
واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم.
داشتم به این فکر میکردم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غمهام محو میشد
وقتی رسیدیم کرایه رو دادم و پیاده شدم
با شوق رفتم طرف ریحانه
نشسته بود کنار قبر پدرش و سرش رو پاهاش بود
متوجه حضورم نبود
کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونهاش که سریع برگشت سمتم
با دیدنم یه لبخندی زد و گفت:
+سلام با کی اومدی؟
_سلام بر تو ای دختر زیبای من با پاهایم آمدهام
+خداروشکر که خل شدی دوباره
خندیدم و محکم بوسیدمش که صداش بلند شد
با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم.
یهو یاد چیزی افتادم و زدم رو صورتم و گفتم: -ای وای میخواستم گل بخرم بذارم رو مزار شهدا
+خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر
_آخه شاید همیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم
اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟
+داره ولی خیلی نزدیک نیستا.
_اشکالی نداره میرم زود میام.
چیزی نگفت و با لبخند بدرقهام کرد
میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم
قدمهام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی رو پیدا کردم
هر چی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم
حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظهام کنار نمیرفت برگشتم
به یکی از بزرگترین آرزوهام رسیده بودم
حق داشتم خوشحال باشم
دلم میخواست به همه دنیا شیرینی بدم
از دور ریحانه رو دیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه
وقتی نزدیکتر شدم فهمیدم قرآنه
با تعجب نگام کرد و گفت:
+فاطمهه کل مسیر رو دویدی؟
_نه چطور؟
+خیلی زود رسیدی
خندیدم و دوباره نشستم کنارش
گوشیم رو گذاشتم کنارش و
چند تا شاخه گل تو دو تا دستم گرفتم
بلند شدم که گفت:
+کجا؟
_میرم اینارو بذارم رو سنگ قبر شهدا.
تو هم بقیه رو بزار
+آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام
از ریحانه دور شدم و رسیدم به اولین شهید.
به عکسش نگاه کردم و بعد گل رو گذاشتم رو مزارش.
وقتی به چهرههایی که جوون بود میرسیدم
تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تا بفهمم چند سالشونه.
گلهای توی دستم تموم شده بود
به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه.
وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش
غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت
باید عجله میکردم خیلی کند بودم
وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم
به خیال اینکه روحاللهست جلو رفتم
سرش پایین بود
الان که نزدیکتر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روحالله نداره.
چند قدم رفتم جلو
سرش رو که بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بیحس شد.
داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم
با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستهش داشت و تمام سعیش رو پنهان کردنش بود نگام کرد
چقدر دلم میخواست یه بار دیگه لبخند رو روی صورت ماهش ببینم
فکر میکردم توهم زدم خیلی هل شده بودم.
چرا میخندید؟
تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم
غرور الکی
وقار الکی
خانومی الکی
و خلاصه هرچی که تا الان واسه یاد گرفتنش خودم رو هلاک کرده بودم
همه از یادم رفت
سرش رو انداخت پایین و سلام کرد
با صدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم.
ریحانه شرمنده گفت:
+فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد.
جایی که بودم باعث قوت قلبم بود
از چند تا شهید گمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم و التماسشون کردم که من رو به آرزوم برسونن خواستم بهم آرامش بدن صدای تالاپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم
بعد از چند دقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم:
_اشکالی نداره بیا بریم بقیهش رو بذاریم.
+باشه راستی گوشیت زنگ خورد.
_عه ندیدی کی بود؟
+مادرت بود ولی جواب ندادم.
خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد.
گوشیم رو سنگ قبر بود
سریع برداشتمش و جواب دادم
_سلام
+سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان بیام دنبالت؟
_الان؟
+آره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی
نگام به گلها افتاد و گفتم:
_آخه الان که...
دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادودو به قیافهم تو آینه نگاه کردم آماده بودم چادرم رو سرم کردم و لبه
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادوسه
دستش رو گذاشت رو بازوم و گفت:
+بهشون زنگ بزن بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه.
با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم:
_نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه.
ریحانه اخم کرد و گفت:
+حرف نباشه زنگ بزن
_آخه...
+آخه بیآخه بدو
زنگ زدم به مامان.
خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم
ریحانه یه نیمچه لبخندی زد و گلهارو برداشت
چند تا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش
هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد
میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه.
ازش دور شدیم و روی همه قبرها گل گذاشتیم
با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+وضو داری؟
+نه
_خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم
دستم رو کشید و با خودش برد
داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت:
+ریحانه جان
ریحانه ایستاد
وقتی نگاهشون رو به هم دیدم
تازه تونستم محمد رو برانداز کنم
چشمهاش رو دوخته بود به ریحانه و
ازش پرسید:
+کجا؟
که ریحانه گفت:
_میخوایم وضو بگیریم داداش
لباسش رو تکوند و گفت صبر کن منم بیام.
ریحانه متعجب پرسید:
+مگه وضو نداری؟
محمد گفت:
_دارم
اومد کنارمون ریحانه هم دیگه چیزی نپرسید
که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:
+شب شده اون سمت تاریکه
پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم!
ریحانه گفت:
+بله چشم
محمد کنار ریحانه راه میاومد
به ریحانه نزدیک شدم و گفتم:
+چیشد؟
آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون
فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه
مسیر تاریکی هم داشت
محمد بیرون ایستاد و من و ریحانه سریع رفتیم تو
ریحانه منتظر موند وضو بگیرم
پرسیدم:
+ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟
+من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه
من چون داشتیم میاومدیم اینجا وضو گرفتم.
نمیدونستم چهجوری لبخندم رو جمع کنم
لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند
سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون
تا اومدیم بیرون چشمم خورد به تابلوی روبهروم.
یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه"
یهخرده اونورتر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه در دیدم
تنم از ترس مورمور شد
نگاهم خیره موند به نوشته
از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم
نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه
از ترس و هیجان این نگاه
دستام یخ شد
بیاراده به محمد چند قدم نزدیکتر شدم که ریحانه هم اومد
قدمهام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم
داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم
بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم
دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم.
تازه تمام غمهام فراموش شده بود
با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم
چند دقیقه بعد
محمد هم اومد بیرون.
کفشش رو پوشید و جلوتر از ما حرکت کرد
پشت سرش رفتیم
نشستیم تو ماشین
ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست
خیره بودم به موهای محمد که روبهروم بود
خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره
یهخرده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه
محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد
عجیب شده بود
ریحانه برگشت سمتم و گفت:
+فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟
بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم:
+نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداحی رو نمیشناسم جز یه نفر که پسرعموی بابامه
ریحانه شیرین خندید
برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم
ادامه دادم:
+مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست. یه حس خوبی میده اصلا. با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده. خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم.
هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظتر میشد
دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد
سکوت بینمون با صدای ذکر یاحسین شکسته شد
محمد مداحی پلی کرده بود
چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن
سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و چشمهام رو بستم
دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه
یهخرده که خوند حس کردم صداش آشناست
برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم: عه این همون نیست؟
ریحانه با خنده جواب داد:
+چی همون نیست؟
_این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟
ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوسه دستش رو گذاشت رو بازوم و گفت: +بهشون زنگ بزن بگو ما میرسونیمت نگر
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادوچهار
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون درد نکنه همین جا نگه دارید نزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو رد کرد و پیچید تو کوچه دومی که خونهمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چرا پرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون درد نکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله رو بهش بگم
محمد:
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعههای قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا
با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود
بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش رو بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
+باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟ چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که. واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو از کجا گرفت؟
شاید بچهها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
چرا باید بین این همه مداحی این رو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم رو خوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی
نگاهش کردم و بعد چند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته حالا خودش کجاست
با انگشت اشارهاش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافهش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر میایستاد و چند تا شاخه گل روشون میذاشت
به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.
نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا
صدای قدمهایی باعث شد سرم رو بالا بیارم
چشمم خورد به دو تا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت
هیچی تو این مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه
داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه
سلام کردم آروم جوابم رو داد
داشتن با هم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد
بهش نگاه کردم تا ببینم عکسالعملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه
طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم:
_بهش بگو ما میرسونیمش.
ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت
دلم میخواست تنها باشم
چند تا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن
شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود
دیگه حس بدی بهش نداشتم
برام جالب شده بود
وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا
بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن
از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره
دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هوا هم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان
چند دقیقه گذشت و فاطمه اومد بیرون
با بهت زل زده بود به پشت سرم
فهمیدم داره به چی نگا میکنه
با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت
اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندهم میگرفت دست خودم نبود
تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم و میخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.
منتظرم ایستاده بودن کفشام رو پام کردم و رفتم سمت ماشین
نشستم توش
ریحانه و دوستشم عقب نشستن
خونه شون رو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت
به ریحانه نگاه کردم و بهش یادآوری کردم بپرسه
ریحانه ازش پرسید
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوچهار به کوچه نگاه کردم و گفتم: +دستتون درد نکنه همین جا نگه دارید نزدی
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادوپنج
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دقیقه شدم محمد چند ساله پیش
نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود
یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم رو پلی کردم
برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم
سرعتم رو کم کردم تا جایی که ضایع نباشه
منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده
چند لحظه گذشت و کاری نکرد
داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندهم گرفت
عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها به خودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بیاراده خندهم بگیره
ترسیدم ریحانه سوتی بده
واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم
میخواست خودش بره
توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونهشون
پیاده شدن
ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم
دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد
از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم
بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونه
یهخرده از مسیر رو که رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدام کرد:
+محمد
_جان
+مشکوک میزنیا
_چطور؟
عجیب نگام میکرد
+محمد
_جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد
با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم
میدونستم چی تو ذهنش میگذره که
گفت هیچی و نگاهش رو برگردوند
انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:
+اگه بازم ازم پرسید چی بگم بهش؟ نگم تو خوندی؟
اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟
من خوشم نمیاد خب
اه.
بیاراده لبخند زدم و جوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتر از قبل شده؟
شاید به خاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم
ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت
شاید به خاطر شهدا بود
ولی تهرانم که پیش شهدا بودم!
شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره همشکلمون میشه!
جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم
از این همه فکر سرم درد گرفته بود.
ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:
+محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟
نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_خب راستش رو بگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد
به قیافه بامزهش خندیدم و لپش رو کشیدم
قرار بود روحالله امشب بیاد خونه ما.
ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود.
میخواستم یهخرده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران.
ناخودآگاه پرسیدم
_ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
+نه چی بگه؟
_چه میدونم. نپرسید مداحش کیه؟
+نه نپرسید.
_عجب.
تشکر هم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
+جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟
_اها.دیگه چیزی نگفت؟
+اه چقد سوال میپرسی.
نه نگفت دیگه. اصلا گفته باشه هم به تو چه.
جریان چیه؟ مشکوک میزنی محمد!؟
اتفاقی افتاده؟
_نه چه اتفاقی
+چه میدونم والله
_به کارت برس بزار بخوابم
+وا.
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه.
سرم درد گرفته بود دوباره.
یه استامینوفن خوردم و چشام رو بستم تا بخوابم.
فاطمه:
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زد و منم دعوت کرد.
ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه.
دلم نمیخواست باهاشون برم.
قطعا اگه من رو با این حجاب میدیدن مسخرهم میکردن و سوال پیچ.
طبق قولم هم نمیتونستم چادر نذارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته.
لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک.
مامان اینا تقریبا آماده شده بودن.
چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین.
چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایل اومدن و نشستن.
بابا استارت زد و رفت از خونه بیرون.
دیتای موبایلم رو روشن کردم و رفتم اینستاگرام.
اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام
اینستاگرام رو بستم و رفتم تلگرام.
هنوز پیامهای محسن رو حذف نکرده بودم
رفتم پیویش و گفتم
_سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده.
فورا سین کرد و گفت
+و علیکم. شما؟
_خسته نباشین. من همونیم که گفتم برام اون آهنگ رو بفرستید
+آهنگ؟ منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟
از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرفت.
اه.
ازین خرابتر نمیشد یعنی.
_میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
+فکر نمیکنم بشناسید.
از بچههای هیئتمون.
بیشتر کنجکاو شدم
_میشه اسمش رو بگید؟
سین نکرد.
حدود نیم ساعت گذشت. همهش تو فکر این بودم که کی می تونه باشه
بعد از چهل دقیقه پیام داد
_حاج محمد دهقان فرد
با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن
یهو همه وجودم آتیش گرفت. محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوپنج انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دقیقه ش
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادوشش
پس بگو بدبخت همهش داشت به شاسگولبازیم میخندید و مسخرهم میکرد
ای وای من.
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.
به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرم رو درست کردم و خودم رو تو دوربین موبایلم نگاه کردم.
به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستاد و بابا گفت:
+پیاده شین رسیدیم
مامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم.
در خونه خاله رو زدم که باز کنه.
چند ثانیه گذشت که آقا محمود شوهرخالهم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنهاترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مزخرف همه زندگیش رو از دست داده بود.
مادر، پدر، خانواده.
حالا که یک دفعه همه ما رو هم از دست داده بود.
نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.
یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.
فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.
همه دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا خونه مادرشوهرش بود
هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریهش میگرفت.
دلم براش میسوخت.
هر چند وقت یکبار با روحالله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.
خداروشکر که روحالله بچه خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.
ولی بیشتر از جانب خانواده روحالله میترسیدم.
روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت و شاید هیچی نبود که حالم رو روبهراه کنه و آرومم کنه.
فشارهای روم زیاد بود.
از این طرف داغ بابا و مامان.
از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دمدمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوعآور شده بود
وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم و رفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور.
فاطمه:
از هفته بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبتنام کرده بود.
حدود یک ماه و خرده میشد که نه ریحانه رو دیدم نه محمد!
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم که امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونهمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسهش.
تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جورواجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاش رو درنیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاش رو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارهش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.
از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمویی بود و حاشیهش سورمهای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.
خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.
گذاشتمش رو میز و
_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسری رو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.
از تو کیفم کارتم رو درآوردم و دراز کردم سمتش و گفتم:
_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون.
رفتم سمت خونه.
یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید.
خیلی کم آرایش کردم و موهام رو آزاد گذاشتم.
دمپایی روفرشیم رو درآوردم و پام کردم.
یهخرده به خودم عطر زدم و رفتم پایین تو آشپزخونه.
لازانیا و موادش رو درآوردم و مشغول پختن شدم.....
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوشش پس بگو بدبخت همهش داشت به شاسگولبازیم میخندید و مسخرهم میکرد
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادوهفت
لازانیا رو گذاشتم تو فر که آیفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو ببنده تا من برم بیرون.
چون لباسم پوشیده نبود.
در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم.
_بههه بههه ریحون خودم
قدم رنجه فرمودید
زیر پا نگاه کردین
کجایی شما دختر پیدات نیستا.
من که دلم برات یه ذره شد.
یه لبخند تلخ زد و گفت:
+ما اینجاییم. شما نیسی.
بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟
_والله که ما خجالت میکشیم.
خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم.
+خونه مام خیلی وقته خالیه.
درشم همیشه به روت بازه.
شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم
ولی در خانه ما اگر غذا نیست صفا هست.
بلند خندیدم و گفتم:
_راحت باش کسی خونه نیست.
چادرش رو درآورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه.
_تو هنوز مشکیت رو در نیاوردی؟
+نمی.تونم به خدا
_عه این چه کاریه که میکنی.
به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره.
تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس به خدا اینجوری خودت رو اذیت کنی.
بغض کرد.
نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسریای ک براش خریدم رو بیارم.
اومدم پایین و
_چشمهات رو ببند دستهات رو باز کن
ریز خندید و کاری رو که گفتم کرد
لپش رو بوسیدم و روسری رو گذاشتم تو دستش که چشمهاش رو باز کرد و گفت:
+این چیه؟
_ناقابله! ماله شماس
+نه بابا
اصلا واسه چی؟
به چه مناسبت؟
_دوستی و هدیه دادن که مناسبت نمیخواد
+من نمیتونم قبول کنم ازت
این چه کاریه آخه؟
روسری رو از دستش کشیدم و گفتم:
_خب به درک.
دو تا گوشه روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو درآوردم ک داد زد:
+عه چیکار میکنی
_به تو چه.
روسری رو گذاشتم سرش و گفتم:
_حق نداری درآریش.
+فاطمه گفتم که نمیتونم به خدا
_چیه همهش مشکی میپوشی
بسه دیگه زشته.
+به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم.
_ولی این رو نمیتونی دربیاری.
وای تو رو خدا نگاه کن چقد ماه شده
خندید و:
+جدی میگی؟
_وایییی آره
دوباره بوسیدمش و
-برو تو اتاقم ببین خودت رو تو آیینه.
+حالا باشه بعدا
_داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟
+نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود.
میگه مکروهه دیگه!
نمیپوشه.
به جاش سرمهای یا رنگای تیره میپوشه.
_خب توی خل ازش یاد بگیر.
ببین چقد فهمیده ست.
ریحانه چشمهاش گرد شد که گفتم:
_نه جا برادری گفتم.
نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با دادوبیداد میخندید.
خوشحال شدم از اینکه تونستم بخندونمش
+خدا نکشتت فاطمه. ترکیدم من.
یه لبخند تحویلش دادم و:
_برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه
+خو حالا از سومالی نیومدم که
بشین خودتو ببینیم.
_باشه حالا.
رفتم تو آشپزخونه.
لازانیا رو از فر درآوردم.
چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش.
یکم نشستیم و باهم حرف زدیم
صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت:
+نمیخوام برم دانشگاه.
با تعجب گفتم:
_عه چرا؟
+همینجوری. حس خوبی ندارم بهش.
_اتفاقی افتاده؟
چیزی شده که به من نمیگی؟
+نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه.
_خب پس چیکار میکنی!؟
+گفتم اگه بشه برم حوزه.
_عه مثل شوهرت آخوند بشی؟
خندید و:
+اره.
یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد.
با استرس جواب داد.
یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد.
+خب فاطمه جون عزیزم من باید برم.
_عه کجا بری من غذا درست کردم
+ن بابا غذا چیه. روحالله دم در منتظره
_ای بابا
باشه پس یه دقیقه صبر کن تا بیام.
رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا
ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش.
_بفرماید ریحون جونم.
+عه اینکارا چیه زحمت کشیدی.
باشه خب خودت بخور.
_نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری.
یه لبخند زد و گونهم رو بوسید.
منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم.
چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذرخواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم.
ریحانه رفت بیرون و در رو بست.
ظرفها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم.
کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم...
محمد:
تنها تو خونه نشسته بودم
کارم با لپ تاپم تموم شده بود و بیحوصله رو مبل دراز کشیده بودم
ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پختوپز.
ساعد دستم رو گذاشتم رو سرم و چشمهام رو بستم
نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روحالله به گوشم رسید
از جام تکون نخوردم
روحالله به ریحانه گفت:
+محمد نیست؟
ریحانه:
+نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بگیرم بعد بریم
اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق
برقها خاموش بود و فقط لامپ آشپزخونه خونه رو یهخرده روشن کرده بود...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادوهفت لازانیا رو گذاشتم تو فر که آیفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر
🍃رمان زیبای #ناحله
#قسمت_هشتاد_و_هشت
متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خندههاشون رو میشنیدم
یکی رفت سمت آشپزخونه
چشمهام رو باز کردم ریحانه بود
با یه لیوان آب برگشت و گفت:
+آقا روحالله!
روحالله گفت:
_جونم دست شما درد نکنه
لیوان آب و ازش گرفت و سر کشید
نگام بهشون بود خندهم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم
ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روحالله گفت:
+خانوم عجله کن
هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونهشون.
ریحانه:
+عه کاش زنگ میزدی
روحالله:
+دیگه دیره فرقی هم نمیکنه
روحالله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد
چند لحظه مکث کرد که گفتم:
_سلام
از جام بلند شدم
روحالله:
+سلام. چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟
_نه بیدار بودم
ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون
با تعجب نگام کرد و گفت:
_داداش؟ چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات. صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران
_اشکالی نداره
ریحانه:
+نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی
آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته
برقها رو روشن کردم
ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت
_میدونی که من غذاهای اینجوری دوست ندارم.
+حالا یه بار بخور خوشمزه است به خدا
تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد
روحالله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه.
گشنهم بود به ناچار نشستم سر سفره. ظرف رو باز کردم
شکل و بوی خوبی داشت
ریحانه:
+میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟
_نه عزیزم برو شوهرت منتظره
نشست رو کاناپه روبهروم
+خب حالا یهخرده منتظر باشه چیزی نمیشه
نگاهم افتاد به روسری رو سرش
بعد از فوت بابا ندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه
نگاهم رو که دید گفت:
+هدیه فاطمه است. سرم کرد و نذاشت دربیارم
لبخند زدم و گفتم:
_کار خوبی کرد.
جوابم رو با لبخند داد و گفت:
+اونم گفت تو خیلی فهمیدهای
_چی؟
+گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدهس ازش یاد بگیر.
بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم
بلند خندیدم و گفتم:
_دیگه چیزی نگفت؟
با شیطنت نگام کرد و گفت:
+چیشد مهم شده برات؟
بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم.
ریحانه درست میگفت خوشمزه بود
انقدر گشنه بودم که تند همهش رو خوردم
ریحانه خندید و گفت:
+دوست نداشتی نه؟
_گشنهم بود
+بمیرم الهی سیر شدی؟
_خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بذاریش
گونهام رو بوسید. خداحافظی کرد و از خونه خارج شد
یاد چیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم و لبخند زدم
و به ظرف خالی نگاه کردم
از بیکاری حوصلهام سر رفته بود.
سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون
فاطمه:
تو راه برگشت از دانشگاه بودم
دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت.
تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم
دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم.
اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میآوردم.
حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم.
هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت.
فقط چهارشنبهها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد.
روزایی هم که بین دو تا کلاسام دو سه ساعت بیکار بودم و فرجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم.
چون از خونهمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود.
تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود.
ولی خب رفتوآمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد.
مثل بقیه روزها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم.
بابا نمیذاشت تاکسی بگیرم.
هر وقتم که واسه صرفهجویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد.
قرار بود امروز عصر بریم تهران.
فردا عروسی دخترخالهم بود.
خداروشکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت.
تو فکر عروسی بودم که رسیدیم.
راننده دم خونه نگه داشت.
پیاده شدم.
پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از تو کیفم درآوردم
در رو باز کردم و رفتم داخل.
به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم.
صندوق ماشین رو باز کرده بود و دونه دونه کیف و ساکها رو میذاشت توش.
رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت:
+بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم
_عه الان؟
+آره بدو دیر میشه.
یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم.
چادرم رو درآوردم.
کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش.
یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم.
یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله #قسمت_هشتاد_و_هشت متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خندههاشون رو میشنیدم یکی رفت
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتادونه
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون.
یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه
+دیر شد کی میخوای حاضر شی؟
با این حرفش یه روسری گره زدم و چادرم رو سرم کردم.
رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین.
قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون.
مامان پشت سرش در رو بست قفلش کرد و دزدگیر و روشن کرد.
نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم.
من هم گوشیم رو از تو جیبم درآوردم و مشغولش شدم
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود.
همه خونه خاله جمع بودن.
مامان و بقیه خالهها و دخترخالهها رفته بودن آرایشگاه.
من و بابا و بقیه آقایون خونه خالهجون موندیم.
دستگاه بابلیسم رو درآوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو.
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم.
موهام تقریبا تا روی بازوم بود
دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره
روشو با تافت فیکس کردم
یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی.
دوباره برگشتم تو اتاق
یه لاک سبز آبی درآوردم و با دقت مشغول شدم.
خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد.
رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانهست.
با ذوق جواب دادم و گفتم:
_ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
خوبی؟
خوشی؟
سلامتی؟
+سلام فاطمه جون
صدای گرفتش باعث شد نگران شم
که یک دفعه صدای گریهش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت.
_ریحانه چی.شده؟
چیزی نگفت
_با توام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
+از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم. به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه
_کدوم داداش؟ یعنی چی خبر نداری. کجا بود؟
+محمد
صدای هق هقش بلند شد
استرسش به منم منتقل شده بود
با عصبانیت گفتم:
_ریحانه حرف بزن. سکته کردم
+رفته بود مرز ماموریت.
یهو دلم ریخت یعنی...!
+یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست. فاطمه من دیگه تحمل مصیبت ندارم. فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم از ترس رو به هلاکت بودم گفتم: آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم
من...من چیکار میتونم بکنم؟
+گفتی تهرانی آره؟
_آره تهرانم
+میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تو رو خدا کمکم کن. به خدا جبران میکنم
_این چه حرفیه؟ بگو آدرس بده فردا میرم.
از ریحانه آدرس رو گرفتم و یهخرده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه
تماس رو قطع کردم
دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم.
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟
اون شب عروسی زهرمارم شد
هیچی نفهمیدم
فکرم خیلی مشغول شده بود
بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد
فردا بهخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود
قرار شد تا فرداش بمونیم تهران.
شب رو به سختی گذروندم
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
چند تا سرباز کنار در بودن
سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا
داشتم پلههارو بالا میرفتم
که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد
بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن
محسن هم همون لباس تنش بود
به مامانم گفتم:
_عه مامان این پسره رفیق محمده.
رفتیم سمتش
با دیدن من حرفش رو قطع کرد
چند ثانیه مات موند که گفتم:
_سلام
+علیکم السلام بفرمایید؟
_میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم. شما نمیدونین کجان؟ حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد.
اخم کرد و گفت:
+شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:
خواهرشون دوست صمیمیه بندهست. ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم
از نگرانی جونش به لب رسیده. چرا چیزی نمگید بهش؟
+خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
_الان ایشون کجان؟ چیشده؟
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
+بیمارستان
وحشتزده پرسیدم:
+بیمارستان چرا؟
+تیر خورده. لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم محمد بفهمه دلخور میشه. گفت خودش زنگ میزنه بهشون
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت:
+کدوم بیمارستان؟
+بیمارستان سپاه.
دیگه توجهی به حرفهاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه
مامانم دستم رو گرفت
همراهش رفتم نشستیم تو ماشین.
پشت ماشین محسن حرکت کردیم
به بیمارستان که رسیدیم پیاده شدیم
قدمهام جون نداشت و به نوعی مادرم من رو با خودش میکشید
پلههارو گذروندیم.
محسن رفت تو یه اتاق
کنار در ایستادیم
دور تخت چند نفر ایستاده بود و میخندیدن
قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود.
فقط یه سری صدا میشنیدم:
+حاجی تا پنج سانتی شهادت رفتی و برگشتی اگه گلوله یهخرده پایین.تر میخورد شهید میشدیا.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتادونه بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم ماما
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نود
هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهید داشتیم شفاعتمون کنه.
دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری.
+خوبه دیگه آقا محمد با ملکالموتم یه ملاقات چند دیقهای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟
میگفتن و میخندیدن
از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم
محسن بعد از چند دقیقه اومد و گفت:
+بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستام رو مشت کردم
با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما
دو نفر که جوونتر بقیه به نظر میرسیدن با دیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم:
_چه خبرتونه؟
با تشر محمد ساکت شدن
شنیدن صداش بهم انرژی داد.
لبخندی که دوست داشتم رو صورتم بشینه رو مهار کردم
یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن
وقتی جمعیت کمتر شد
تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت
رنگ به چهره نداشت
خودش رو بالاتر کشید
تو لباس گشاد بیمارستان مظلومتر از همیشه شده بود
از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود.
مامانم رفت نزدیک تختش
سلام و علیک کردن که مامانم گفت:
+بازهم که خواهر بیچارهت رو نگران کردی آقا محمد؟ چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:
+تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش. می.فهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن و به خاطر من اینهمه راه رو بیان.
رفتم جلوتر و گفتم:
_ولی اینطوری بیشتر نگران شد
با تعجب نگام کرد
که سرم رو انداختم پایین و با لحن آرومتری گفتم:
_سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:
+سلام
مکث کرد و گفت:
+ به ریحانه که نگفتید؟
_نگفتم ولی میخوام بگم
+میشه لطف کنید نگید بهش؟ خواهش میکنم! شوهرش هم درس داره هم کار میکنه. بهخاطر من کلی تو زحمت میافتن.
برادرم هم نمیتونه خانم و بچههاش رو ول کنه بیاد اینجا.
من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جملهها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم.
حس قشنگی بود که من رو مخاطب حرفهاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفتوگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:
_ببخشید من رو ولی نمیتونم نگم بهش. ریحانه خیلی به شما وابسته است.
مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
فهمیدم قبول کرده حرفم رو
سرش رو آورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت:
+من شرمندهام واقعا باعث زحمت شما هم شدم
نگاهش رو چرخوند سمت من
نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تندتر میزد
گفت:
+ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین. ریحانه خیلی زحمت میده به شما
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم
من رو شما خطاب کرده بود
شیرینترین حسی بود که تجربه کرده بودم
فقط تونستم لبخند بزنم
که از چشم های مامانم دور نموند
نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم
وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند
و گفت:
+میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنار نمی رفت رو جمع کنم
چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و تو همون حالت موندم
که با صدای مامان سرم رو بلند کردم و گیج بهش نگاه کردم
مامان:
+فاطمه جون آقا محمد با شماست
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم
نگاهم رو برگردوندم سمت محمد که ایندفعه علاوه برچشمهاش لباشم میخندید
این بار سعی نکرد خندهش رو پنهون کنه و گفت:
+حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم. به هیچ وجه نیاد تهران. مطمئنا شما میتونید راضیش کنید
آروم گفتم:
_چشم
که دوباره لبخند زد
قند تو دلم آب شد
مامانم راجع به داروهایی که بهش میدادن سوال کرد
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره
چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم:
_ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همه چی رو
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم.
به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم شدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینهم
دستام رو تو هم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام.
همه حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه.
تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود. قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت. اصلا وجود من رو حس نمیکرد.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نود هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهید داشتیم شفاعتمون کنه. دفعه بعدی دقت
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودویک
مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت:
+تو جای پسر منی بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی دربیاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت
مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون
دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو. غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم
و گفتم خداحافظ
از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم
همین
نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر
قدمهای محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم به عقب
نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه.
برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت
از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلم میخواست گریه کنم
حواسم رو جمع میکردم اینطوری بود
جمع نمیکردم چی میشد
برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده
بغض کرده بودم
چرا امید داشتم؟ محمد مگه مغز خرخورده بود بیاد آدم بیدست و پایی مثل من رو بگیره؟
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم.
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که با صدای محمد ایستادم:
+بازم ممنونم ازتون
برگشتم و با همون لحن بغضآلودم گفتم:
_خواهش میکنم
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدیم
محمد:
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم
درد خیلی شدیدی داشتم.
همه بندبند وجودم دردآلود بود.
حتی موقع نفس کشیدن، غذاخوردن، خندیدن
لیاقت که نداشتم واسه شهادت
ولی خب...
خواستم سینهم رو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد.
صورتم جمع شده بود از درد.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد.
دقت کردم ببینم چی میگن که یهو صدای آشنا گفت:
+عه آره اینجاست. بچهها بریم تو
جمله ش تموم نشد که طاها اومد تو و
پشت سرش بقیه بچهها هم حملهور شدن.
حامد؛ مهدی؛ حسام؛ امیرماهان، محمدحسین و کاوه
تقریبا شیش هفت نفری بودن.
حسام اومد نزدیکم و:
+عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟
چیشدی تو پسر؟
یه لبخند کمرنگ و بیجون نشست رو لبم.
دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکم و سلام و احوال پرسی کردن.
کمپوتا و آبمیوههای تو دستشون رو دادن به طاها.
طاها هم همه رو چپوند تو یخچال.
بچه ها حرف میزدن و میخندیدن.
تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت.
داشتم به حرفاشون گوش می دادم که یهو محسن وارد شد!
با دیدن قیافه کج و کولش لبخند زدم و آروم گفتم:
+چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم
دم گوشم گفت:
+محمد آقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا
_کدوم؟
+همون دیگه
با تعجب گفتم
_چرا؟
+من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرت رو میگرفتن
بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه که از محمد خبر میخوای
داد زد گف ریحانه من رو فرستاده
چیکارش کنم؟
بگم بیاد تو؟
ترجیح دادم عادیتر از قبل برخورد کنم.
خودم رو جمع و جور کردم
تعجبه رو صورتم رو محو کردم و جاش رو به یه لبخند دادم و گفتم
_ایرادی نداره نترس حالا.
تنهاس؟
+نه با مامانشه.
_خب بگو بیان تو زشته دیگه!
+ولی حاجی....
_ولی نداره ک دوست آبجیمه.
حالا هم چیزی نشده که.
ما میتونیم راهشون ندیم؟
فقط محسن جان
+جانم داداش
_این بالش زیر سرم رو یهخرده بیار بالاتر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.
+چشم.
بالش رو جابهجا کرد و رفت سمت در.
بقیه بچهها هم تو حال و هوای خودشون بودن
حرف میزدن و میخندیدن.
به سختی خودم رو کشیدم بالاتر
درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم.
برا همین خیلی اذیت میشدم.
تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد.
پشت سرشم خودش.
خو پس خوبه! زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده
بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو.
نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون.
خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم.
با صورت جمع شدم آروم زمزمه کردم:
_چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن.
یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم و با بدرقه محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق.
جمعیت کم شده بود.
حالا فاطمه رو میدیدم.
چشمهاش رو بسته بود و نفس عمیق میکشید.
مامانش نزدیک تخت شد.
محسن از رو صندلیی که نشسته بود ما رو میپایید و همینجور حرص میخورد
از رفتارش خندهم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد:
+بازم که خواهرِ بیچارهت رو نگران کردی آقا محمد؟
چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم
_تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد.
الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم
سرفهم گرفت.
نمیتونستم سرفه کنم
حالم بدتر از قبل شد.
چشام رو بستم و آروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودویک مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی بخور اینارو
🍃رمان زیبای #ناحله
#قسمت_نود_ودو
فاطمه اومد نزدیکتر
با چشمهایی که داشتن از کاسه درمیومدن بهم نگاه کرد و
+ولی اینطور بیشتر نگران شد
با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد.
یهخرده مکث کرد و گفت
+سلام
چشم ازش برنداشتم و گفتم
_سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شد و گفت:
+نگفتم.ولی میخوام بگم
_میشه لطف کنید نگید بهش؟
خواهش میکنم
شوهرش هم درس داره هم کار
برادرم هم نمیتونه
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم.
بعد از هخرده مکث گفت
_ببخشید من رو ولی نمیتونم نگم بهش.
اون به شما خیلی وابستهس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم.
رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود.
دوباره صورتم جمع شد.
گفتم:
_من شرمندهم واقعا
باعث زحمت شما هم شدم
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بیاراده از درد خم شد
خیلی سخت گفتم:
_ممنون از لطفی که به خواهرم دارین
نمیتونستم لبخندم رو پنهون کنم
بیاراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیقتر هم میشد.
مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم
قیافه پر از استرسش من رو یاد ریحانه مینداخت.
با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره فاطمه اضطراب دیده میشد.
تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن
جواب سوالهای مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم یه نفر بالش زیر گردنم رو خوابونده
مامان فاطمه بود
عجیب بود واسم که گفت
+نباید اینجوری بشینی
تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت
سرم رو یهخرده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناک رو تو کتفم حس کنم
یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم.
چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود.
مامانش خندید و گفت
+تو جای پسر منی
دیگه نفهمیدم حرفاش رو
فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم
فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه تختم.
انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرش رو کشید
از کارای عجلهایش خندهم میگرفت.
به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم
فقط از کارش خندهم گرفته بود.
سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه
چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون که گفتم:
_بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس بهتری داشتم.
شاید یه حس بهتر از بهتر.
درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونهم تیر کشید.
ابروهام تو هم گره خورد و گفتم
_اَه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم
+چطور خوب شدی باهاش؟
_رفتارم که تغییری نکرده که.
+چرا کرده خودت متوجه نیستی
راست میگفت.
رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود.
ولی باز هم با این وجود انکارش کردم و برای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم
_نه فکر میکنی!
اینجوری نیست.
فقط یه ذره حالم خوب نیست.
محسن برو به پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونهشو رو انداخت بالا و گفت:
+انشاءالله
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نمیدونستم چم شده بود.
ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همهش پنهون کردن انگشتش تو آستین چادرش من رو به خنده وامیداشت.
از بیمارستان مرخص شده بودم.
محسن من رو از تهران آورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم.
یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شبها راحتتر بخوابم
دردام خیلی کمتر شده بود.
منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم.
زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن
بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود.
ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم.
یه دلیل موجه.
رفتم جلو آینه و دکمه پیرهنم و باز کردم و به زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم.
خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن
خودم هم دیگه توان بدنیم
نمیتونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه به ماموریت.
کمد رو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم.
با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم.
شلوار تو خونهم رو با یه شلوار کرم عوض کردم.
با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم.
داشتم موهام رو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق.
+عه داداش کجا به سلامتی؟!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله #قسمت_نود_ودو فاطمه اومد نزدیکتر با چشمهایی که داشتن از کاسه درمیومدن بهم نگاه
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوسه
_می خوام برم بیرون
+کجای بیرون؟
تو الان باید استراحت کنی
_پوسیدم تو خونه.
می خوام برم دریا
+عه دریا چراا؟
_چقدر سوال میپرسی تو؟
ول کن دیگه
+پررو شدیا. آخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم.
چشام رو ریز کردم و بهش خیره شدم
_تو با کی می خوای بری دریا؟
نه به من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟
+ایناها. بعد به من میگه چقدر سوال میپرسی.
تولد فاطمهس خب.
فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم با هم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم
خانم دکتره دیگه.
وقت نداره.
_حالا چی گرفتی براش؟
من و من کرد و
+راسش شعر زیاد دوس داره.
خیلی دوس داره ها!
یه کتاب شعر نو گرفتم.
_خب خوبه آفرین.
+داداش!
_بله؟
+یه کاری بگم میکنی؟
_بستگی داره حالا بگو
+میخوام واسهم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایهها
_من بنویسم؟ خب خودت بنویس
+آخه خط تو قشنگتره.
_باشه.
فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه.
اون رو هم بیار
یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال.
کتاب رو آورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم.
رو زمین نشستم
کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم.
یهخرده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه.
در روان نویس رو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد
با خط نستعلیق که قبلنا خیلی تمرین میکردم تو تنهایی، نوشتم
("تقدیم به جآنِ جآنان
فاطمه عزیزتر از جان")
از نوشتم خندهم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم.
یهخرده صبر کردم تا خشک شه.
بعد از چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد.
کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم:
_بفرمایید.
چادرش رو سر کرد
چند دیقه بعد آژانسی که بهش زنگ زده بودیم اومد
رفتم طرف سنگچینها
جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوتتر بود
رو نیمکت نشستم
ریحانه رفت سمت دیگه
نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود
نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم
داشتن با خنده میومدن سمت من
نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم
فاطمه جوابم رو داد
نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم:
_تولدتون مبارک
با خجالت یه لبخندی زد و گفت:
+ممنونم
نشستیم
ریحانه بینمون نشست
آروم در گوشش گفتم
_چی شد؟
ریحانه:
+روحالله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم
_یعنی چی عروسای دیگهش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟
ریحانه:
+نگو اینجوری اشکالی نداره مامانش مریضه دیگه بیچاره وظیفهمه کمک کنم
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم
فاطمه گوشیش و درآورد و گفت:
_ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم
ریحانه:
+بااشه
داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه
گوشی ریحانه زنگ خورد
فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد
من مونده بودم و فاطمه
به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم
دیگه کم کم باید میرفتم.
زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد
چرا نرفته بود؟
از جام بلند شدم
میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چهجوری جملهم رو بگم
اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم
بیخیال شدم و فقط گفتم
_خداحافظ
منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بود و جوابم رو نداد
به غرورم برخورده بود
ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم
حس خیلی بدی بهم دست داده بود
برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجهم جلب شد و ایستادم
+زندگي حس غريبي است
که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار ميرقصند
(قطعا بلند خوندش نمی تونست بیعلت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد):
_من در کنار تو به آرامش میرسم
و با گرمی نفسهايت جانی دوباره میگيرم
دوستت دارم
با همه هستي خود،
ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را!
دلم میخواست به خودم بگیرم
ولی واقعا مخاطبش من بودم؟
فاطمه دوستم داشت؟
بعد از مکث چند لحظهیش گفت:
+خداحافظ
مطمئن نبودم از حسش
ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم
فاطمه:
لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم
داشتم به کاری که کردم فکر می کردم
با اینکه میترسیدم همه چی رو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم
باید شانسم رو امتحان میکردم
باید یه جوری میفهمید دوستش دارم
خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به در و دیوار زل زدم تا یه معجزهای بشه
گوشیم رو گرفتم
یه آهنگ پلی کردم
و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم.
رسیدم به همون شعری که خوندم
ناخودآگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:
_واایییی
از ذوق اشکم دراومده بود
مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت:
+چیشد؟
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
i┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوسه _می خوام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوچهار
پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم
با بهت به کارهای عجیبم نگاه میکرد
+فاطمه چی شده؟؟؟
_وایییی هیچی مامان هیچی
بوسش کردم و هلش دادم بیرون
در اتاقم رو هم بستم
دوباره رفتم سر گوشیم
بیشتر از ۱۰ بار خوندم اون شعر رو
(زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
سبزهها در بهار میرقصند
من در کنار تو به آرامش میرسم
و با گرمی نفسهايت، جانی دوباره میگيرم
دوستت دارم،
با همه هستی خود، ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را )
از تصور اینکه حتی یهخرده ازم خوشش اومده باشه گریهم گرفت
وای خدا یعنی ممکنه؟
رفتم سراغ کتابام
همه کلمههای کتاب رو محمد میدیدم
هرکاری کردم نتونستم واسه فردا درس بخونم
انقدرم حالم خوب بود هیچ استرسی نداشتم
از همین الان دلم براش تنگ شده بود دیگه کی میتونستم ببینمش؟
مامان و بابام عجیب نگام میکردن. لبخندی که یه لحظه از لبام کنار نمیرفت براشون سوالبرانگیز بود
احساس کردم مامانم دستم رو خونده
مخصوصا با اون جیغی که کشیدم و نگاههای ضایعم به محمد تو بیمارستان.
ترجیح دادم برای فرار از نگاهشون برگردم تو اتاقم
برای صدمین بار شعره رو خوندم و لبخندم غلیظتر شد
مامانم اومد تو اتاق
کتاب رو گذاشتم پایین و نگاهش کردم:
نشست رو صندلی جلوی تختم
نگاه نافذش رو به چشمهام دوخت و گفت:
+فاطمه من فقط برای تو یه مادرم؟
با ذوق جواب دادم:
_نه شما عشق منی!
+دارم جدی میگما
_خو منم جدی گفتم قربونت برم. شما هم برام مادری هم خواهر هم رفیق هم همه وجودم
+خب پس به رفیقت بگو چیزی رو که داری ازش پنهون میکنی
سرم رو انداختم پایین
نمیدونستم گفتنش به مادرم درسته یا نه
ولی اگه بهش میگفتم مطمئنا کمکم میکرد
تو فکر بودم که یکدفعه گفت:
+فاطمه لبخندات خیلی برام آشناست خیلی وقته منتظرم بهم بگی
فقط نگاش کردم که ادامه داد:
+میدونی بچهها برا مادرشون مثه یه دفتر، بازن؟
خیلی راحت میتونم بخونمت
با خجالت نگاهش کردم که گفت:
+اونم دوستت داره؟
نگاهم دوباره رنگ نگرانی گرفت و با ترس گفتم:
_نمیدونم مامان
اومد نشست کنارم رو تخت
دستم رو گرفت
به شونهش تکیه دادم و از تمام نگرانیهام براش گفتم
از تمام چیزهایی که مثل خوره افتاده بود به جونم...
گریهم گرفت
اشکام رو پاک کرد و گفت:
+آدمی که انتحاب کردی خیلی درسته
ولی فاطمه
مسیر سختی پیش روته آمادهای براش؟ عشق امتحان سختیه.
چیزی نگفتم و دوباره بهش تکیه کردم
مامانم درست میگفت.
راه پیش روم خیلی سخت بود
خیلی سختتر از چیزی که فکرش رو میکردم.
محمد:
دکمههای پیرهن سورمهایم رو بستم.
یه کت تک همرنگش برداشتم و پوشیدم.
کمربند شلوارم رو هم سفت کردم و جلوی آینه به خودم خیره شدم.
سشوار زو از تو کشو درآوردم و مشغول حالت دادن به موهای پرپشتم شدم.
کارم که تموم شد رفتم پیش روحالله که آماده تو هال نشسته بود.
منتظر ریحانه بودیم تا حاضر شه و بریم تالار
از صبح که با محسن اینور و اونور رفته بودیم خسته شدم.
کنار روحالله نشستم از تو جیبم پاکت رو درآوردم و
_میگم روحی
+بله
_چقد باید کادو بدیم؟
+نمیدونم والله.
دوتا تراول از تو جیب شلوارم درآوردم و گذاشتم تو پاکت که ریحانه با کفشای پاشنهدار تو دستش اومد.
+بریم داداش
روحی پاشو.
از خونه رفتیم بیرون.
تو ماشین من نشستیم و قرار شد روحالله رانندگی کنه.
رسیدیم دم تالار ریحانه روش رو با چادر گرفت و رفت سمت زنونه.
من و روحالله هم تو حیاط با بقیه بچهها ایستاده بودیم تا محسن برسه.
تلفنم زنگ خورد.
محسن بود.
با اشتیاق جواب دادم و
_بح بح ماهداماد!!!
کجایی تو پسر؟
+سلام داداش.
هیچی نزدیک تالاریم.
همه چی راست و ریسه؟
_بله خیالت راحت داداش.
خندید و:
+مخلصم داداش. ایشالله عروسی تو جبران کنم
تو دلم یه پوزخند زدم و گفتم
_انشاءالله.
بعدش هم تماس رو قطع کردیم.
نزدیک تموم شدن مراسم بود
شام رو خورده بودیم و بچهها دور هم میخندیدن.
تو حیاط تالار منتظر ریحانه بودیم.
محسن خوشحالتر از همیشه بود.
خداروشکر که سروسامون گرفت و با یه خانم همه چی تموم ازدواج کرد.
یه آه از ته دلم کشیدم که باعث شد روحالله بگه:
_چیه؟ حسودی میکنی؟
انقد حسودی کن تا بمیری پیرمرد پرحاشیه.
در جوابش فقط یه لبخند زدم.
بدبخت راستم میگفت.
واقعا چی میتونستم جوابش رو بدم.
حرف حق تلخه دیگه
واقعا دیگه پیر شده بودم.
آخرین دوست مجردم هم ازدواج کرده بود
فقط خودم موندم و خودم.
خدایی راست میگن که تا خودت نخوای هیچی جور نمیشه
ولی خب من که خواستم چند بار
شاید خدا نخواسته
قسمت نبوده.
فاطمه:
ترم اولمون تموم شده بود.
منتظر نتایج امتحانها بودم.
خسته و کوفته رو تخت دراز کشیده بودم و آهنگ گوش می.کردم و با گوشی ورمیرفتم که هانیه پیامک داد
+نمره بیوشیمی۱ اومد.
چند شدی؟
با حرفش از جا پریدم.
فوری لپ تاپم رو باز کردم و رفتم تو سایت دانشگاه.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوچهار پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم با بهت به کارهای عجیبم نگاه میکرد
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوپنج
و مشغول چک کردن نمرهم.
عصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم
_۱۷.۲۵!! تو چند شدی؟
بعد چند دقیقه جواب داد.
+پووفففف
من ۱۴ شدم.
دیگه بیخیال پیامک بازی شدم
بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپ رو بستم و رفتم پایین.
جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم
یه چند دیقه بیهدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم.
کلافه یه پوفی کشیدم.
می خواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون که کنسل شد.
به خودم گفتم زنگ بزنم به ریحانه ببینم در چه حاله!!
تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزهش اصلا هم رو ندیده بودیم
شمارهش رو گرفتم.
بعد چهارتا بوق جواب داد.
_سلام خوبی؟ کجایی؟
+بح بح سلام خانوم دکتر چه عجب شما یادی از ما کردی. باکلاس شدی دیگه به ما نگاه هم نمیکنی
_برو بابا این چه حرفیه
نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی.
+چرا آره گناهم داری خودت.
کی بیکار میشی؟
_امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟
+بیرون که نه والا دارم یه سری چیز درست میکنم.
ولی تو میخوای بیای خونهمون؟
کسی نیستا! میتونی راحت باشی.
قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش!
تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم
مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم.
کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق.
لباسای تو خونه رو با لباسهایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم.
چادرم رو هم سرم کردم و بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونهشون.
صدام رو صاف کردم و درزدم
بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در رو باز کرد
با هم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونهشون
چادرم رو درآوردم و گذاشتمش یه گوشه.
ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود
گفتم:
_عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم.
+نه بابا کار چیه. تفریحه اینا
_خب بگو تفریحت چیه؟ داری چیکار میکنی؟
+چه میدونم بابا
کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم.
بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم
محمده دیگه. چه میدونم اَه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخواد
رفتم جلو و مشغول نگاه کردن به کاغذها شدم
رو یکی نوشته بود
((رابطهمان را با خدا آنچنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال، خدا را همراه خود بدانیم وقتی که خدا را همراه خود دانستیم، گناه نخواهیم کرد
شهید علیرضا تهامی...))
زیرش هم نوشته بود:
"به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!"
یه لبخند نشست رو لبم.
سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچهار رو هم تلمبار شده بود.
رفتم بببنم رو اونا چی نوشته
انگار یه نامه بود
یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم
((سلام رفیق
از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود
آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم
هم مسیرت باشم
حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم را بشنو
وقتی روی رملهای فکه قدم زدی،
وقتی داستان غربت و بیکسی کانال کمیل را میشنیدی
وقتی سکوت و بغض فروخورده هور را دیدی
وقتی در هوای طلاییه نفس میکشیدی
وقتی از غربت علمالهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد
وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی،
وقتی آرامش اروند را دیدی و روزهای ناآرام گذشتهاش را با دستان بسته غواصها یاد کردی،
وقتی بر سجدهگاهی به وسعت آسمان در دوکوهه سجده کردی
وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست
و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه زهرایی ساخت،
کنارت بودم، همه جا
همه حرفهایت را شنیدم
همه قولهایت را
راستی حواست به قولهایت باشد
داری میروی و دلم نگران توست
نگران تویی که دود شهر تو را از نفس انداخته
تویی که خستهای از گناه
تویی که...
دعوتنامهات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید دعوتت کردم
که بگویم از زمینهای خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت
که بگویم من هم، همین روزها را گذراندم، در همان جایی که تو هستی بودم و...
که بگویم درس خواندنت، اخلاق خوبت، گوش به حرف رهبر بودنت، انتخابهایت (چه شخصی و چه اجتماعی) و همه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری، چون دشمن همان است و راه همان
که بگویم هوای انقلاب را داشته باش
راستی هر وقت که دلت گرفت
صدایم کن
من همیشه آماده از جان مایه گذاشتن برای توام...
سال بعد هم منتظرت هستم!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوپنج و مشغول چک کردن نمرهم. عصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم _۱۷.۲۵!! تو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوشش
نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونهم رو خیس کرد
چه متن جذابی بود.
رو کردم به ریحانه که با تعجب نگام میکرد
_راهیان نور چیه؟!
همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟
دانشگاه ماهم میخواد ببره.
ولی من ثبت نام نکردم!
یعنی چی دعوت کرده.
هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که!
راستی این رو کی نوشته؟
ریحانه که از سوالای زیادم خندهش گرفته بود گفت
+اووو بسه دختر یکی یکی
خب من الان به کدوم جواب بدم
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_تو خودت رفتی؟
+آره بابا!
دو بار رفتم با محمد!
_چرا با اون؟ مگه اون میبره؟
+نه سپاهشون هر سال جووناشون رو میبره.
منم دو سال با محمد رفتم.
_قشنگه؟
+قشنگه؟ بینظیره فاطمه. بینظیر
وصف شدنی نیست.
ببین مث اصفهان و شیراز نیست.
ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخواد برگردی
_امسالم میخوای بری؟
+آره. اگه خدا بخواد.
منو روحالله و محمد.
+آهان
چند تا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد.
از شلمچه و غروبش، از فکه و غربتش
از طلائیه و سه راهی شهادتش
از علقمه و رودش!
همه رو با حوصله برام تعریف کرد
خوشم اومده بود.
ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم.
اذان شد.
وضو گرفتیم و با هم نماز مغرب رو خوندیم.
خواستم دوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد
جواب دادم که گفت
+دم درم بیا پایین.
وسایلم رو جمع کردم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم.
رو به ریحانه گفتم
_خداحافظ ریحون خوشگلم.
از هم خداحافظی کردیم که رفتم پایین.
تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه
نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه
شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم
مانتوم قهوهای سوخته بود
شلوار کتان کشیم یهخرده ازش کمرنگتر بود
چادرم رو سرم کردم و عطر زدم
مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد
خسته بود ولی به خاطر من اومد
نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی
بو و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود
یه راهرویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن
سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا
آروم میرفتیم و به عکسها نگاه مینداختیم
چهره بیشترشون جوون بود
داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن
حال معنوی خاصی داشت.
رفتیم داخل
سمت چپ مصلی خانومها نشسته بود
جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود
ریحانه بهم زنگ زد:
+نیومدی؟
_چرا اومدم تو کجایی؟
+بیا جلو پنجمین صف نشستم.
براتون جا گرفتم
_باشه اومدم.
تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو
چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد
رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم
کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم.
ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم.
یه سوالی ذهنم رو مشغول کرد
برگشتم سمت ریحانه و گفتم:
_میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟
خندید و گفت:
+من که نه! دلم نمیگیره. برعکس با روحیه قویتری خارج میشم.
میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست
کلاسه درسه!
میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم، یادمون بیاد کجای کاریم،
اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره.
اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم.
وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان
اونا خودشون عزیز دردونه خدان و به بهترین جا رسیدن
این ماییم که باید به حالمون گریه کرد
حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم.
محمد:
خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد
از پریشب تو مصلی بودیم
با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه
خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود
یه گوشه ایستادم تا به سخرانی گوش کنم
گوشیم زنگ خورد
از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم
از سپاه زنگ زده بودن واسه اردوی راهیان نور
گفتن؛ اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن.
اگه کسی هست که بخواد ثبتنام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون.
تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید
دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شملچه نرفته.
صدام زدن
از فکر دراومدم و برگشتم داخل
بعد تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسیلهها رو جمع کردیم
انقدر خسته شدیم که خوابمون برد و تو مصلی خوابیدیم
البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاضر نمیشد با چیزی عوضش کنه
دوش گرفتم اومدم بیرون
خستگیم از تنم دررفته بود
به ریحانه نگاه کردم که تو آشپزخونه سر گاز ایستاده بود
با دیدنم گفت:
+عافیت باشه داداش
+سلامت باشی عزیز دلم
یه لیوان آب خنک واسه خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوشش نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونهم رو خیس کرد چه متن جذابی بود. رو ک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوهفت
نگام به ریحانه افتاد.
بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم
دلم تنگ شده بود واسه سروصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم؟
نگاهم رو روی خودش حس کرد و گفت: چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یادآوری نبود بابا حالش رو بد کنم _میگم ریحانه
واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم این دوستت نمیخواد بیاد؟
ریحانه با خوشحالی گفت: واقعا؟ چرا اتفاقا دوست داشت بیاد برم بهش بگم
با تعجب به رفتنش نگاه کردم
اصلا واینستاد ادامه بدم حرفم رو
از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود
دلم نمیخواست زیاد بببینمش مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم به وجود اومده بود و باعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخودآگاه لبخند بزنم.
پاشدم به ریحانه بگم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود
ریحانه ذوق زده گفت: بهش گفتم. خیلی خوشحال شد گفت با مادرش حرف میزنه.
یهو داد زد: واییییی برنجم سوووخت و
دویید تو آشپزخونه
توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
فاطمه:
امروز سومین روزی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه
همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم خسته شدم انقدر که التماس کردم
رفتم تو اتاقم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت: امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی یه دونهش تنها بره جنوب.
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم: عاشقتم مامان
واسه شام پایین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه
همهش میگفتم: خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد؟
وای اگه بشه چی میشه پنج روز کنار محمد
حتی فکرشم قشنگ بود
ریحانه پیام داد: فاطمه جون چی شد؟مشخص نشد میای یا نه؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد. گفتم بگه فعلا کسی رو ثبت نام نکنن
ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن سه روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم دعا کن بابام اجازه بده من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتما باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همهش دعا کردم
ساعت ۸ بود
رفتم پایین مامان و بابا پشت میز نشسته بودن.
بعد اینکه صورتم رو شستم سلام کردم و کنارشون نشستم
به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم
ناامید شده بودم
بابام پرسید: خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب
خودم رو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم: اگه شما اجازه بدین
یه قلپ از چای شیرینش زو خورد
+میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟
چرا باید بزارم بری؟
_نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم: ببین بابا
من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم احساس می کنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چه خبره. چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم
تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم
انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت رو خوب بلد نیستم
انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه، از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟
۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام
با اینکه میگفتین ازم مطمئنین و بهم اعتماد کامل دارین
پدر من، اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن رو
تا کی گوشه لباس مامان رو بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم؟
به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن رو
همیشه و همه جا که شما نیستین
من وقتایی که نیستین چیکار کنم؟
میخوام اجازه بدین این سفر رو برم
مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم. میگن سفر راحتیم نیست، این برام یه تجربه خوب میشه
بابام لبخند زد و گفت: خب باشه تونستی قانعم کنی. برو. ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته
از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم
از صندلی پریدم و محکم لپ بابارو بوسیدم
مامانمم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم
زنگ زدم به ریحانه
صدای خوابآلودش به گوشم خورد:
+الو
_سلاااام ریحون جونمممم بابااامم قبول کرد باید چیکار کنم حالا
از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم
همه وسایلم رو چک کردم
همه چی رو گرفته بودم
از هیجان همهش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت هفت شه
نمازم رو خوندم و لباسام رو پوشیدم
با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم
چند تا هنوز ِرو میز بود
شال سورمهایم رو شکل روسری کردم و طرف بلندش و دور گردنم شل گره زدم
به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم
مانتو سورمه ای بلندم رو پوشیده بودم با شلوار مشکیم
چادرمم اتو شده رو تخت، کنار کوله پُرم
گذاشتم.
ریحانه گفت یه چیز که گرمم نگه دارم بردارم شبا سرده
سوییشرتم رو گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوهفت نگام به ریحانه افتاد. بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشت
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودوهشت
مامانم تو آشپزخونه بود رفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنهت شد بخوری.
نایلون رو ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت: خیلی مراقب خودت باش هرچیزی رو نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هوات رو دارن که یهخرده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت:
+فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هفت شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم رو سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود هفت همه اونجا جمع شن که هشت حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولهم رو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم رو گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم رو کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی رو نشناختم
یهو یکی زد رو شونهم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من، لبخندش نامحسوس شده بود آروم سلام کرد
مثه خودش جوابش رو دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی میپرسید
مامان به ریحانه گفت: ریحانه جون مراقب فاطمه من باش
ریحانه: چشم. نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت: فاطمه فاطمه! خانوم محسن رو دیده بودی؟
_نه کو
+اوناهاش تازه اومدن تو
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روبوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت: فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد: سلام فاطمه خانوم خوبی؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت: شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم: سلام عزیزم خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابت انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت: آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی رو بدن بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلم رو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یه چیزایی و راجع به سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفید و زرد
اونایی که اسمشون رو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم من رو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم اونم به چیزی که من فکر میکردم فکر کرد
ریحانه گفت: عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟
منتطر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد رو هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش رو آورد بالا نگاهش رو تو جمع چرخوند و رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش رو تغییر داد و گفت
یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت سر هم از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم رو گذاشت کنارم
با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تودلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم
بغض کرده بودم
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود
ریحانه دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
+فاطمه جون نگران نباش بذار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون
لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم
چندتا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دور گردنش از همیشه پر ابهتتر شده بود
قدمایی به شکل دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرده
به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسمارو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفیده
اونجا هم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من و بابا با چند تا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودوهشت مامانم تو آشپزخونه بود رفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گ
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نودونه
بابا به چشمام نگاه کرد و گفت:
+فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
چیزی نگفتم.
سکوت کرد و من رو به خودش چسبوند
دلم براشون تنگ میشد
حضور محمد خیلی خوب بود
ولی اگه یهخرده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه.
دل نازکتر از همیشه شده بودم
محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اتوبوس اومد پایین
با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما
بابام خواست چیزی بگه که گفت:
بفرمایید
بابا کولهم رو داد بهم و بغلم کرد
یه کارت از جیبش درآورد و داد بهم
مامان قبلش بهم پول داده بود
ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم
به بابا گفت: همراهم هست
بابا: حالا اینم داشته باش رمزش رو میفرستم برات
دوباره بغلش کردم
مامان رو هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم
داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت: همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش
مامانمم گفت: آقا محمد ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه
دیگه نشنیدم محمد چی گفت
رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد
رو صندلی که روبهروی در دوم اتوبوس بود نشسته بود
رفتم کنارش نشستم
رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود
و صندلی بغلش خالی بود
با ریحانه مثه بچهها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم
زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه
ریحانه نشست کنار پنجره
با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودم رو به زمین و آسمون زدم تا اجازه بدن بیام
کولهم رو بالای سرم گذاشتم و نایلون رو کنار پام
از پشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم
دوباره با دیدنشون بغض کردم
انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شد
و به حرکت دراومد
محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت: همه هستن انشاءالله؟
تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم
آقایون گفتن: هستن حاجی هستن
اومد سمتمون
با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت: ریحانه جان کولهم کجاست
ریحانه: گذاشتم اون بالا داداش
محمد کولهش رو آورد بیرون
نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود
شبیه شهدایی شده بود که عکسشون رو تو یادواره شهدا دیدم
از کوله چریکیش کیف پولش رو برداشت و رفت جلو دوباره
چند دقیقه بعد برگشت
کولهش رو گذاشت بالا و نشست سرجاش
نمیتونستم لبخندم رو کنترل کنم
محمد کنارم بود
و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش
خیلی سخت بود کنترل نگاه بیقرارم
هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی می.ترسیدم
آرزو کردم زودتر خوابش ببره
حاج آقا ایستاد و گفت: واسه سلامتی خودتون، آقا امام زمان یه صلوات بفرسین
همه صلوات فرستادن
چندبار دیگهم گفت صلوات بفرستیم
بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت
همه با هم آیت الکرسی خوندیم
البته من سعی کردم فقط لبخوانی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه
تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیاومد
یهخرده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت.
ریحانه گفت
+بیا جاهامون رو عوض کنیم
_نه نه نمیخواد تو بشین سرجات
+خب تو که دوس داشتی کنار پنجره بشینی
یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم.
نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده.
برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت.
نشستم کنار پنجره و سرم رو تکیه دادم بهش.
بغضم گرفته بود
اون حتی نمیخواست من کنارش باشم.
هندزفریم رو درآوردم و گذاشتم تو گوشم.
از منفذ کنار پام باد سرد میاومد داخل.
نوک انگشتای پام میسوخت از سرما.
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار یه دقه کولهمو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولهم رو داد دستم.
ازش تشکر کردم و کولهم رو گرفتم که گفت
+هر چی میخوای بگیری بگیر بذارمش بالا.
سوییشرتم رو از توش برداشتم و زیپش رو بستم.
از زیر چادر سوییشرتم رو تنم کردم و زیپش رو تا ته کشیدم بالا
پاهام رو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم
نمیدونم از بیمهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم
وجودم یخ زده بود.
حس میکردم میلرزم از سرما
میخواستم به خودم مسلط باشم
چشام رو بستم و سعی کردم بخوابم.
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخواست دیگه به محمد نگاه کنم.
ولی ناچار سرم رو برگردوندم عقب.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نودونه بابا به چشمام نگاه کرد و گفت: +فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صد
خودمرو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟ چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید مامان
+جانم
_من خیلی سردمه
+سوییشرتت رو پوشیدی؟
_آره
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_آره مامان. خیلی سردمه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟ بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه آدم هست اونجا.
گریه میکنی دیونه؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم و گفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیاومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریههام رو
ولی مطمئن بودم به خاطر سرما نیست
سرما بهونه بود
چادرم رو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ آهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد
چشام رو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم
گوشیم رو به سختی از تو جیبم درآوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد
سرمو از زیر چادر درآوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود
چشام رو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه
پالتوی محمد بود همونی که اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینو رو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟ وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودم و ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود با گوشیش ورمیرفت
یعنی محمد؟!
مگه میشه اصلا
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکار رو نمیکرد!
اصلا از کجا فهمید که من سردمه؟!
یا اصلا مگه این به من نزدیک میشه که بخواد
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگهای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه که این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجان بود
چه متناقض نمایِ آرامبخشی
چه تضادِ قشنگی
گرما و عطری که رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریههاش رو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم یه دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیاومد که چهجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرش رو روی سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟ چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم رو درآوردم
میخواستم بذارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش
_بیا اینو بنداز روش.
من که میخوام بذارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمی.کنه.
پشت چشش رو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه
نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولهم درآورده بودم مشغول شدم.
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیم رو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم رو میبینه.
اصلا میدونه مالِ منه؟
خب
این از کجا بدونه
اگه ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.
قیافهش خندهدار بود برام.
دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یهخرده جابهجا میشدم
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودم رو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یهخرده گذشت که دیدم پالتوم رو تو دستاش گرفته.
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم.
میخواستم یهو بترکم از خنده.
نمیدونم رفتارش عجیب بود یا...
ولی فقط یه چیزی رو خوب می.دونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم.
سرم رو بردم پایین و دستم رو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم
یهخرده که گذشت خوابش برد.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صد خودمرو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟ چیشده؟ اتف
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صدویک
اذان صبح رو چند دقیقهای میشد که دادن
قرار شد دم یه مسجد نگه دارن
هوای بیرون سرد بود
اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت
ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه
نگام افتاد به پالتوم
نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون
از یه طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتوم رو بهم بده
کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودش رو درست کرد
چشم ازش برداشتم و بغل دستیم رو که از اول راه تا خود الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین رفتم
از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازم رو خوندم
بقیه آقایون تازه وارد مسجد شدن
نگام خورد به محسن.
یه لبخند بهش زدم گفتم
_حاج آقا التماس دعا!
اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله
از سرما به خودم میلرزیدم ولی جز تحمل هیچ راه چارهای نبود
رفتم سمت دستشویی
بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتم و سریع رفتم تو اتوبوس
چهار ستون بدنم از سرما میلرزید
این دختره هم با پالتوی من رفت.
ای خدا
چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن.
دیگه یهخرده عادیتر شده بودم
ریحانه و فاطمه آخرین نفر بودن
همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد.
به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود
یه لبخند بهش زدم و دوباره روم رو برگردوندم
به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود.
دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده
نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم
ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم ولی من سعی کردم بیاعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم
دیگه بعد نماز کسی نخوابید
فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش رو درآورد و با ریحانه تقسیم کرد.
نمیدونم چرا ولی دلم میخواست به منم بده
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچش رو خورد
بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم.
فاطمه:
ریحانه خوابیده بود
حوصلهم سر رفته بود و خوابمم نمیبرد
یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم
میخواستم بردارم
ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود
نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش رو چشماش گذاشته بود
برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت
هر وقت دیدمش بیدار بود
به سختی از جام بلند شدم
و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم
کولهم آوردم پایین و کتابم از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا
نگاهی به محمد ننداختم
نشستم سرجام
پالتو از تنم درآوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد
سرم رو تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب
محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم
خیلی خوشم اومد
اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام
ساعتم رو نگاه کردم ۹ شده بود
نگام افتاد به محمد
چشماش بسته بود
چه عجب بلاخره خوابید
نگه داشتن واسه صبحانه
قرار نبود بریم پایین
ریحانه بازوی محمد رو تکون داد و گفت: داداش پاشو صدات می.کنن
محمد گیج به ریحانه نگاه کرد
رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت
جلو
همونطور که میرفت تسبیحش رو دور مچش پیچید
چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توش رو نمی.دیدم اومد
وقتی به ما رسید کارتون رو سمت ما گرفت
ریحانه دوتا نایلون برداشت و یکی رو انداخت بغلم
دوتا خرما و یه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش رو آب زده بود چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا آبمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت: داداش اگه تونسی آبجوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم آبمیوه داد
کارتون خالی رو دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت: آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم
محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن
محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانهم برداشت
چند دقیقه بعد همهش رد پر آبجوش کردن و آوردن
داد دست ریحانه و گفت: مراقب باش نریزه روتون
ریحانه گفت لیوانم رو دربیارم
محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی نگرفته بود
ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسهش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا
متوجه نگاهش شدم
ولی توجهی نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم
ریحانه گفت:
+چی میخونی؟
_دختر شینا
+عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم:
-تو پالتو روم انداختی ؟
خندید و گفت:
+آره داشتی یخ میزدی محمدم سردش نبود پالتوش رو درآورده بود گرفتم انداختم روت
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعحب نگاهم کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم رو روی کتاب چرخوندم.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدویک اذان صبح رو چند دقیقهای میشد که دادن قرار شد دم یه مسجد نگه دارن هو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صدودو
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجهی نکردم
داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکرهای احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که به خودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه
من آدم ضعیفی نبودم ولی به شدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم
ترجیح دادم از الان طور دیگه رفتار کنم
با این کارام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همه چی بدتر هم میشد
به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست.
چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم
میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم
کتابم تموم شد
یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه
چه عشق قشنگی داشت
دلم به حال ریحانه سوخت
کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد
با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد
گفتم:
_چه خبر از آقا روحالله تون؟خوبین باهم؟ چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت
چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچکترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه
انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنهمون شد
بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود
ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره
محمد هم به حرفش گوش کرد
بطری رو درآورد و داد دست ریحانه
و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
ساعت دوونیم شده بود
واسه ناهار و نماز نگه داشتن
البته محمد
همون زمان که اذان شد و قرار شد رانندهها جاشون رو عوض کنن
رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود
سوییشرتم رو تنم کردم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین
محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران
ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم
شمیم خیلی دختر خون گرمی بود خیلی زود با هم صمیمی شده بودیم.
چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش
گفتم:
_چه خوب بستی روسریتو
لبخند زد و گفت:
+لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرفت
گیرههای روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت:
+نگاه! اینجوری باید ببیندی
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم:
_آهان فهمیدم
چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره
واسه من رو هم نگه داشت
ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:
+هی فاطمه خانوم به این زودی من رو فروختی؟ نو دیدی رفیق کهنهت رو ول کردی
خندیدیم و گفتم:
+من غلط بکنم
وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران
انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمون رو کنترل کردیم
شمیم گفت: بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادهش نشسته بود
رفتیم و روبهروی محمد و محسن نشستیم
نگام افتاد به جوجه کباب روی میز
تمام سعیم رو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره
خود خودم شده بودم
به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن
آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت:
+وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بذارمشون
غذام رو زودتر از همه خوردم
و به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم
رفتم مغازه و یهخرده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس
اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم
برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن
محمد دستش تو جیبش بود و داشت اطرافش رو نگاه میکرد
نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین
رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پلهها گذشتم که ریحانه گفت:
+فاطمه کجا رفتی ؟
_هیچی رفتم یه دوری بزنم
+اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی
_عه لابد متوجه نشدم
نشستم سر جام
محمد هم نشست
یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:
_عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن، بیشتر خوش میگذشت
ریحانه گفت:
+اره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم:
_نمیشه جاشون رو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی این رو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم
ریحانه یهخرده مکث کرد و به محمد نگاه کرد
انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره
واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمیکرد
فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش
ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت
محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدودو متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجهی نکردم داشتم به این فکر میک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صدوسه
همهش نگاه دلخور محمد میومد جلو چشمام
ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
کاری بود که انجام دادم
الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد
تقصیر خودم بود
نایلون خوراکیارو برداشتم
یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم
بیخیال شد و برداشت
مامانم زنگ زد جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم
مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود
ماشین رو نگه داشتن
وسایلمون رو گرفتیم و پیاده شدم
با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن
ورودیش دوتا آقا که لباسای خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن
رد شدیم و رفتیم اون سمت تونل
یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود
حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد که تو جبهه میذاشتن
گوشیم رو درآوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:
+فاطمه تا صبح وقت داریم میایم عکس میگیرم حالا، کولهت سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم
به حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم
با سیم خاردار و کلاه خود و فشنگ و...اطراف رو تزئین کرده بودن
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آرامش رو به ریههام بکشم
خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوما
تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم.
یه سوله به ما دادن
قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر
پام رو گذاشتم تو سوله
اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد
جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو درآورد و باهم خندیدیم
یه سری پتو اونجا بود
یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد
پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن
پتوهاش خیلی بد بود
رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه
دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفاده میکردن
دلم نمیکشید بهش دست بزنم
خادم که تعلل من رو دید گفت
+بیا لولو نمیخوردت، دو شب مث شهدا بودن رو تحمل کن
با یه حالت چندش گفتم
_شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه
+شپش؟!
مثل اینکه تو خیلی مامانی هستیا
از خطابش خنده.م گرفت که ادامه داد:
+نه عزیزدلم شپش نداره.
به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدم و پتو رو ازش گرفتم
یه قسمتم بالش افتاده بود.
پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم
دلم میخواست گریه کنم
واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟
خدایا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم
بالشت رو گذاشتم رو پتو
رفتم از سوله بیرون و کولهم رو با خودم آوردم.
درش رو باز کردم یکی از شالام رو گرفتم و دور بالش پیچیدم
شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن
منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم
ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کرد و دراز کشید و گفت میخواد بخوابه
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود
مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون که شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام
منتظر موندم تا بیاد
ریحانه دیگه هفت تا پادشاه رو خواب میدید
کفشامون رو پوشیدیم و تا دستشویی دویدیم
من مسواک زدم و شمیم رفت دسشویی
یهخرده صبر کردم تا اومد
داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد
آقا محسن بود
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+آره
_من که مسواک کردم که.
ریحانه هم خوابه
+نمیدونم آقا محسن اصرار کرد همه بیان
دوباره تا سوله دویدیم
روسری و چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم
ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام غذام رو برام بیار
شمیم به بقیه خانوما اطلاع داد و خودمون جلو راه افتادیم
چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورش رو با گونیهای خاکی محکم کرده بودن
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه
با بقیه خانوما وارد شدیم
بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن
من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم
یهخرده که گذشت از پشت پردهای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چند تا نایلون از ظرفای غذا گذاشت
شمیم رفت و از اون پشت نایلونارو گرفت.
من رو صدا زد که برم کمکش
جز بچههای اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود
غذاها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یاالله گفت و جعبه ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت
بقیه خانوما هم تو پخش کمک کردن
تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون
شام رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن
میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستهس
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدوسه همهش نگاه دلخور محمد میومد جلو چشمام ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم ک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صدوچهار
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم
داشتم اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم
صوت زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند
رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت
صداش خیلی آشنا بود
دیگه رسیده بود به سجده زیارت عاشورا
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم
منتظر شدم بیاد بیرون ببینم کیه
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون
به اطراف نگاه کرد و بعدش کفشش رو پوشید
با دستهاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر
نوشته بود
(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده
حتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم
اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.
صدای قدمها نزدیکتر میشد
دلم نمیخواست از سنگر برم بیرون
یهخرده که گذشت صدا زد
+ببخشی
چیزی نگفتم صدای محمد بود
دوباره گفت
+یاالله!
از سنگر اومدم بیرون
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت
_خیلی عذر میخوام
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید
رفتم تو سنگر
چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش
گرفتمش و دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه
دراز کردم سمتش که ازم گرفت
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر
نمازم رو بستم و مشغول شدم
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۲ بود
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم از خدا خواستم که مهر من رو بندازه به دلش
زیادی معنوی شده بودم
همهش حس میکردم یکی داره نگام میکنه، حواسش بهم هست
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون دوباره راه سوله رو گرفتم و رفتم سمتش
کفشم رو درآوردم و در رو باز کردم
چراغها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم
دراز کشیدم دیگه احساس چندش نداشتم
انگار واسهم عادی شده بود
حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود
چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم
شالم رو روی سرم انداختم
مسواک رو از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیرههای شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که به من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی تو
خندیدم
شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم
الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسمون هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم
پلکام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم
و با بچهها رفتیم بیرون
بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز
نگاهم رو چرخوندم
نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن
محسن، شمیم رو دید
با محمد اومدن سمتون
سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشون رو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن
جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم
با بچهها برگشتیم سوله
و به خانمهایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه
لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم
پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون
بچه ها نیومده بودن
تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینیه و رفتم طرف غرفه ای که زده بودن
داشتم به کتابها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم
به ناچار از پسر جوونی که پشت غرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالبتره؟
+نمیدونم خانوم همهش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه غرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترل کنم
نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم
یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم رو آوردم بالا
نگاه محمد رو کتاب بود
کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت غرفه نزدیک پسره
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدوچهار ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم داشتم اطراف رو نگا
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صدوپنج
اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحههاش رو ورق زدم
رفتم نزدیک پسره گفتم:
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش رو گرفتم رسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود
کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینیه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم
رفتم داخل پیش بچهها نشستم
صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چند تا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم.
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخودآگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کرد و برام مهم شده حرفاش
و چرا وقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخرهای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم
که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود و پشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود
سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم
دلم نمیخواست نگاهم حتی ناخواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تکیه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم
خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند
خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش درآورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم
چند دقیقه گذشت و حاج آقا که راوی بود قرار شد برامون حرف بزنه
رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم
با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش
حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود
حاج آقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دو شهید رو داره
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن
الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم
حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین
این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد
کم کم داشتم درکشون میکردم
حرفاش تموم شد و نشست
یاد محمد افتادم
بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود
یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
-آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب
انگار باورش نمیشد من صداش زدم
با بهت بهم نگاه کرد
ادامه دادم:
-من بابت حرفام شرمندم خیلی عذر میخوام ازتون شمام لطف کنید بشینید جاتون
محمد چند ثانیه بهم خیره شد
نگاه پر از حیرت ریحانه هم از رو صورتم کنار نمیرفت
سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم
محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم:
_آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد
_بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت:
+خواهش میکنم
سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم
ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید
خندهم گرفته بود
براخودمم عجیب بود این شجاعت
یاد نگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم
محمد:
رسیدم اروندکنار
هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم
سعی کردم فراموش کنم
چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین
همه پیاده شده بودن
قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس
محسن گفت:
+داداش نمیای؟
_شما برید من میام
فاطمه و ریحانه نیومده بودن
برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین
ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت
داشتم نگاهشون میکردم متوجه حضورم شدن
فاطمه اومد پایین
گفتم:
_چیشده چرا نمیاین؟
ریحانه:
+کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه در نمیاد
بعد یهخرده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب
که دونههای تسبیحم افتاد پایین
ریحانه بلند گفت:
+ای وای پاره شد!
فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم
حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم
یادگاری بابا بود
کولش رو گذاشتم رو صندلی
فاطمه رو پاهاش نشست و دونههای تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت
گفتم:
_خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.
به حرفم توجهی نکرد و همهشون رو جمع کرد
فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت
بیخیال شدم و رفتم پایین
منتظر شدم تا بیان
چند دقیقه بعد تند اومدن پایین.
رسیدیم به پل معلق
ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم
به قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد
فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.
توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده
اخمام رفت توهم.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
فاطمه:
زدم رو پیشونیم
تا همه چیز یهخرده بهتر میشد با سوتیای من برمیگشتیم خونه اول
از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایتگری...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت صدوپنج اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم" صفحههاش رو ورق زدم رفتم نزد
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت صدوشش
ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن
ازشون جدا شدم
رفتم سمت پل که ریحانه گفت
+کجا میری دختر؟
_بزار برم ببینم زود برمیگردم
+باشه فقط دیر نکنیا
_چشم
رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن.
خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره
یه خادم داشت رد میشد
گفتم
_ببخشید
وایستاد
+بفرمایین؟
_اینا چین تو گِل؟
+لجن خور
اینو گفت و رفت
چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ آدمایی که تو آب شهید شدن
مور مورم شد
ریحانه و شمیم نزدیکم شدن
_ما نمیتونیم سوار شیم؟
+چرا نمیتونیم الان نوبت ماست
_آها
دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی
یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم
شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن
نگاشون کردم و زدم زیر خنده
ریحانه واسم شکلک درآورد و گفت
+میخندی؟ خودتم باید بپوشی
نگاش کردم و
_عمراااا
+نپوشی نمیذارن سوار شی
_آقا یعنی چی؟ من نمیخوام
رو چادر گنده میشم پف میکنم
شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و
_اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردم
دلم نمیخواست محمد منو ببینه
از یه طرفی هم خندهم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم
محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش.
دونههای تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد ترسیدم گم شه
روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد
میخواستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت
+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم
_مرقد چیه؟
+شهدا
باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد
اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود
یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه
به ریحانه گفتم
_عه عه این داداشت نیس؟
خندید و
+آره چطور؟
_تو خاک و خل نشسته، کلهش شپش نزنه؟
جلو دهنش رو گرفت که صداش بلند نشه
+اه. توعم چقد سوسولیا!
نترس شپش نمیگیره.
_بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟
یه تنه زد بهم و
+عه عه ببین!
من هنوز زندهم داری راجع به داداشم اینجوری حرف میزنیا
_وا من که چیزی نگفتم
دیگه ادامه ندادم به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن
منم دست ریحانه رو گرفتم و پشتشون حرکت کردیم
یه آقایی رو دیدم که یخ در بهشت میفروخت
با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش
پشت ما شمیم و محسن هم اومدن
بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش
بدون حضور مامان
چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه
دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسهمون ریخت دستم رو بردم تو جیبم پولش رو حساب کنم که محسن خندید و گفت
+نمیخواد بابا
با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولش رو حساب کرد
در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس
محمد:
بعد از سلام نماز بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد
+آقا محمد میشه جات رو با ما عوض کنی عزیزم؟
بلند خندید و با عجله از جلوم رد شد
به قدماش خیره بودم که منظورش رو فهمیدم.
ناخودآگاه پوزخند زدم
آخه یه دختر بچه...
لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت
از دست خودم و کارام آسی شده بودم
با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم
شاید به خاطر اینکه توقع این حرف رو ازش نداشتم
شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود
من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟
فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه داره؟
مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه می شد به این نتیجه رسید؟!
من چرا اینطوری شده بودم؟
تو کل عمرم جواب هر کسی که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم
شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده
ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل ناآروم من نیست
اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود
نباید ضعف نشون میدادم
چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میآوردم
نباید روش انقدر دقیق میشدم.
نباید به دلم اجازه زیادهروی میدادم.
باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.
دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم
از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم
از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم
من از خودم افکارم از دلم خسته بودم
ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم
از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور